چند سال پیش در یک کنفرانس بین المللی درباره سکولاریسم مقاله ای را که بعدا نیز در جایی چاپ شد، با مضمون زیر آغاز کردم:
“حدود یکصد و پنجاه سال پیش درجامعه و اقتصادی عقب مانده، درگیر در رقابت های استعمارگران انگلیسی و روسی، و تحت حکومت سلاطینی مستبد در احاطه ملایانی فاسد، فرزند مردی از خامنه، میرزا فتحعلی آخوند زاده، چنین نوشت:
«… دین اسلام بنا بر تقاضای عصر و اوضاع زمانه بر پراتستانتیزیم محتاج است، پراتستانتیزم کامل موافق شروط پروقره و سیویلیزاسیون متضمن هر نوع آزادی و مساوات حقوقیه بشر، مخفف دیسپوتیزم سلاطین مشرقیه ….» مکتوبات ص٢٢٨).
اما یکصد و پنجاه سال بعد، پس از دهه ها تلاش برای توسعه، پیشرفت و تجدد، فرزند مرد دیگری از خامنه، سید علی خامنه ای، با عقب مانده ترین و ارتجایی ترین برخورد مذهبی، به رهبری یک حکومت استبدادی دینی در ایران رسید.”
“بیش از یک قرن و نیم است که روشنفکر ایرانی در مبارزه ای بی امان علیه جهل و خرافه دینی و استبداد حکومتی درگیر است. در این مسیر طولانی سه نیروی متفاوت روشنفکران، روحانیون، و شاهان، با خواست ها و مواضع گوناگون و متغیر، بازیگران اصلی و درونی سیاست و جامعه ایران بوده، و بسته به اوضاع و شرائط، گاه یکی با دیگری ائتلاف کرده و یا به مقابله برخاسته است.
در اواخر دوران قاجار شاهد ائتلاف روحانیون و شاه علیه روشنفکران هستیم. در آغاز دوره رضا شاه، همبستگی شاه و روشنفکران را علیه روحانیون می بینیم، و در دوران انقلاب ١٩٧٩ همبستگی روشنفکران و روحانیون را علیه شاه، شاهدیم. در این میان، اما بازندگان اصلی روشنفکران بودند و روحانیون در یک پیوستگاه تاریخی بر اساس خطاهای دو نیروی دیگر، قدرت سیاسی را به دست گرفتند.” و باقی ماجرا.
میرزا فتحعلی آخوندزاده که به نام آخونداف نیز معروف است، بی تردید از بزرگترین پیشگامان روشنفکری و روشنگری کشورمان است. او فرزند دوران روشنگری، و هم عصر بزرگانی همچون مارکس است (او قبل از مارکس به دنیا آمد و قبل از او از دنیا رفت). البته او سوسیالیست نبود، اما افکار ترقی خواهانه، ضد استبدادی، عدالت جویانه، و ضد خرافی اش، و نیز تاکیدش بر آموزش همگانی برای کودکان دختر و پسر، برابری زنان، و دیگر خواست های ترقی خواهانه اش راه را برای اندیشه های لیبرال، سوسیال دموکراتیک، و سوسیالیستی گشود. تمام روشنفکران و تجددخواهان بعدی، از ملکم خان، طالبوف، مستشارالدوله گرفته تا آقا خان کرمانی و دیگران، از نظرات آخوندزاده بهره مند بودند.
سالها بود که آرزو داشتم بر مزار این روشنفکر بزرگ ادای احترام کنم. می دانستم که در تفلیس در گرجستان، همانجا که قسمت اعظم زندگی اش را گذرانده بود، در خاک است. این آرزو بسیار بعید می نمود، تا این که در تابستان امسال به بهانه کنفرانسی در استانبول، فرصتی پیش آمد که به همین قصد سفر کوتاهی به تفلیس داشته باشیم. در “تاریخ رجال ایران” خوانده بودیم که مزار آخوندزاده در گورستان مسلمانان است و به نظر می رسید که یافتنش چندان سخت نباشد، چرا که مجسمه نیم تنه او بر بالای سنگ قبرش کماکان پا برجاست. اما یافتن میرزا به این سادگی نبود. مشکل اول این که به سختی می توان کسی را در تفلیس یافت که انگلیسی یا زبان اروپایی دیگری را بداند. خواندن الفبای گرجی نیز برای ناآشنا به آن زبان میسر نیست. با ایما و اشاره بی حاصل، از چند راننده تاکسی آدرس قبرستان مسلمانان را جویا شدیم. سرانجام آدرس قبرستان مسلمانان را یک کارمند بانک که کمی انگلیسی می دانست روی تکه کاغذی به زبان گرجی نوشت و یک راننده تاکسی که حدس می زد آدرس را می داند ما را به قبرستان بزرگی که در کناره شهر زیبای تفلیس قرار داشت، رساند. قبرستان بر اساس مذهب و قومیت تفکیک شده بود، ارتدکس ها، آذری ها، کُردها و غیره. در و دروازه ای را نیافتیم و من از حصار کوتاه به داخل پریدم، اما قبرها همه مربوط به دوران های اخیر بودند. پس از جستجوی بی حاصل با همان تاکسی به نقاط دیگر گورستان رفتیم و راننده از عده ای کُرد سئوال کرد و آنها آدرس گورستان دیگری را در سوی دیگر شهر دادند. راهی آنجا شدیم. آن گورستان قدیمی تر بود ولی هر چه گشتیم مزار آخوند زاده را نیافتیم و خسته و دلسرد به شهر بازگشتیم.
در روز دوم نا امید از یافتن میرزا فتحعلی، با تردید اما با کنجکاوی به دیدار زادگاه و موزه مردی متفاوت، ژوزف استالین، در شهر “گُری” رفتیم. کلبه ای که استالین در آن به دنیا آمده بود با پوششی که برایش ساخته اند، در کنار موزه جلب توجه می کرد. موزه یادآور دورانی سخت و پر تناقض از تلاش های اولین تجربه سوسیالیستی در جهان، مقاومت قهرمانانه بر علیه فاشیسم، و نیز خشونت ها و بی رحمی های استبداد فردی بود.
صبح آخرین روز سفر متوجه شدیم که اطلاع “تاریخ رجال” از محل دفن آخوند زاده از اساس غلط بوده و او نه در گورستان مسلمانان، که در”بوتانی باخی” (باغ گیاه شناسی) در نزدیکی قلعه ای از دوران صفوی به خاک سپرده شده. صبح زود هنگامی که راننده تاکسی محل باغ را به راحتی تشخیص داد، اطمینان یافتیم که دیگر به مقصد خواهیم رسید، بویژه که یافتن مزاری زیر پای یک مجسمه در یک باغ نباید چندان مشکل باشد. تاکسی پس از گذر از سر بالایی های مارپیچ و یک تونل ما را در کنار باغی پیاده کرد و رفت. اما این باغ موعود نبود. اتوبوسی از راه رسید و ما در آن سوی تونل پیاده شدیم و به سوی قلعه و سر انجام “بوتانی باخی” به راه افتادیم . این “باغ” که از فراز قلعه می دیدیم، در واقع جنگلی انبوه و زیبا و به ظاهر دست نیافتنی و سراسر تپه و پستی و بلندی بود. با تردید وارد جنگل شدیم . اما زمانی که دختر خانم مامور دروازه ورودی در پاسخ سئوال من سَمت رسیدن به “آخونداف” را نشان داد، خیالمان آسوده شد که مزار را یافته ایم. اما کوره راه جنگلی چند شاخه می شد. کوره راه پشت کوره راه را طی کردیم از شخص دیگری سئوال کردیم که او هم سَمت دیگری را نشان داد، تا سرانجام به ساختمان اداری جنگل رسیدیم. یکشنبه و تعطیل بود، اما کسی بیرون آمد که او هم مزار آخونداف را می شناخت و سَمت رسیدن به مقبره را نشان داد. به راه افتادیم و چند ساعت دیگر در گرمای ۳۸ درجه و سربالایی کوره راه های جنگلی را طی کردیم. دیگر داشت دیر می شد و امکان داشت که پرواز استانبول را از دست بدهیم، دست از جستجوی بیشتر کشیدیم. دلسرد و دلخور بازگشتیم. در یکی از جاده های پارک اتوموبیلی با چند پلیس پارک می گذشت که با اشاره ما ایستاد و در پاسخ پرسش ما به جایی زنگ زد و سَمت رسیدن به مقبره را، همان بالاها را که ما قبلا طی کرده بودیم، نشان داد. کمی انگلیسی می فهمید و وقتی شنید که ما از راه بسیار دور برای دیدن آرامگاه روشنفکر مورد علاقه مان آمده ایم، با محبت بسیار از ماشین پیاده شد و از دو سرنشین عقب ماشین نیز خواست پیاده شوند، و به راننده گفت که ما را به آن بالا به سمت مزار آخونداف ببرد. دیگر تردیدی نبود که به مقصد خواهیم رسید. ماشین کهنه از کوره راه ها بالا رفت، اما به جایی رسید که دیگر امکان بالاتر رفتن را نداشت. نومید و شکست خورده از افسر تشکر کردیم و راه طولانی بازگشت را با عبور از باریکه راه هائی که در هر دو سو در محاصره سروِ نازهای بلند بود پیموده و از “باغ” خارج شدیم.
از این که تا چند قدمی مزار آخونداف رسیده بودیم اما اقبال دیدنش میسر نشده بود، سخت احساس تأسف می کردیم. به دوستان همسفر گفتم شاید میرزا، این روشنفکر بزرگ که بیش از یک و نیم قرن پیش با آن درایت به جنگ ملایان رفت، مایل نبود ما را که در “انقلابی” شرکت کردیم که منجر به برآمدن ملایان گشته بود بپذیرد، و خودش را پشت بوته ها و درختان پنهان نمود! شاید هم حق با او بود.
می گویند که سنگ مقبره اش نیمه ویران است، اما مجسمه نیم تنه اش کماکان پا برجاست. باید امیدوار بود که روزی این مقبره مرمت شود و نسل های امروزی و بعدی بر آن تاج گل گذارند و نسبت به این روشنفکر بزرگ ادای احترام کنند.