دلم می خواست درباره هر توقفی در طول سفرم و هر آدمی که نظرم را جلب کرده است زیرکانه بنویسم. مجموعه این مشاهدات به آدم دید و بصیرت می دهد. 


شهروند ۱۲۵۱  پنجشنبه ۱۵ اکتبر ۲۰۰۹


 

۳۰ دسامبر ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی


 

دلم می خواست درباره هر توقفی در طول سفرم و هر آدمی که نظرم را جلب کرده است زیرکانه بنویسم. مجموعه این مشاهدات به آدم دید و بصیرت می دهد. "لاس وگاس" شهر قمارخانه و عشرتکده ها آنقدر ظاهر مدرن و فریبنده ای داشت که من حیرتمندانه به این شهر "نور" خیره شده بودم تا هیچ چیز را از دست ندهم. نیمه شب حدود ساعت ۵/۲ یا ۳ به "لاس وگاس" رسیدیم. از لوس آنجلس تا لاس وگاس چند زن میانسال مکزیکی همسفرم بودند که گرمی و سرور و بی غل و غشی آنها شادابم کرد. یکی از آنان گوینده رادیو بود اما با وجود میانسال بودنش بسیار سرزنده بود. زن دیگری که کنار من نشسته بود گفت: "لاس وگاس شهری است که در آن ازدواج و طلاق بسیار با سهولت و سرعت انجام می گرد!"

پرسیدم: چرا؟

گفت: نمی دانم!

گفت:" آدمهای زیادی به اینجا می آیند فقط برای اینکه در کازینوها قمار بازی کنند. یکی از دوستانم یکشب قبل از کریسمس ۲۰۰۰ دلار برنده شد!"

فکر کردم بسیاری برای خوشگذرانی به این شهر می آیند و هر کس بر مبنای موقعیت طبقه اش می تواند دلخوشی مورد علاقه اش را بجوید. هتل های بسیار شیک، ساختمانهای متفاوت با شهرهای دیگر و زیبایی این شهر پرنور سر حالم آورد. آیا لاس وگاس شهری است که برای افسردگان ساخته شده است؟ آنان که در جستجوی شادابی و لذت و خوشگذرانی اند؟ حتی برای یک لحظه کوتاه؟

بعد از لاس وگاس کوههای سنگی و تپه ها از برف پوشیده شده بود و همینطور هم یکریز برف می بارید. بعد از "نوادا" به ایالت "یوتا" رسیدیم و ناهار را در "یوتا" خوردیم. تنها پولی که برایم باقی مانده بود ۱۰ دلار بود و این ۱۰ دلار را به هر طریقی می بایستی محتاطانه در طول سفرم خرج می کردم! روز دوشنبه ام را با یک ساندویج بسیار کم محتوای بدمزه و یک شیر قهوه بدبو سر کردم. شب هم یک نصفه شکلات خوردم، اما به شدت گرسنه بودم و از گرسنگی حالت تهوع به من دست داده بود!

ساعت ۸ـ۷ شب به محیط بسیار سردی رسیدیم. مردم این شهر بسیار مرفه بودند. جوانان با وسایل اسکی شان سوار اتوبوس شدند. ساعت ۹ شب به دنور ـ کلرادو رسیدیم و یک ساعتی در آن جا توقف کردیم. همه از اتوبوس پیاده شدیم. در صف ورود به اتوبوس بودم که حضور جوانی کارگر و لومپن مآب را پشت سرم احساس کردم. دهانش بوی مشروب می داد. در اتوبوس کنارم نشست. حدس زده بودم که حتما او کنارم خواهد نشست! به خود گفتم: "مار که از پونه بدش می آید، در لونه ش سبز میشه!" با اینکه قدری ترسیده بودم، اما به خود گفتم: باید با قدرت سر جایم بنشینم و بشناسمش! بدن ورزشکارانه عجیب و غریبی داشت. بازوهایش به اندازه چهار بازوی من بود و روی آنها خالکوبی شده بود. یکی از خالکوبی ها تصویر جلادی بود که صورتش را با نقاب سیاه پوشانده بود در دستش یک تبر بزرگ بود که از آن خون می چکید و بالای سر جلاد یک منظره درخت و نهر آب و گل و بلبل تصویر شده بود. متاسفانه نتوانستم همه خالکوبی ها را ببینم و یا نوشته های زیر آنها را بخوانم. اگر حس می کرد که من کنجکاو دیدن خالکوبی هایش هستم حتما فکر دیگری به کله اش می زد و ممکن بود قدری دچار مشکلات بشوم! می دانستم توی نخم است و می خواهد هر طور شده سر صحبت را با من باز کند. هر چه از من می پرسید می گفتم: "ببخشید نمی فهمم چه می گویید!" در حالی که بسیار واضح صحبت می کرد! کتابی را به من نشان داد.

پرسیدم: اسم این کتاب چیست؟

با شمردگی خواند: Alcoholics Anonymous

گفت: من … هست … یک معلم … من … درس می دهم… روانشناسی … و کسانی که مشروبات الکلی می نوشند، از اینکار منعش شان می کنم چون این کار، کار بدی است!"

دهانش بوی مشروب می داد، اما آنقدر از طرز حرف زدنش خوشم آمد و خنده ام گرفت که دلم می خواست فارغ از هر مرز و حدی بلند بلند بخندم. اما سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم. اگر می دانستم که عملی از او سر نمی زند، حتماً با او صحبت می کردم و بیشتر با خصلت هایش آشنا می شدم. آنقدر روان و راحت و آشکار دروغ می گفت که از شیوه دروغ گفتن هایش خوشم آمده بود. گاه بعضی از دروغگویان بسیار ماهرانه، هنرمندانه و شیرین دروغ می گویند خودشان می دانند که دروغ می گویند، ما هم می دانیم که آنها دروغ می گویند، اما لذت می بریم!

این مرد در تصور خودش فکر کرده بود که من از کشور دیگری آمده ام و ساده لوح هستم، اهل کتاب و فکر و هنرم و معلم هستم. و به این وسیله می خواست به من نزدیک بشود. به یاد (x) افتادم و بعد هم شخصیت مک مورفی در کتاب "پرواز بر فراز آشیانه فاخته" و مارتین ایدن از کتاب جک لندن…

راننده اتوبوس که پشت رل نشست و شروع کرد به راندن، این مرد و راننده شروع کردند در مورد راهها با هم صحبت کردن! این مرد با هر جمله کوتاهی کرکر خنده اش را رها می کرد. یکجور ویژه ای می خندید که من معمولا بسیار چندشم می شود. اما عجیب این بود که این بار چندشم نشد!… مرد بعد شروع کرد به تخمه آفتابگردان شکستن. صورتش استخوانی بود و کلاه آبی رنگ لبه داری بر سر داشت. بعد معلوم شد که راننده تریلی بوده است و در خط سیاتل و جنوب کالیفرنیا کار می کرده است. می گفت که رانندگی دو نفره در شب را بسیار دوست دارد چون راحت و دلپذیر است و از ترافیک خبری نیست. این نوع آدمها از اعتماد به نفس عجیبی برخوردارند و با همه نوع آدمی می توانند ارتباط برقرار کنند و دمساز شوند. بسیار شیرین زبان و بذله گو هستند و از انرژی ویژه ای برخوردارند.

خوابم گرفت.

خواب دیدم کلاس دوازدهم هستم و اصلا نمی توانم درس بخوانم. صدای اذان و قرآن از بلندگوهای دبیرستان ایراندخت پخش می شود و تمام کتابهایم نخوانده باقی مانده اند!

وقتی بیدار شدم دیدم راننده عوض شد. مرد پهلودستی ام هم پشت به من کرده و خواب بود. شب اتوبوس بسیار گرم بود و من به شدت تشنه بودم. آب پیدا نمی شد و من هیچ نوشابه ای هم نخریدم. ساعت ۷ صبح به وقتی که آفتاب تازه طلوع کرده بود و هوا بسیار سرد بود، در نزدیکی شهر "اوماها" مرد پهلودستی ام پیاده شد و من توانستم از آن شهر کوچک تا اوماها روی دو صندلی دراز بکشم. در "اوماها"  دو ساعت توقف داشتیم. دختر نابینایی کنارم نشست که اصلا تصور نمی کردم نابینا باشد. چون تمام کارهای خودش را خودش به تنهایی و با اعتماد به نفس عجیبی انجام می داد. حس اتکا به خود و استحکام او مرا شگفت زده کرد. از "اوماها" تا آیواسیتی تماما به نمایشنامه جدیدم فکر کردم و آن را در ذهنم پروراندم. شخصیتها را تغییر دادم. موقعیت ها را متحول کردم. بعد از خود پرسیدم: حقیقتاً هدفم از نوشتن این نمایشنامه چیست؟ و چه می خواهم در آن بگویم؟

وقتی به آیواسیتی رسیدم، هوا سرد و مه آلود بود. خوشحال  بودم که در خانه خودم هستم. تنها "فیلم" می توانست اندوه تعطیلات بیروح کریسمس را از وجودم بیرون کند. فیلم "راشومون" را دیدم براساس قصه ای از آکوتاگاوا. "هفت سامورایی" کوروساوا را دیدم و "ازدواج ماریا براون" از ورنر فاسبیندر  و "ویولت" با بازیگری ایزابل دوپر که قبلا فیلم "لولو" را از او دیده بودم. فمینیسم دستمایه ی هنرمندان امروز است و تاکید موضوعات فیلم ها بر قدرت های ویژه زنان است.

"ویولت" شخصیت پیچیده و محکم زنی را نشان می داد که اعمال او تماشاگر را به شدت متفکر و تشنه حقایق پشت پرده انسانها می کرد. چرا ویولت در کمال خونسردی پدرش را کشت؟ چرا به راحتی دروغ می گفت و با هر مردی به رختخواب می رفت؟ چرا اینگونه وحشی و عمیق عشق می ورزید؟ نظرگاهش به عشق چگونه بود؟ به سکسوالیته؟ چرا دزدی می کرد و در همان زمان همه چیزش را بی محابا با همه قسمت می کرد؟ نظرگاهش به موضوع پول و تقسیم آن چگونه بود؟

این فیلم براساس یک واقعه مستند تاریخی ساخته شده بود.

باید به زندگی در آیواسیتی عادت کنم. به "برزخ" که ما به آن می گوییم "حوض کوثر"  … در دوزخ آدم در آتش می سوزد. در برزخ از سرما یخ می بندد.

راستی چرا حوض کوثر؟