مادر عزیز، مهربان، فداکار و مبارزم برای همیشه رفت و من با کوله باری از درد و رنج و اندوه مانده ام! و سعی می کنم اشک های خود …


شهروند ۱۲۵۷  پنجشنبه  ۲۶ نوامبر ۲۰۰۹


 

مادر عزیز، مهربان، فداکار و مبارزم برای همیشه رفت و من با کوله باری از درد و رنج و اندوه مانده ام! و سعی می کنم اشک های خود را با این نوشته تسکین دهم.

۲۴ سال است که نتوانستم یعنی نگذاشتند او را ببینم. جرمش این بود که مادر یک فعال سیاسی بود. تا اوایل دهه ۶۰ که با مجاهدین بودم پابه پای من  و همه ی ماها مجاهدت می کرد. در امور جاسازی، عادی سازی، شناخت و شناسایی افراد تبحر و خونسردی خاصی داشت. به همین دلیل کارها و فعالیت سیاسی اش هیچ وقت برای رژیم رو نشد. و بیشترین زجر و زندان و اذیت و آزاری که دید فقط به خاطر من بود.

 همیشه شاد و سرحال و سرزنده بود و شنیدم حتی در زندان هم در بدترین حالات روحی و جسمی سر به سر پاسداران می گذاشته و آنها را مسخره می کرده است. یکی از دفعاتی که پاسداران به منزل ما یورش می برند و باز تعدادی کتاب و نشریه می یابند، او را به عنوان گروگان می برند و از او سئوال می کنند:"این کتابها و نشریات ضاله و کفرآمیز چیه؟" مادرم در جواب با خونسردی می گوید:"شما تا کنون چندین بار مثل قوم مغول به  اینجا ریخته اید و خیلی کتاب و نوار و روزنامه با خود برده اید من که سواد ندارم فکر کردم شما بدهاش را برده اید و اینها خوب هاشند، نمی دانستم که از دفعه ی قبل تاحالا اینها هم بد شده اند!"

خیلی از دوستان و رفقا در خیلی موارد می گفتند، آخه بیست و چند سال خیلیه و ترتیبی بده بری ترکیه، سوریه، یا یه جای دیگه ببینیش، دلت براش تنگ نمیشه!؟ و من همیشه می گفتم باشه سعی می کنم، ببینم چی میشه. و با خودم می گفتم این همه آزار و اذیت بسش نیست چرا دوباره به درد سرش بندازم.

سال های زیادی با هم هیچ ارتباطی نداشتیم. این اواخر ارتباط من با او از کانالی بود که چند ماه یک بار باهاش صحبت می کردم و خیالش را راحت می کردم که من خوبم. و من هم خیالم راحت میشد که اون خوبه. امید و انتظارم این بود که تا سرنگونی رژیم زنده باشه که یه روز دوباره شادی و خوشی اونو ببینم، ولی این دلهره را هم داشتم که در سن بالا دیگه نتونم ببینمش. سه ماهی بود که خبری نداشتم. دیشب وقتی از کانالی وصل شدم شنیدم که یک ماه است که حرف نمی زند. گفتند هرچه زودتر تماس بگیر. وقتی تماس گرفتم گفتند نمی تونه صحبت کنه ولی با دست اشاره کرده و خوشحال شده که من تماس گرفتم. امروز از طریق اینترنت متوجه شدم که در سی سی یو ساعت ۵ عصر تموم کرده. فهمیدم یک ماه به خاطر من زجر کشیده و منتظر تماس من بوده و حالا با خیال راحت رفته.

 او راحت شد و من با بغض، درد، رنج، اندوه و ناراحتی ناشی از مشکلاتی که وضعیت من برای او به وجود آورد، مانده ام. از طرف دیگر نفرت و خشم از رژیمی که باعث و بانی این همه جنایت بر چنین مادرانی شده، وجودم را پر کرده است.

او معتمد و مورد اطمینان دور و نزدیک بود. اختلافات را حل می کرد، خیلی ها را به هم وصلت می داد، از خیلی ها برای خیلی های دیگر وام می گرفت. حلال مشکلات خیلی از اطرافیان بود.

با این که سواد کتابت نداشت حافظ شناس خوبی بود و مردم اطراف نزد او می آمدند برای تفسیر فال حافظ. جالب بود که شعر را فرد دیگری می خواند ولی مردم ده فقط تفسیر مادرم را می پسندیدند. بعدها متوجه شدم چون شعر حافظ چند بعدی بود، او با شناختی که داشت آن شعر را بر طبق دردها، نیازها، آرزوها و مشکلات آنها با تبحر خاصی تفسیر می کرد و آنها را  به نوعی امیدوار می کرد و قدرت می بخشید و از عهده ی این کار نیز  به خوبی بر می آمد.

۱۲ ساله بودم که به شعر علاقه مند شدم و فایز دشتستانی می خواندم. هر شعری را که شروع می کردم مادرم آن شعر را  از حفظ تا پایان می خواند. از مادرم سئوال کردم "مادر اینها را از کجا یاد گرفته ای؟" مادرم گفت، "من ۱۲۰۰ تا شعر فایز حفظ دارم".  وقتی به صفحه پایانی کتاب فایز نگاه کردم دیدم آخرین شعر شماره ۱۲۰۰ را دارد. او تمام فایز را از حفظ داشت.

در ده ملا و کدخدا و ژاندارمری سه قدرتی بودند که خدا و پول و زور داشتند و تقریبا هر غلطی که می خواستند می کردند و هر زوری را به هر کسی روا می داشتند. اما مردم برای درددل هایشان نزد مادرم می آمدند و او را ماوای امنی می دانستند و کدخدا و ملا به این امر خیلی حسادت می کردند.

در زمان شاه زمانی که من با مجاهدین ارتباط داشتم مادرم در جمع مردم ده  و در ملاءعام با کدخدای ده درگیر می شود و بحث و جدل در می گیرد و کدخدا وقتی از منطق کم می آورد مادرم را  تهدید می کند که پسرت را لو می دهم چون به شاه توهین می کند. من و پسر کدخدا خیلی رفیق بودیم و پسر کدخدا با امکانات بیشتر و سواد و مطالعه بهتر و اینکه اهل مسجد و منبر و نماز نبود، به  فدایی ها گرایش پیدا کرده بود و من آن موقع ها به دلایل خانواده بیشتر مذهبی، به مجاهدین گرایش داشتم، ولی ما با هم خیلی دوست و  رفیق نزدیک  بودیم و تاثیرات خوبی هم او روی من گذاشته بود. منبع مطالعاتی من بیشتر او بود از کتابهای صمد بهرنگی تا علی اشرف درویشیان تا جلال آل احمد و غیره. بیشتر مردم ده هم می دانستند که ما هر دو مخالف شاه هستیم و به قول آن زمان به شاه توهین می کنیم. مادرم در اینجا جلوی جمع خطاب  به کدخدا می گوید " در بحث و جدل کم آورده ای تهدید نکن و تند نرو. می دانی که پسر من معلمش پسر خودت هست و البته هر دوشان هم پسران خوبی هستند و پسر شما هم برعکس خودت  خیلی خوب و انسان دوست و مهربان شده است و به مردم هم برعکس خودت کمک می کند".  به این ترتیب مادرم هم خودش و هم مرا از مهلکه نجات داده بود و هم غیرمستقیم تبلیغ مخالف رژیم و مجاهد و فدایی را هم در آن جو و شرایط کرده بود.

با این که محیط اطراف مردسالاری و مذهبی بود ولی برعکس رسوم عادی مردسالاری در خانه ی ما حاکم نبود و مادر بود که در بیشتر موارد تصمیم می گرفت و نظر می داد و پدر نیز نظرش را می پذیرفت. آخر پدرم شوهر سوم مادرم بود و از مادرم ۴ سال جوانتر بود. او زمانی نوکر خانه مادرم بوده.

مادرم فرزند اولش را در سن ۱۶ سالگی از دست می دهد به این صورت که  شوهر و مادر شوهر اولش برای مجازات مادرم فرزند خردسال را از او جدا کرده و کودک  از بی شیری می میرد. دایی من که برای خودش در محل  یل و قیصری بوده شوهر اول را بدجوری به خاطر این جرم می زند و یک پایش را می شکند و در میان مردم  از او می خواهد ظرف سه روز از محل برود و برای همیشه گم شود وگرنه بعد از سه روز هرکجا ببیندش او را خواهد کشت. این تهدید گویا کارساز می شود و شوهر اول مادرم برای همیشه واقعا گم می شود و دیگر کسی از او تا سال های طولانی خبری پیدا نمی کند.

شوهر دوم مادرم حاجی آقایی بوده که بیش از ۴۰ سال از او بزرگتر بوده و حتی بچه هایش نیز از مادرم بزرگتر بوده اند. به دلیل بیوه بودن و یا شوهر فراری داشتن و مشکلات اقتصادی ناشی از آنها اجبارا به این شوهر تن می دهد. حاجی آقای پولدار خانه ای مستقل برای مادرم که سوگلی و نوعروس جوان بوده می گیرد و همه چیز در اختیارش می گذارد.


 



 

حاجی آقا نوکری داشته که مجبور بوده  در هر دو خانه یعنی هم در منزل  زن اول و هم منزل زن دوم کار کند و  طبیعتاً از زن دوم که جوان بوده و تقریباً از تبار و طبقه خودش، کمتر اذیت و بیشتر مهربانی می دیده. این نوکر ۴ سال از مادرم جوان تر بوده و زمانی که مادرم ۲۰ ساله می شود او تازه ۱۶ سال داشته.

مادرم و نوکرش گویا کم کم به هم علاقه مند می شوند و پس از چند سال مادرم  از حاجی آقا طلاق می گیرد. سال ها می گذرد و مادرم بالاخره با اولین عشق زندگیش که از خودش ۴ سال هم جوانتر بوده ازدواج می کند و بیش از ۶۰ سال در کنار هم می زیند. ثمره این ازدواج ۵ فرزند است که یکی هم منم که اکنون خیلی ها به نام  بابک یزدی می شناسند. این ازدواج دلیلی بود که در منزل ما مردسالاری عملا وجود نداشت چون پدر نوکری بود که به عقد مادر من و یا زن سابق اربابش درآمده بود.


 

مادرم در عمل سوسیالیست بود

یادم می آید در سنین کودکی من و پسر کوچک کدخدا که بعدها فدایی و از جریان اشرف دهقانی شد و بعدتر هم متاسفانه خودکشی کرد، با هم میوه می دزدیدیم. به این ترتیب که  میوه های باغ کدخدا یعنی پدرش  را که خیلی هم زیاد و متنوع بودند و حیف و میل زیادی هم می شدند عصرهای پنج شنبه که کدخدا به خانه شهری اش می رفت و باغبان کدخدا هم چون کدخدا نبود با خیال راحت زودتر و راحت به خانه و نزد زن و بچه هاش می رفت، می دزدیدیم و بسته بندی کرده و  در کنار در منزل فقرا و رعیت های ده که می دانستیم میوه ندارند و پول میوه خریدن هم سال به سال دستشون نمی رسه  می گذاشتیم و محکم در را می زدیم و غیب می شدیم.

 این داستان ادامه داشت تا روزی در مسجد ده شنیدم که یکی می گفت "دیشب برای من خضر پیغمبر میوه آورده از میوه های بهشتی که در خواب هم نمی دیدم!" و دیگری نیز این مورد را تایید کرد که  حضرت خضر خودش فقرا را می شناسد و من هم مدتی ست که شامل این لطف حضرت می شوم و…

 داستان خضر پیغمبر و شب های جمعه شایعه ای بود که رسماً  به واقعیت پیوسته بود و من و پسر کدخدا به بهانه درس خواندن در منزل کدخدا که جمعه شب ها  خالی بود  تا نیمه های شب در تاریکی و با کمی ترس و دلهره  نقش حضرت خضر را بازی می کردیم.

دو سه سالی از این جریان گذشته بود و ما به بهانه ی درس خوندن شب های جمعه برای خودمون رسماً خضر شده بودیم و به فقرا کمک می کردیم.  یه روز قبل از تاریکی شب و رفتن برای درس و یا به روایتی حضرت خضر شدن  من به مادرم گفتم، "راستی مادر می دانی که خضر پیغمبر و میوه آوردن و اینا دروغه!".  مادرم گفت، " کفر نگو پسرم اینا که بیخودی دروغ نمی گند". من گفتم، "مادر جون من و پسر کدخدا هستیم که عملا خضر پیغمبر اینها هستیم". و شروع کردم به  تعریف کامل داستان که میوه ها و مزه اش البته واقعی هست ولی از بهشت نمی آد و اونا هم فکر می کنند که خضر پیغمبر میاره. مثلا می خوای امشب برای فلانی گیلاس و برای فلانی گلابی و سیب ببریم و برای فلانی فقط انگور و شما فردا از آنها بپرسی که دیشب خضر چی براتون آورده؟ من حتی می تونم مقدارش و تعدادش رو هم از حالا بهت بگم؟ اما چون من هنوز عقاید مذهبی داشتم و از آتش جهنم و عذاب آخرت می ترسیدم و مادرم هم مرجع خوبی برای من و خیلی های دیگر بود و روش حساب می کردند، پرسیدم "مادر آیا ما با این کارمون گناه نمی کنیم؟  و به جهنم نمی ریم؟" مادرم کمی فکر کرد و بعد از مکثی این را گفت که هیچ وقت یادم نمی ره "مادر خدا آفریده برای خلقی، نیافریده برای حلقی، چرا فقط کدخدا بخوره و نه اونهایی که حقشونه و زحمتشو می کشند. کدخدا که فقط راه میره و زور میگه و دستور میده و گردن کلفتی میکنه و شکم گنده.  بذار این بیچاره های زحمت کش هم کمی آب زیر پوستشون بیفته". من دیگه خیالم راحت  شد که حداقل برای این مورد در آتش جهنم نخواهم سوخت. بعدها وقتی این حرف منصور حکمت را شنیدم که می گفت "زیپ پوست هر انسان شریف و منصفی را بکشی یک سوسیالیست از توش می آد بیرون".  مادر من هم از اول سوسیالیست بوده و خودش و من هم نمی دونستیم.

از سال های ۶۱ تا ۶۴ من در بندرعباس مخفی بودم و مادرم در این مدت ۱۴ بار چادر و چاقچور می کرد و به سراغ من می آمد و اخبار و اطلاعات رفقای دستگیر شده و یا اعدام شده و یا به روایت آن زمان بریده شده را می آورد. یادم هست زمانی که یکی از بچه ها بدجوری خراب کرده بود و لو داده بود و من اعصابم خرد بود جمله ی بدی نثارش کردم. مادرم گفت، "مادر شلاقاشونو که تو نخوردی تا ببینی". و پس از مکثی گفت، "ولی اگه روزی این طور بشی دیگه با من حرف نزن". در اینجا هم داشت در دو جبهه به من درس می داد که اولا زود قضاوت نکن و بعد هم  اگر دستگیر شدی مواظب باش هیچ وقت آدم فروشی نکنی و کسی را لو ندی.

سه بار به خاطر من دستگیر، زندانی و شکنجه شد. خودش در این موارد با من صحبت نمی کرد. شنیدم دو مورد اول زیاد اذیتش نکردند ولی دفعه سوم که باز یکی از بچه ها دستگیر شده بود و زیر فشار و شکنجه اقرار کرده بود  و گفته بود که  مادرم جای من را می داند و مرتب به من  سر می زند حسابی داغونش کرده بودند. از داخل زندان پیام داده بود که از ایران زود برو می دانند بندر هستی ولی محل دقیقت را نمی دونند. بعدها منظورش را از این جمله  که "مادر شلاقاشونو که تو نخوردی تا ببینی"  فهمیدم چی بود.

یادش بخیر و گرامی باد.

ساعت ۵ صبح ۱۲ نوامبر ۲۰۰۹