این هفته چه فیلمی ببینیم؟
شاید فقط مشکل من است و یا شاید شما هم با من هم عقیده باشید که خیلی وقت ها رسانه ها یک فیلم خیلی خوب را با تبلیغات زیادی برای تماشاچی خراب می کنند. اتفاقی که می افتد این است که آن قدر در تمام روزنامه و مجلات و برنامه های تلویزیونی از یک فیلم تعریف می شود که شما با انتظار خیلی بالایی به تماشای فیلم می نشینید و بعد هم چندان دور از انتظار نیست که بعد از دو ساعت، کمی ناراضی از جا بلند شوید و فکر کنید که فیلم خوبی بود ولی چرا آن قدر شلوغش کرده بودند. این اتفاق هر سال می افتد. تمام فیلم ها هم خوب هستند و فقط این تبلیغات بیش از حد است که همه چیز را خراب می کند.
یکی از این فیلم ها که با اشتیاق به تماشایش نشستم و ناراضی بلند شدم، فیلم “The Master” بود . قبل از هر چیز باید بگویم که بازی های فیلم فوق العاده بود و بازیگر نقش اول فیلم بدون شک لایق اسکار. فیلم به زیبایی ساخته شده، ولی شاید خیلی طولانی بودنش در دو ساعت و نیم بود یا این که در آخر به جای خاصی نرسیدن داستان که باعث شد چند وقت یک بار نگاهی به ساعت بیاندازم و فکر کنم چقدر فیلم طولانی است که خودش نشانه حوصله ای است که کمی سر رفته.
فردی کوئل، ملوان نیروی دریایی آمریکا در اواخر جنگ جهانی دوم است که شخصیتی پرخاشگر و نامتعادل دارد، الکلی است و به نظر می رسد از نوعی عقده جنسی رنج می برد. با پایان گرفتن جنگ، دوباره به جامعه برمی گردد و مدتی به عنوان عکاس در یک فروشگاه زنجیره ای مشغول به کار می شود. جایی که در تاریک خانه اش علاوه بر چاپ عکس، با دخترهایی که در فروشگاه کار می کنند سکس دارد و از مواد شیمیایی مخصوص چاپ عکس، مشروب درست می کند. ولی فوران خشم درونی و گلاویز شدنش با مشتری به زودی موجب اخراج شدنش می شود. سر کار بعدی هم دوام نمی آورد. بعد با لنکستر داد آشنا می شود. رهبر فرقه ای جدید که پیروانی دارد و خودش را نوعی رهبر روحانی و فرقه اش را جنبشی فلسفی می داند. مخالف خشونت است و باور دارد که همه ما در ناخودآگاه مان، زندگی های پیشین مان را به خاطر داریم و تجارب پیشین در زندگی حالمان تاثیرگذار است.
لنکستر، فردی را به چشم پروژه ای جالب می بیند و به دلایلی که همسر و همراهانش درک نمی کنند، او را زیر پر و بال می گیرد. فردی مثل روحی وحشی است که لنکستر می خواهد رامش کند. یکی از چیزهایی که حین تماشای فیلم برای تماشاچی گیج کننده است و شاید مانع ارتباط برقرار کردن می شود این است که تا آخر مشخص نمی شود که این فرقه تازه بنیان دقیقا چه هدفی را دنبال می کند و لنکستر دقیقا چه کاره است. نویسنده؟ دکتر؟ روانشناس؟ فیلسوف؟ شارلاتان؟ یا به قول خودش مردی مثل هر مرد دیگر؟
از پیروانش مانند بیمارانی که روی مبل روانشناس دراز می کشند، می خواهد که چشمانشان را ببندند و اسمشان را چند بار تکرار کنند و به حالتی مثل خلسه فرو روند، ولی ادعا می کند که کارش دقیقا نقطه مقابل هیپنوتیزم و روان درمانی است. در جلسه هایی که لنکستر با فردی دارد، او را تا سر مرز جنون می رساند ولی بالاخره گوشه هایی از گذشته اش برایمان روشن می شود. پدرش مرده، مادرش در تیمارستان است، در نوجوانی با خاله اش رابطه جنسی داشته و عاشق دختری است به نام دوریس که با این که به او قول داده بود که بعد از جنگ پیشش برگردد ولی هنوز از برگشت سرباز می زند. لنکستر به گونه ای موفق می شود به زوایای پنهان و خاک گرفته وجود فردی نگاه کند بدون اینکه قضاوتش کند و همین کافی است تا فردی، مریدش شود. او مانند شاگردی سرسپرده، دنباله رو لنکستر می شود ولی حتی نزدیکی و در حلقه استاد بودن هم خوی خشن و روان پریشانش را آرام نمی کند. نکته دیگری که تا پایان فیلم سر ازش در نمی آوریم علت عقده جنسی فردی است. او مرد خوش قیافه ای است و مشکلی در جذب جنس مخالف یا برقراری رابطه جنسی ندارد. شاید مشکلش ریشه در رابطه با خاله اش داشته باشد ولی حتی دلیل آن رابطه هم هیچوقت روشن نمی شود.
اگر به فیلم از دید هنر فیلمبرداری و کارگردانی و جادوی بازیگرانش روی صحنه نگاه کنیم، جایی برای شکوه و شکایت باقی نمی ماند. ولی داستان فیلم لمس کردنی نیست و بعد از بیش از دو ساعت دنبال کردن فیلم، آخر سر از خود می پرسیم که خب، حالا چی؟
http://www.youtube.com/watch?v=fJ1O1vb9AUU
* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.