وقتی که بچه ها به دنیا میان همشون یک شکلند. گریه های همشون یک جوره و خنده هاشون یک صدا داره. سیاه یا سفید؛ پسر یا دختر

 
شهروند ۱۲۶۰ ـ پنجشنبه ۱۷ دسامبر ۲۰۰۹

وقتی که بچه ها به دنیا میان همشون یک شکلند. گریه های همشون یک جوره و خنده هاشون یک صدا داره. سیاه یا سفید؛ پسر یا دختر؛ مسلمون یا یهودی؛‌ ایرانی یا انگلیسی فرقی ندارن. تفاوتها لحظه ای شروع میشه که به آغوش خانواده ها و دامن کشورها و ادیان سپرده میشن و واقعاً بستگی به این داره که دست کی بسپرندشون.

دخترایی که در ایران و در طی چند دهه ی اخیر به دنیا اومدن مجبور به قبول تفاوتی شدن که پذیرفتنش برای خیلیاشون سخته. یک تفاوت مهم که فرد در اولین تماس با اجتماع و درست لحظه ای که پاشو از خونه بیرون میزاره باهاش مواجه میشه؛ قفسی به نام حجاب که او به جرم زن بودن باید بپذیره.که؛ دیگه بزرگ شدی و باید موهاتو بپوشونی و لباس سیاه و گشاد بپوشی. مبادا که گرمت بشه به سرت بزنه که درش بیاری؛ از مدرسه اخراج میشی.

هیچکس به چراهای او جواب نمیده؛ چرا من؟چرا برادرم نه؟… مادر میگه که زوره؛ اگه نپوشی مدرسه رات نمیدن. معلم از باغ سیبی میگه که دیوارهای بلند باید محافظتش کنه. اولی تضعیفش میکنه و دومی تحقیر.

سالها میگذره و اون هرگز جوابش رو نمیگیره و حرفهایی که میزنن و کتابهایی که میخونه قانعش نمیکنن. احساس میکنه که به شعورش توهین میکنن ولی کاری هم به تنهایی از دستش بر نمیاد. قوانین باید رعایت بشن! حتی اون کسی هم که خارج از ایران زندگی میکنه و طعم آزادی رو چشیده هنوز هم توی هواپیما به محض اینکه میشنوه "به آسمان ایران وارد میشویم" به آرامی و بی صدا؛ بی هیچ اعتراض یا پرسشی دستش را داخل کیفش میبره و روسری را بیرون میکشه و سر میکنه و سعی میکنه که نگاه های متعجبانه و یا تمسخرآمیز دیگران رو بی جواب بذاره. با خودش تکرار میکنه که هر کسی که تحت فشار زندگی کرده و طعم تلخ دیکتاتوری رو چشیده؛ درکش میکنه و همدردشه. او امیدواره که یک روز اوضاع عوض بشه.

تا اینکه کسی پیدا میشه به نام مجید توکلی؛ مردی که یک روز به این چراها فکر کرد؛ اما درک موضوع براش سخت بود. برای اینکه بهتر بفهمه حجاب تنش کرد و روبروی آینه وایساد و به خودش نگاه کرد و از خودش پرسید؛ اگه فردا منو مجبور به حجاب داشتن کنن چه احساسی خواهم داشت؟ … خنده ش گرفت؛ گریه ش گرفت؛ متاسف شد و قبول کرد که این کار اشتباهه و نباید به زور کسی رو وادار به کاری کرد که دوست نداره. دلش به درد اومد. از خودش عکسی گرفت و توی خصوصی ترین قسمت حافظه ی کامپیوترش پنهان کرد تا هروقت که ترسید و هر وقت که ناامید شد به اون عکس نگاه کنه و دوباره ایمان بیاره که قانون باید تغییر کنه. با این نگاه جدید به خیابون اومد؛ در تظاهرات شرکت کرد؛ به دانشگاه رفت؛ حرفش رو زد و عقایدش رو با هزاران نفر در میون گذاشت؛ و دستگیر شد. به جرم شهامت؛ به جرم فهمیدن و به جرم تغییر خواستن.

حالا تو مرد ایرانی؛ شعارها رو فراموش کن و تعصب رو کنار بذار؛ توی تنهایی اتاقت حتماً یه آینه پیدا میشه و حتما چیزی که باهاش موهاتو بپوشونی و حتماً زنی رو میشناسی که به زور روسری سرش کردن؛ خواهرت؛‌‌‌ مادرت؛ دوستت یا همسرت. روبروی آینه بایست؛ به خودت نگاه کن و به اون زن فکر کن؛ به احساساتش فکر کن؛ به اولین روز مدرسه اش که عروسکش؛ مداد رنگیهاش و دفتر نقاشیش رو توی کیفش گذاشت؛ مانتوشو پوشید؛ مغنعه شو سرش کرد؛ سرش رو پایین انداخت و به مدرسه رفت.

حالا نوبت توست دوست من؛ موهات رو بپوشون و به خودت نگاه کن؛ می بینی که خنده دار نیست؛ که گریه داره؛ مطمئناً احساس میکنی که خوشایند نیست؛ مطمئناً بعد از این لحظه دید تو به حجاب عوض میشود و ایمان میاری به اینکه تغییر باید ایجاد بشه؛ دمکراسی؛ آزادی؛ برابری بین زن و مرد باید باشه و من و هزاران هزار زن ایرانی به این دیدگاه تو افتخار خواهیم کرد.