فقط همین، وسائلش را از توی لاکر اتاق پرستاری برمیداشت، بر میگشت و تمام. در بخش را که باز کرد، بوی مَرد، ماده ضد عفونی کننده و پرتقال میآمد. میدانست وقتی که میپیچد به چپ، کنار پنجرهی رو به محوطه، امروز کس دیگری روی تخت شش خوابیده است. در را پشت سرش بست و همانجا ایستاد. قلبش شروع کرد به تند زدن. خودش را انداخت توی دستشویی تاریکِ کنار در. انگشت انداخت ته حلقش. دلش میخواست بالا بیاورد. همه چیز را، صبحانه نخورده، احساس گندِ هضم نشدنی این چند هفته و شاید تمام وجودش را. شیر روشویی را باز کرد و زل زد به آب و بعد به سیاهی خودش در آینه.
اصلاً قرار نبود این طوری بشود. قرار بود شبها که بر میگردد خانه، خسته اما راضی باشد. همه چیز از صندوقهای پرتقالی شروع شد که تتمه سهمش از باغ پدری فروخته شده بود. شریک پدرش زنگ زده بود که بیاید دم در تا حساب و کتاب بکنند. وقتی که مانتو پوشید و خودش را رساند پایین، با صندوقهایی که توی پیاده رو روی هم چیده شده بودند روبرو شد. گیج و گنگ فقط زیر بارنامه وانتی میدان میوه را امضا کرد و یک دستخط جدا هم داد که حسابشان صاف شده و ادعای دیگری ندارد. وانتی حتی برای کمک تعارف نکرد، او ماند و سی و یک صندوق چوبی، پر از پرتقالهایی که هنوز برگهایشان سبز و عطری بود. ایده اهدای پرتقالها به خانه سالمندان را از گزارش بعد از اخبار گرفت، البته این را به بابک گفت. در واقع هیچ گزارشی در کار نبود و تمام لحظههایی که با کمک سرایدار صندوقها را توی پارکینگ میچیدند به پدر فکر کرد، به دعواهایشان، به بی تفاوتی ماههای آخرش به او، و به مردنش. بعدِ تمام شدن کار، جلوی در آپارتمانش، توی راهرو برای دستهایش که با چوبهای صندوق زخمی شده بودند بلند گریه کرد و برگهای پرتقال چسبیده به ژاکت و شالش را نکند. اینطوری وقتی بابک غروب آمد آنجا چشمهای ورم کرده و صدای گرفتهاش را انداخت گردن گزارش تلویزیون از خانه سالمندان. بابک هم گویا ترجیح داد که باور کند تا شبشان با هم خراب نشود. جمعه به اصرار او با هم رفتند به خانه سالمندانی که آگهیاش را توی پیک برتر پیدا کرده بود. موقع برگشتن عصبانی بود. حس بخشندگیاش ارضا نشده بود و لبخندی که تدارک دیده بود تا موقع پخش کردن پرتقالها بزند روی صورتش ماسیده بود. مدیریت موسسه، خانم عظیمی، از آنها خواسته بود که میوهها را تحویل انبار بدهند تا خودشان در موقع و به شکل مناسب بین سالمندان تقسیم کنند. توی راه برگشت، سئوال معروف از کجا معلوم که بهشان میدهند؟ در انتها به این جواب ختم شد که حتی میتواند قبل از شروع کار جدیدش مدتی آنجا داوطلبانه کار کند خصوصا که سالها پیش یک دورهای گذرانده بود که حالا به درد میخورد. همه چیز خیلی سریع درست شد و دو روز بعد توی ناهارخوری آسایشگاه چیزی در درونش بزرگ شد وقتی که کنار سینی ناهار همه یک پرتقال دید. همان روز متوجه شد که پردههای تخت شش تا آخر روز بسته ماند و کنار نرفت.
حالا میدانست که امروز میرود دفتر خانم عظیمی و میگوید که یک مشکل خانوادگی برایش پیش آمده، حتی به خودکشی دادن یک دوست صمیمی هم فکر کرد و البته در پنهان ترین گوشهی بهانهها بدش نمیآمد که با مهره بابک بازی کند. مثلاً در حد یک تصادفی که البته خیلی به خیر گذشته ولی به حضور او احتیاج است. حتی اگر خود این بهانه بعدها باعث میشد که بیشتر از خودش بدش بیاید و حالش خراب تر بشود. باید همان روز اول به پیشنهاد عظیمی گوش میکرد و توی بخش زنها میماند. گرچه این اولین بار نبود که خودش را در موقعیتی فراتر از حد توانش اسیر کرده بود. از این مازوخیسمی که برای سخت گرفتن به خودش داشت خسته و متنفر بود اما مطمئن بود که دوباره در موقعیتی دیگر همین طور تصمیم خواهد گرفت.
دو مشت آب گرداند توی دهانش و شیر را بست. اگر باز معطل میکرد سروکله رهنما پیدا میشد تا متلک جیره صبحش را بپراند. ته دلش امیدوار بود این کار را بکند تا جلوی همه به گه بکشدش. از اینجا بدش میآمد. نه به خاطر این که حتی میخکهای روی میزهای ناهار خوری بوی شاش و فراموشی و مرگ میدادند و نه به خاطر این که برای کار داوطلبانهاش تره هم خرد نکرده بودند و حتی نه به خاطر این که تا روز آخر مستراح شورها و کفن کشها هم ازش بیگاری کشیده بودند، از این جا متنفر بود چون تخت شش همه چیز را بهم زده بود. دو روز بعد از شروع کارش در آسایشگاه، از تخت شش، از پیرمردِ پیچیده در سُند و دِرَن و اکسیژن و سرم پرده برداری کردند. دور مچ پیرمرد نوشته بودند حسنعلی نوروزی سن هشتادو هفت. رهنما گفت “رفتنیه” و پوزخند زد و توی کاردکس جلوی تخت یک چیزهایی نوشت بعد ملحفه روی پیرمرد را پس زد و دماغش را چین داد. دختر پیر مرد هم شب قبل دیر وقت به دیدنش آمده بود. اینها را اسدی بعد از این که زیر و بالای دخترِ تخت شش را توصیف کرد،گفت. رهنما پشتش را به او کرد و گفت: باز جوگیر شدی اسدی! اگر آدم حسابیان و وضعشون خوبه چرا یه پرستار واسه باباهه نگرفتن؟ هشت ماهه یارو رو انداختن اینجا، از این بخش به اون بخش، به امون خدا! اسدی عینکش را تمیز کرد و صداش را پایین آورد و گفت: میگن عوضی بوده با بچههاش خوب تا نکرده. و بعد از این که بود و نبود تخت شش را ریخت رو دایره از همان جا قصه به قصه چسباند و زندگی تمام تختهای بخش را دوره کرد. همان روز، آخر وقت که از رختکن درآمد دختر آقای نوروزی را از توصیفهای اسدی شناخت. چهره زن بی نهایت خسته بود. ناخودآگاه به او لبخند صمیمانهای زده بود.
از دستشویی آمد بیرون و تکیه داد به دیوار و زل زد به برف که پشت پنجرههای بلندِ قدی بخش هنوز میبارید. پیش فرض بچههای بی عاطفه، مانیفست نثار عشق بی دریغ و وظیفه کمک به هم نوع ده روز هم دوام نیاورد. سر پیرزن مچالهای که چشم های خاکستری خیلی بزرگ داشت و چندین بار در روز پشت سر هم برای ایراد گرفتن از کارهایش احضارش میکرد، تقریباً داد زده بود. کمک بهیارها دور از چشم پرستارها کارهای به جا و بی جا را سرش هوار میکردند و غیبشان میزد و همه ی این ها گیجش کرده بود. تا آن روز که رهنما صدایش کرد و مسئولیت غذا دادن به تخت شش را به او داد. موهای آقای نوروزی فردار بود و ابروهایش سفید و پهن و به هم پیوسته. چشمهایش را باز نمیکرد تا غذا را ببیند و حتی باید قورت دادن غذای توی دهانش را به او مدام یادآوری میکرد. اصلاً دفع نداشت و او هر بار که قاشق پوره یا فرنی رژیمی را در دهانش میگذاشت احساس وحشت میکرد. بابک گفته بود” لاغر شدی!” طول کشیده بود تا خودش قبول کند که به خاطر کار زیاد نیست که از غذا افتاده و بعد از کلی زیر و رو کردن احساساتش با اکراه و احساس گناه پذیرفت که از صدای ملچ ملچ غذا توسط آن دهانهای بیدندان، بدش میآید و در واقع این میل به خوردن بود که او را منقلب میکرد. میل به خوردن، به غذا، وقتی که حتی ده قدم هم نمیتوانستند راه بروند، زیر خودشان را کثیف میکردند یا آخر روز فقط حجم یورین بگها را بیشتر میکردند و گاهی هنوز بوی غذای روز از بخش نرفته بود که با بوی مدفوع توی لگنها مخلوط میشد. اگر خودش در چنین موقعیتی بود لب به غذا نمیزد. اینها را به بابک نگفت اما توی راه خانه سنگهایش را با خودش واکند و یک تصمیم قاطع برای آینده احتمالی خودش گرفت. همان شب از بابک پرسید “آخه زنده موندن به چه قیمتی؟” و بعد دلایل خودش را برای خاتمه دادن سریع به آن نوع زندگی تفسیر کرد و بلافاصله از بابک قول گرفت که اگر به این روز افتاد فوراً خلاصش کند. سر شام با بابک که هنوز مشغول بررسی و تلفیق راههای خلاص کردنش بود دعوایش شد و توی اتاق مهمان خوابید.
دوست نداشت برود توی بخش. برگشت پالتو و ساکش را از رختکن برداشت و رفت توی محوطه. چِست لیدهای قدیمی آقای نوروزی را که کنده بود سعی کرد خیلی آرام جای چسبهای روی شکم و سینهاش را با آب گرم و الکل پاک کند، پیر مرد چشمهایش را باز کرد و گفت “خانم” و بعد چشمهایش را بست . فردای آن روز موقع صبحانه توانسته بود به او بفهماند که نان پنیر و چای شیرین میخواهد. رهنما با پوزخند همیشگیاش گفته بود ” شنیدم دستت شفاست!” از کنار اسدی که گفته بود “یه دستی هم به ما بکش!” بیخیال رد شد. مهم این بود که حالا آقای نوروزی ساعتها از پنجره به برف نگاه میکرد. بابک گفته بود “مگه قرار نبود ده روز بری؟” نگاهش نکرده بود. فقط گفت “یه کاری دارم که باید تمومش کنم”. دلش میخواست بابک کوتاه نیاید، پیله کند، دستش را برای خودش رو کند، و بعد مجبورش کند که نرود. اما بابک چیزی نپرسید و فقط صدای تلویزیون را بیشتر کرد. راست گفته بود کار داشت در واقع کار برای خودش تراشیده بود. ساعت پنج صبح بیدار میشد تا سر ساعت اداری برسد موسسه و صبحانه آقای نوروزی را خودش بدهد. با لقمههای کوچک و از نرم ترین تکههای نان با چای شیرین شده با شکر دیابتی وگاهی کنار میان وعدهاش به او یک پَر پرتقال بدهد. به ایما و اشارههای پیرمرد آشنا شده بود به چین خوردن دماغش موقعی که غذاها را دوست نداشت. آخرین بار توی اتاق اکو وقتی لباسش را پوشاند پیرمرد دستش را آرام گرفت و گریه کرد و چند بار با دهانی که دندانها تویش لق میخورد گفت” خانم متشکرم”. چند بار مچ خودش را گرفته بود که توی بخشهای دیگر دنبال شکر دیابتی میگشت برای پیر مرد. دیگر وقتش بود، همین روزها باید خواب پدرش را میدید با لبخند یا کلمهای حاکی از رضایت، رضایتی که با کمال تعجب در صورت دیگران نمیدید. سر آخرین ملاقات پیرمرد با بچههایش این را احساس کرده بود. انگار آنها خیلی هم از جانگرفتن پیرمرد خوشحال نشدند اگرچه از همه تشکر کرده بودند و چهار تا پنج هزار تومانی هم با اصرار چپانده بودند توی جیب روپوش او. روز بعد شنید دکتر اخوت بعد از ویزیت آقای نوروزی به رهنما گفت “خانوادهاش بریدن! میخوان زودتر از بخش ویژه ترخیصش کنن برش گردونن به بخش عمومی. از پس هزینههاش بر نمیآن!” از فردای آن روز هم رهنما مدام کارهای توی بخشهای دیگر را حوالهاش میکرد طوری که از دوازده ساعت شاید فقط وقتی که میآمد سر کیفش تا تلفنها یا پیغامهای بابک را چک کند، آقای نوروزی را میدید. خوبیش این بود که پیرمرد ناامیدش نمیکرد. حواسش جمع بود و همانطور که نازلهای اکسیژن توی دماغش بود به آرامی دستهای مچالهاش را به نشانه ارادت به سینه میگذاشت. یک بار خواسته بود با کمک اسدی، پیرمرد را توی تخت حمام بدهد. زیر پیرمرد مشما کشید. دستکش پوشید و لگن و پارچ آب گرم آورد و گذاشت روی شوفاژ کنار پنجره. انگار موی اسدی را آتش زده بودند. اول خیره شده بود به دستکشهاش و بعد گفته “شما بفرما! شما نمی تونی!” محل اسدی نگذاشته و حوله دستی را لیف کرده بود دور دستش “چرا؟ کی گفته نمیتونم؟” اسدی از بالای عینکش نگاهش کرده بود” این فرق داره، کار شما نیست!” حوله را زده بود توی آب و بعد چلانده بودش”چه فرقی داره؟” شما عین خیالت نیست، مریض معذبه خانوم” و پردههای دور تخت را کشیده بود. نشسته روی شوفاژ کنار پنجره. عصبانی بود. چه فرق میکرد که مریض زن بود یا مرد؟ فرق میکرد. خودش همین چند ماه گذشته در به در دنبال دکتر زنان خانم گشته بود . اصلاً آدم توی لباس بیمارستان احساس بی کسی میکرد. شاید حق با اسدی بود. اما نمیفهمید چرا هنوز آنقدر دلخور بود. چهارشنبه همه چیز عوض شد. آقای نوروزی بی طاقت شده بود. همه را چند بار صدا کرده بود و خواهش کرده بود ببرندش خانه. روی “خانهام” تاکید کرده بود. آن قدر این کار را کرده بود که رهنما او را صدا کرده بود. گفته بود که پیرمرد را آرام کند اما از ماندنش چیزی نگوید تا با بچهها و دکترش تماس بگیرند و در مورد فرستادنش به بخش عمومی مردان سئوال کنند. رفت بالای سرش. آقای نوروزی حرفش را تکرار میکرد. بین حرفهای مفهوم نامفهومش چند بار گفته بود “خانم من خوبم وسائلم رو جمع کنم؟” و او هر بار حرفش را تایید کرده بود. او را که به اصرار میخواست لب تخت بنشیند و شلوارش را بپوشد جابجا کرده بود. و درست وقتی که داشت دکمه های یکی در میان لباسش را می بست پیرمرد با قدرتی عجیب صورتش را با دو دست گرفته بود و به لبهایش نزدیک کرده بود. در آن لحظهی گیج سعی کرده بود صورتش را کمی بچرخاند، اما پیرمرد با نیرویی غریب دهانش را به لبهای او چسبانده بود دهانش مزه پرتقال میداد. یادش نمیآمد بعد چکار کرده بود فقط یادش میآمد وقتی که پیرمرد را محکم پس زده بود و با پشت دست دهانش را پاک کرده بود، آلت پیرمرد زیر لباس بیمارستان بلند شده بود. نمی دانست باید خوشحال باشد یا عصبانی که کسی توی استیشن پرستاری نبود. از بخش بیرون رفت و یک راست رفت سراغ لباسهایش. جلوی آینه رختکن دوباره دهانش را با آستین رپوشش پاک کرد و بعد به گریه افتاده بود. دقیقاً نمیفهمید چرا گریه میکند. رفت سر جاده و ماشین گرفت. توی راه هق هقش به خشم و تنفر تبدیل شد. گرچه اول احساس می کرد به حسن نیتش خیانت شده، اما مسئله چیز دیگری بود چیزی انسانی، رقت انگیز و به همان اندازه حیوانی. مثل کشیدن سیگار قبل از اعدام. همین دیوانهاش میکرد. وقتی که رسید خانه برای بابک یک اساماس “خستهام میخوابم” زد. دهانش را چند بار شست و بعد به خاطر همین چند بار شستن دهانش به خودش توی آینه حرفهای رکیک زد و باز گریهاش گرفت . تا صبح زل زد به سایه های روی در دیوار و گوش داد به ترق وتوروق در و پنجره. پنجشنبه، از صبح، یک هو افتاد به جان توالت و حمام با وایتکس و جوهر نمک و دتول، جرز کاشیها و سیاهی چاه مستراح. جمعه قبل از صبحانه، بابک را کشید روی خودش و تا ظهر ولش نکرد. بعد از ناهار جنازه خودش را دور خانه گرداند و بعد تمام عصر زل زد به درخت های لخت و هوای دود گرفته زمهریر پشت شیشهها. صبح دوشنبه، اول وقت، زنگ زد آسایشگاه که بگوید حالش خوش نیست و امروز نمیآید. وقتی که اسدی گوشی را برداشت و با شوخی گفت که امروز به او توی بخش هم احتیاجی نیست چون آقای نوروزی مرده، شوکه نشد.
بیرون روی برفها کلاغی به کنار جدول نوک میزد. ساکش را گذاشت روی نیمکت برف گرفته محوطه. برف کاجهای محوطه را پوشانده بود و ماشینهای توی پارکینگ و دکه نگهبانی را که حالا خالی بود. اما کاجها هنوز کاج بودند و ماشینها همان و همه چیز فقط پنهان شده بود. میدانست جایی زیر سایه کوتاه یک درخت پرتقال، روی سنگی شعری نوشته شده.