چندی است که مدام می شنویم: "مردم ایران به چیزی کمتر از دموکراسی راضی نیستند"، اما راستی این "دموکراسی" که همه خواهان آن اند، آیا از نظر

شهروند ۱۲۶۷ ـ پنجشنبه ۴ فوریه ۲۰۱۰


 

در منطق ریاضی همه چیز شُسته و رُفته است و حساب و کتاب دارد؛ مثلا همیشه دو دوتا می شود چهارتا و جای هیچ چانه ای هم نیست. بر همین منوال است که حتی شکل معادلات دو یا چند مجهولی بر محور مختصات ترسیم می شوند. مجهول ها که محاسبه شدند، برای هر یک مختصات طولی و عرضی تعیین می شود و بر روی محور مختصات شکل آن که زاویه ای است سربالا، سر به پایین، دهان گشوده به راست یا چپ نیز رسم می شود. حتی در شکل های پیشرفته تری چون سهمی و هذلولی هم ابتدا باید مختصات نقطه ها را به دست آورد و سپس بر محور مختصات شکل بیرونی یا ظاهری آن را رسم کرد. این را گفتم که اشاره کنم، این همه را در عالم ریاضی یاد گرفتیم و شاید کمتر در امور اجتماعی روزانه به کارمان می آید، اما چرا این اصول را می آموزیم اگر قرار باشد که هرگز از آن ها بهره برداری نکنیم؟ بدیهی است که آموزش این اصول حتما بی هدف نیست که باید با استفاده از همین رویه در امور سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و حتی ایدئولوژیکی نیز از آن ها استفاده شود. باید با استفاده از اصول تابع و متغیرها در ریاضیات به منش های هم گرا یا ناهم گرای تابع و متغیرهای سیاسی و اجتماعی نگاه کرد و ارزیابی شان کرد. باید برای هر واژه که در عالم سیاسی یا اجتماعی بر زبان مان جاری می شود مختصاتی ویژه قائل باشیم تا بتوانیم در صورت ضرورت شکل ظاهری آن و جهت زاویه ی آن را هم نمایان کنیم. یعنی باید پیش از آن که فکرمان را با دیگران تقسیم کنیم، مختصات آن را تعیین و برای بحث با دیگران در میان اش بگذاریم و آماده باشیم که احتمالا قد و اندازه ای که در ذهن برای فکرمان تعیین کرده ایم در بحث با دیگران تغییر کند که اندیشه ما آیه ی نازله ی لایتغیر و اصول ثابت ریاضی نیست و قرار است که اسیر دگماتیسم هم نباشیم. اگر این پیش فرض ها را بپذیریم و اکنون به آنچه که این روزها در کوی و برزن، رادیو و تلویزیون، روزنامه و مجله طرح می شود بیشتر فکر کنیم، متوجه می شویم که یک بار دیگر هم گویا داریم با ریسمانی به چاه می رویم که شناختی نه از چاه داریم و نه ریسمان و از همه بدتر نه از کسانی که سررشته ی این ریسمان را در دست دارند. گیرم که یکی از این فاکتورها را هم شناخته باشیم، آیا باید بی گُدار به آب زد و در چاهی ناشناخته فرو رفت؟


این ها را گفتم تا به این برسم که به قول "فوکو" باید حقیقت و قدرت را نه در عرصه ی جهانی که در چهارچوب شناخت مان از محیط پیرامونی مان و با در نظر گرفتن طیف عالم گیر آن بررسی کنیم. بی شناخت نه به حقیقت می رسیم و نه اگر به عنوان نیروی سیاسی وارد معرکه شده ایم به قدرت سیاسی. چون که حقیقت در عالم سیاسی خودِ سیاست است. سیاستی که وظیفه ی ما محو آن نیست که باید برای فروریزی سیاست قدرت در تلاش باشیم. بنابراین واژه ها را با بار معنایی شان ها باید به کار گرفت و مواظب بود که معنا دقیقاً در همان چهارچوبی که باید، جای بگیرد تا نه به سبب تنگی جا خفه شود و نه به خاطر گشاده دستی در جا، این قدر شاخ و برگ بگیرد که معنای واقعی در خس و خاشاک زائد گم شود. شاید پرسش شود که این مختصات کلامی را چگونه باید یافت شان و این چهارچوب ها را چه یا کدام فاکتورها تعیین می کنند؟ پاسخ خیلی ساده است که هر کس در محوری که زندگی می کند به چیزی باور دارد و همین باور که می تواند خداباور باشد یا نباشد، انسانی باشد یا غیرانسانی، آزادی خواه باشد یا دیکتاتور طلب، خادم باشد یا خائن و … مختصات کلام هم ابتدا در ذهن ها و سپس در عرصه ی جامعه و در بوته ی گفتمان با دیگران تعیین می شود. مثلا چندی است که مدام می شنویم: "مردم ایران به چیزی کمتر از دموکراسی راضی نیستند"، اما راستی این "دموکراسی" که همه خواهان آن اند، آیا از نظر طیف های گوناگون بار معنایی یکسانی دارد؟ اصلا هیچ گاه پرسیده ایم که این دموکراسی برگ کدام درخت است که همگان خواهان چیدن آن می باشند؟ شاید با لبخند می گویید خوب این که اظهر من الشمس است که حکومت مردم بر مردم را دموکراسی می خوانند. اما در قالب اندیشه ورزی، حکومت چیست و مردم کدام اند؟ آخر برخی، مردم را در فرم دیگری به عنوان "امت" می شناسند و دیگرانی هم مردم را کسانی می دانند که فقط در بخشی از آنچه قرار است تقسیم شود سهیم می دانند. حالا باز هم در همان قالب اندیشه می شود پرسید چه چیز قرار است تقسیم شود؟ آزادی، عدالت، پول، حقوق بشر یا حقوق فردی؟ اکنون باز هم معنی هر یک از این واژه ها می تواند بن مایه ی پرسش بعدی باشد و این گردونه تا ابد بچرخد. در همین گردش پرسش و پاسخ ها است که مختصات بومی هر یک از این واژها معین می شود و با توجه به جهانگیر شدن امور منطقه ای، در پیوند با اصول سایر نقاط جهان و در ارتباط با سایر ملت ها سرنوشت اکنونی ملتی تعیین می شود.

کوتاه سخن این که هشت ماه از انتخابات خرداد سال جاری می گذرد، شعار آرام "رأی من کجاست" در دگردیسی خود و با تکیه بر رعب و وحشت، پیگرد و دستگیری، زندان و شکنجه، تجاوز و اعدام، به شعارهای دیگری رسیده که یکی از آنها که ساختارشکن اش هم خوانده اند، "جمهوری ایرانی" است و "مرگ بر دیکتاتور". پرسش من اکنون این است که اگر قرار است ضمن حفظ صف مشترک مان از استقلال فکری مان هم دفاع کنیم، آیا آنچه من از "جمهوری ایرانی" می فهمم همانی است که شما؟ اصلا آیا تعریفی و مختصاتی برای این شعار زیبا داریم؟ با نگاهی به اطلاعیه هایی که در یک ماه اخیر از سوی نیروهای گوناگون درون جنبش موسوم به «جنبش سبز» صادر شده ضمن حفظ بعضی مشترکات شاهد تفاوت ها هم هستیم و اگر تفاوت نخواهیم بخوانیم اش، کم و کاست های یکی نسبت به دیگری باید نام اش داد. بنابراین می بینیم که از آقای موسوی و اطلاعیه پنج ماده ای او گرفته تا روشنفکران دینی  اصلاح طلب خارج نشین با اطلاعیه ده ماده ای شان، سکولارهای سبز با اطلاعیه پانزده ماده ای شان، زنان با اطلاعیه پنج ماده ای شان، جمعی از روشنفکران، بعدتر کردها و … همه زیر پرچم سبز و برای دستیابی به خواسته هایی علیه دیکتاتوری به مبارزه برخاسته اند، اما هر گروه و دسته ضمن هم آوایی با دیگران چیزهایی را به اطلاعیه دیگران یا می افزاید و یا کاهش می دهد. این همان تنوع نگاهی است که لازم است و باید اکنون با هم آمیزی همه ی آنها به پلاتفرمی یک دست و حداقلی دست یافت.


روشن است که همین برنامه ی حداقل، به زمان نیازمند است و گفتمان هایی که مثلا حداقل در نظر گروه ها و بینش های مختلف کدام است و مختصات آن چیست؟ با نگاهی به اطلاعیه های صادره می شود البته به چند موضوع که در همه ی آنها مشترک است اشاره کرد و بر همان اساس هم برنامه ی حداقل را برنامه ریزی کرد. مثلا رسیدن به انتخابات آزاد در همه ی این اطلاعیه ها به صراحت به آن اشاره شده که می شود حول محور آن به توافق هایی رسید که خود این عبارت "انتخابات آزاد" بار معنایی دیگری را در پس پشت دارد که اگر هر رژیمی به آنها تن دهد، بخشی بزرگی از دموکراسی به معنای کلاسیک آن اجرا شده و کارپایه ای می شود برای خیزش های بعدی که لایه های پسین حداقل اول می باشد؛ برای برگزاری یک انتخابات آزاد، ابزاری نیاز است که در خط مقدم آن و در مورد ایران، حذف ارگانی است به نام شورای نگهبان در مورد استصوابی کردن کاندیداها. به این ترتیب افراد، چه مستقل و چه سازمان یافته، بدون گذر از غربال شورای نگهبان امکان ثبت نام برای کاندیداتوریِ انتخابات ریاست جمهوری را پیدا می کنند، اما حکایت هم چنان باقی است که اگر باید افرادی از نهادهای سازمان یافته ای مثلا کاندید شوند، پس آزادی احزاب خود به خود الزامی می شود تا افرادی از حزب های گوناگون با دیدگاه های مختلف در انتخابات شرکت کنند، لازمه ی اظهار دیدگاه های احزاب و افراد مستقل، آزادی بیان است تا به این وسیله هر دسته، گروه، حزب یا سازمان سیاسی بتواند نقطه نظرهای خود را بدون هیچ گونه ترس و ارعابی برای مردم بازگو کند تا تصمیم نهایی را همین مردم بگیرند که چه کسی را سکان دار دوره ای محدود از کشورشان می کنند. گیرم که این یکی هم برقرار شد، این یعنی که برای انتشار صدای همه و دسترسی همگان به دریافت دیدگاه های همه ی کسانی که در انتخابات کاندید هستند، نیازمند رسانه های آزاد می باشیم که بتوانند ناشر نظرها و دیدگاه های سازمان های سیاسی و افراد مستقل باشند. می بینید، انتخابات آزادی که مثلا من در برنامه ی حداقل خود دارم باید حاوی همه ی این پیش شرط ها باشد تا بتوان نام اش را انتخابات آزاد گذاشت، وگرنه از نظر من اگر به چیزی کمتر از این تن بدهیم باز در بر همان پاشنه ی سابق می چرخد. "انتخابات آزاد" یعنی گامی در کنار آزادی احزاب، آزادی بیان و عقیده و آزادی مطبوعات. کم است در گام اول؟ به باور من اگر چنین شود، به تدریج رعایت حقوق بشر که به نظر نگارنده ی این سطور علیرغم اشکالاتی که به آن وارد است و باید در سطح جهانی به آن پرداخته شود و اصلاح گردد، از اصلی ترین گام هایی است که در اجرای آن باید برداشته شود. اگر رعایت بندهای آمده در اعلامیه ی جهانی حقوق بشر در ایران رعایت شود، حتما با زوال امروزین روبه رو نخواهیم بود.

حالا باید دید که آیا برداشت همه از انتخابات آزاد همین است که مثلا من دارم یا نه چیزی است بیشتر یا کمتر از آن؟ این جاست که کوره ی گفتمان لازم می افتد تا دیدگاه ها صیقل شوند و چیزی شُسته و رُفته تحویل مردم گردد.

باید برای هر یک از شعارهای مان مختصات معینی قائل باشیم، ولی در به بحث گذاشتن آن دگم نباشیم. باید با منطق انسانی و معرفت سیاسی و اجتماعی با مقوله های گوناگون پیرامون دیدگاه های مان برخورد کنیم و اجازه دهیم که دیگران از بیرون گود بر آن نور بیفشانند و شاخ و برگ های اضافی اش را هرس کنند و در صورت لزوم کم و کاست های آن را جبران.

با نگاهی به روزهای اخیر و وقایعی که در ایران می گذرد، شاهد آن خواهیم بود که در آستانه ی سی و یکمین سالگرد انقلاب بهمن، انقلابی که با آرمان های بزرگی به فروپاشی دیکتاتوری رژیم پهلوی منجر شد، اما به سبب بی برنامه گی اش منجر به شکست، سردمداران حکومت تقلب و دروغ و تزویر با اجرای عملیات ایضایی قصد نه تنها ارعاب که اجرای نیات پلید خود برای حفظ قدرت سیاسی شان را دارند. اعدام های دست پاچه ی این روزها و برگزاری دادگاه هایی که با کیفرخواست های سیاسی شده ای که همنشین دیدگاه های قدرت گرایان حکومتی است، قصد شاهدکشی دارند. شاهدهایی که یکی در زندان اوین به دار آویخته می شود و یکی در تصادف ساختگی و دیگری در عملیات تروریستی دست ساخته ی کودتاگران به هلاکت می رسند. در چنین شرایطی چه باید کرد؟ بازخوانی آن چه در سال های پیشین بر ملت ایران رفته آیا لازم نیست؟ شفاف بودن آیا لازم نیست؟ به همین خاطر هست که می گویم باید دیدگاه ها مطرح شوند و مورد نقد قرار گیرند تا مردم بدانند کسانی که از طیف چپ گرفته تا طیف راست، هر یک با کدام نگاه و با کدام برنامه می خواهند حقوق بشر را چتری کنند بر چهار گوشه ی ایران. برای همین است که می گویم باید بر روشن شدن مختصات "انتخابات آزاد" پافشاری کرد تا فهمیده شود که هر یک از گروه ها درک شان از این عبارت چیست؟ همین طور است در مورد شعار "جمهوری ایرانی" و شعارهای دیگری که بخشی از کسانی که خود را در درون جنبش سبز می دانند هم ساختار شکن اش می خوانند. به عنوان مثال بگذارید موردی را علیرغم میل باطنی ام برای تان مطرح کنم تا ببینیم که مختصات جنبش موسوم به "جنبش سبز" نزد همگان یکی نیست همان طور که مختصات انقلاب بهمن. آقای خاتمی در یکی از سخنرانی های اخیر خود ضمن بیان احترام به ولایت فقیه، خطاب به کسانی که ناچیزشان هم خواند و شعار ساختارشکن "جمهوری ایرانی" و "مرگ بر دیکتاتور" را می دهند، گفت: "تعداد اندکی غلط می کنند که شعارهای ساختار شکن می دهند" (نقل به مضمون). خوب با این موضع گیری و روزهای بعد موضع گیری درست ایشان در محکوم کردن اعدام ها چه باید کرد؟ هم ایشان در یک جلسه ی کنفرانس خبری در شهر اسلو آن گاه که من از ایشان در مورد عدم اجرای مواد حقوق بشر در ایران پرسیدم، چنان بر آشفته شد و رگ های گردن اش باد کرد که روزنامه نگاران حاضر به حیرت در افتادند و در تفسیرهای خود ایشان را هم گام با احمدی نژاد خواندند، اما با نقاب خنده. هم او نبود که در روزهای خون و آتش بعد از هیجده تیر، گفت اگر کسی از تغییر قانون اساسی حرف بزند، خائن است؟ و … آیا با این زیگزاگ های رفتاری ایشان و تکیه بر این که وی مسلمان است و چنانچه خودشان فرموده اند خواهان ولایت فقیه، و هم زمان در طیف جنبش سبز، چه باید کرد؟ او و همه ی کسانی که اکنون رهبران سمبلیک خوانده شده اند را آیا باید پیش از هر توافقی بر دار کرد که باید دست از خاموشی برداشت و تمام پلیدی های گذشته خود و حاکمان گذشته را محکوم کنند تا بشود با آنها دور یک میز به گفتگو نشست؟ شکست سکوت هم چنانی آن ها در مورد اعدام های سال های شصت و شصت و هفت، خفقان فرهنگی سال های شصت تا هفتاد و شش را آیا باید پیش شرط هر گفتمانی با آنها گذاشت؟ خطاب من به همه ی آنهایی است که دستبند سبزی بر دست دارند یا شالی سبز بر گردن. از آن ها می پرسم؛ "مختصات جنبش سبزی که به خاطر آن اگر در ایران هستید، با خطر مرگ روبه رو و اگر در خارج از ایران، دست کم از موهبت رفتن به ایران احتمالاً محروم می شوید، آیا با مشخصاتی که مثلا آقای خاتمی در ذهن دارد، یکی است؟ اگر نه برای رضای هر چه می پرستید، روشن شدن این اختلاف ها را به فردا نیفکنید. یا نگویید که امروز وقت این حرف ها نیست فعلا قصد ما رفتن «احمدی نژاد» است. خوب گیرم که احمدی نژاد هم رفت، بعدش چه می شود؟ باید سنگ های مان را از همین امروز واکَنیم. البته که این واکندن ها موجب ریزش هایی در بدنه ی جنبش سبز هم می شود، اما لازم است. لازم است تا بتوان از همین طریق و رویه به برنامه ی حداقل نزدیک شد و حول محور آن مبارزات سازمان یافته ای را سامان داد. این همه را می گویم چون همین روزها شاهد این هستم که درک همه ی آنهایی که برای پیروزی جنبش سبز سینه چاک می دهند، حتی درک واحدی از انقلاب پنجاه و هفت ندارند. بعضی آن را فتنه و شورش می خوانند، بخشی دیگر قیام اش می نامند و بیشترینه ها انقلاب. باید با پافشاری بر این انگاره ها به جنبش سبز و نگاه سبزپوشان نگریست. اگر هستند کسانی که علیرغم دلسوزی شان هنوز در کنار گود ایستاده اند و خواهان تحلیل آنچه بر ما رفته است، می باشند، به این دلیل است که هنوز از نظر معرفتی مختصات معینی برای آن چه هایی که بر زبان ها جاری است تعیین نشده است. برای آن است که قرار نیست یک بار دیگر با ریسمان کسانی به چاه ویلی فرو رویم که نه می شناسیم شان و نه دیدگاه های شان را نسبت به حقوق بشر می دانیم.

به مختصات در ریاضی بر می گردم و یادآور می شوم که بدون روشن شدن طول و عرض هر شعار و گفته ای نباید به آن تن داد حتی اگر دلچسب و دلپذیر باشد. خیلی ها خود را سکولار می خوانند، آیا درک همه ی آنها از این واژه یکی است؟ پس نباید فقط در دام واژه ی "سکولار" اسیر شد و هر کس که این واژه را بر زبان راند، خادم یا نه اصلاً خائن اش بخوانیم. باید از او بپرسیم طول و عرض آنچه می گوید چیست و آیا حاضر است در گفتمان با دیگران تغییرات احتمالی را پذیرا باشد یا نه.  برای ما ایرانی ها دیگر دوران دگماتیسم و جزمی گرایی باید که به پایان رسیده باشد و بدون این که یکدیگر را محکوم به سکتاریسم، فرصت طلب، راست گرا، چپ گرا و … کنیم، با این نیت که به یک برنامه ی حداقل برای یک دست شدن مبارزه برای به تاریکی راندن هر نوع دیکتاتوری، زیر چتری فراگیر قرار گیریم که هر یک شمعی در دست دارد که به سبب وحدت مان نور شمع های مان چنان است که ظلم و دیکتاتوری به تاریکی رانده می شود. با شعار زنده باد آزادی به سوی راندن دیکتاتوری به طرف تاریکی حرکت کنیم و امیدوار باشیم که در این رهگذر با شناخت ساختار واژه هایی که به کار می گیریم، معرفت شناخت آنها را هم به دست  آوریم و به این ترتیب با تکیه بر نقاط قوت و مشترک مان با دیگران، راهی روشن و معین را برای رسیدن به آرمان های متعالی مان هموار کنیم.


 

* عباس شکری نویسنده و مترجم آزاد در اسلو ـ نروژ و از همکاران شهروند در اروپاست که بویژه اتفاقات آن بخش از اروپا را پوشش می دهد.