ولادیمیر ناباکف /بخش دو/پارهی یازده
۱۲
نزدیک کریسمس لولیتا سرما خورد و سخت مریض شد. دکتری به نام دکتر ایلز تریسترامزن، دوست خانم لستر معاینهاش کرد (سلام ایلز، تو چه عزیزی بودی، موجودی با درجهی کنجکاوی صفر، و با چه ملاحظهای قمری مرا معاینه کردی!) دکتر تریسترامزن بیماری لو را برونشیت تشخیص داد. پشت او را نوازش کرد و گفت، همهی این شکفتگی از تب است و برای لو یک هفته یا بیشتر دستور استراحت داد. نخست، اگر بخواهم به زبان محاورهی آمریکایی بگویم، باید بگویم چند ساعتی «تب سوزاند» و من نمیتوانستم در برابر خوشیهای پیشبینینشدهی ناشی از گرمای کممانند او، تب سبک ونوس تاب بیاورم، گرچه لولیتا بیحال بود و مینالید و سرفه میکرد و توی بغل من میلرزید. سپس همینکه حالش خوب شد، در خانه برایاش جشنی با پسرها ترتیب دادم.
شاید برای آمادگی در برابر این آزمونِ سخت زیادی نوشیده بودم. شاید آنقدر مست بودم که مثل احمقها رفتار میکردم. دخترها آمدند و درخت کاج کوچکی را آراستند و چراغانی کردند. بهجز حبابهای رنگی که بهجای شمع گذاشتند، شیوهی درختآراییشان مانند آلمانیها بود. صفحههایی را که از پیش انتخاب کرده بودند توی گرامافون صاحبخانهمان گذاشتند. لولیتا لباس شیک و زیبایی پوشید، نیمتنهی تنگ و خاکستری با دامن کلوش. من هم زمزمهکنان به اتاق مطالعهام در طبقهی بالای خانه رفتم. اما مثل دیوانهها، هر ده یا بیست دقیقه یکبار، برای چند ثانیه پایین میآمدم تا مثلا پیپام را از روی تاقچهی بالای بخاری بردارم یا روزنامهای را پیدا کنم. هر بار این کار ساده برایام سختتر میشد، و با وحشت، یاد روزهای دوری میافتادم که توی خانهی رمزدیل با حالتی عادی، دست زیر بغل وارد اتاقی میشدم که در آن آهنگ کارمن کوچولو پخش میشد.
جشن موفقیتآمیز نبود. از سه دختری که لولیتا دعوت کرد، یکی نیامد، و یکی از پسرها پسرعمویاش، رُی را با خودش آورد. بدین ترتیب، دو پسر اضافه داشتیم. پسرعموها خوب میدانستند که جشن را گامبهگام چهگونه پیش ببرند، اما پسرهای دیگر حتا رقصیدن هم بلد نبودند و بیشتر شب را به کثیفکردن آشپزخانه گذراندند و یکریز دربارهی اینکه با ورق کدام بازی را بکنند، ور میزدند. کمی بعد، دو دختر و چهار پسر همهی پنجرهها را باز کردند و روی زمین اتاق نشیمن نشستند و نوعی بازیِ کلمه کردند که همسایهی دستچپیمان، اُپال نمیتوانست از آن چیزی سردرآورد. همزمان مونا و رُی، پسری خوشقیافه و لاغر روی میز آشپزخانه نشسته بودند، با پاهای آویزان نوشابه میخوردند و دربارهی سرنوشت و بهشت و جهنم و حساب احتمالات بحثی داغ میکردند. وقتی همه رفتند، لولیتا اَخی گفت، چشمهایاش را بست و روی صندلی افتاد. برای نشاندادن بیزاری و خستگیِ بیپایاناش چهار دست و پایاش را مثل ستارهی دریایی رها کرد و قسم خورد که اینها نفرتانگیزترین پسرهایی بودند که به عمرش دیده. بابت این نظرش برایاش راکت تنیس خریدم.
ماه ژانویه گرم و مطبوع بود، و ماه فوریه با یاسهای زرد شکفت: هیچکس توی این شهرِ کوچک تا آن روز چنین هوایی ندیده بود. هدیههای دیگر هم از آسمان پایین افتادند. برای تولد لولیتا دوچرخه خریدم، دوچرخهای زیبا مثل مادهآهو که پیشتر به آن اشاره کردهام و همچنین کتابِ تاریخ نقاشی امروز آمریکا. شیوهی دوچرخهسواریاش، منظورم، جنبش باسناش در سربالاییها، دلربایی و این چیزهایاش برایام بس لذتبخش بود؛ اما تلاشام برای بهترکردنِ سلیقهی تصویریاش ناکام میماند؛ مثلا با دیدنِ یکی از نقاشیهای کتاب تاریخ نقاشی، میپرسید آیا آن مردی که در نقاشیِ دوریس لی، به وقتِ نیمروز روی علفهای خشک چرت میزند، پدر آن نروکِ مثلا خوشقیافهی زمین جلویست، و نمیتوانست بفهمد که چرا من میگویم گرانت وود یا پیتر هرد نقاشهای خوبیاند و رجینالد مارش یا فردریک وا نقاشهای بسیار بد.
۱۳
وقتی بهار با رنگهای زرد و سبز و صورتیاش به خیابان تایر رسید، لولیتا دیگر کامل شیفتهی بازیگری شده بود. در یکی از روزهای یکشنبه بخت با من یار بود و در هتل والتون خانم پرَت را دیدم که داشت با چند نفر ناهار میخورد. او هم از همان دور متوجه نگاه من شد و هیجانزده شد و وقتی لولیتا حواساش نبود با احتیاط و به شیوهای تئاتری دستهایاش را به هم میزد. از تئاتر بهخاطرِ رویکرد باستانی و پوسیدهاش بیزارم؛ تئاتری که مراسم و آیین عصر حجر و یاوههای زندگی اشتراکی را از نگاه تاریخی نشان میدهد، گرچه گاهی خوانندههای پستونشین نابغههایی چون شاعران دورهی الیزابت را از این تئاترها بیرون میکشند. راستش چون درگیر کارهای ادبی خودم بودم نتوانستم همهی بخشهای نمایش انچنتد هانترز (شکارچیهای افسونشده) را بخوانم، منظورم همان نمایشیست که در آن به دلوروس هیز نقش دختر کشاورز را داده بودند. در این نمایش لولیتا نقشِ جادوگرِ جنگل یا دیانا را بازی میکرد. جایی از بازی کتابی دربارهی هیپنوتیزم بهدستاش میرسید و شماری از شکارچیهای گمشده را به خوابی خوش فرو میبرد تا اینکه سرانجام نوبت خودش میشد و گیر ورد و جادوی شاعر سرگردانی میافتاد (که این شاعر مونا دال بود.) از پارههای مچالهشده و بد تایپشدهی لولیتا که اینجا و آنجای خانه پخش بود، از آن نمایش همین را دریافتم. همنامیِ اتفاقی این نمایش با آن هتل فراموشنشدنی برایام جالب و اندوهآور بود: فکر میکردم بهتر است موضوع این همنامی را به این جادوگر افسونکنندهام یادآوری نکنم تا مبادا مرا به احساساتیبودن متهم کند و بیش از رنجی که از بیتوجهیاش نسبت به این همنامی میبردم آزارم دهد. بهنظرم میآمد که این نمایش کوتاه هم یکی از نمونههای بینامونشان افسانههای پیشپاافتاده بود. البته میشود فرض کرد که صاحب هتل در جستوجوی نامی گیرا برای هتلاش بوده که فقط از خیالپردازی تصادفی نقاشی درجه دو، نقشگر روی دیوارهای هتل اثر پذیرفته و بیدرنگ این اسم را برای هتل برگزیده و از پی آن نام نمایش هم از روی اسم هتل انتخاب شده است. اما منِ سادهلوح و نیکاندیش جور دیگری تصورش میکردم و بیآنکه به این موضوع فکر کنم، خیال میکردم که نقشگر روی دیوار، نام هتل و اسم نمایش، همه از منبع مشترکی برداشت شدهاند، از سنتی بومی، و منِ بیگانه و ناآشنا به آداب و سنتهای مردم نیوانگلند چیزی از آن نمیدانم. در نتیجه، گمان میکردم (خیلی عادی، میفهمی که؟ خیلی بیاهمیت نسبت به همهی اینها) گمان میکردم که این نمایشکِ لعنتی نمونهای از خوراک ذهنیست برای نوجوانها که بارها تنظیم و بازتنظیم شده، مثل نمایشنامهی هانسل و گرتل، اثر ریچارد رَو یا نمایشنامهی زیبای خفتهی، کار دوروثی دَو، یا نمایشنامهی لباس نو امپراتور نوشتهی موریس ورمانت و مریان رامپلمییر. همهی اینها در کتابهای تئاتر برای دانشآموزان بازیگر یا بیا نمایشی اجرا کنیم یافت میشوند. کوتاهسخن، نمیدانستم که اسم انچنتد هانترز (شکارچیهای افسونشده) خیلی نو است و نخستین بار سه یا چهار ماه پیش از آن روشنفکرنماهای نیویورکی تولیدش کردهاند، البته اگر هم میدانستم اهمیت نمیدادم. به نظر پروفسور هامبرتِ گیرا این نمایشک از آن نوع کارهای تخیلی بسیار غمانگیز بود با تقلید و بازگوییهایی از کارهای لنورمند و مائترلینک و چند نمایشنامهنویس خیالباف بریتانیایی. شکارچیهای کلاهقرمزیِ اونیفورمپوش که یکیشان بانکدار بود، دیگری لوله کش، سومی پلیس، چهارمی مردهشور، پنجمی بیمهگر، ششمی جانی فراری (گوناگونی را میبینی؟) هر کدام در درهی کوچک دالی دچار دگرگونی کامل ذهنی میشدند و زندگی واقعیشان را فقط در خواب یا کابوسی به یاد میآوردند و از این خواب و کابوس به کمک دیانای کوچک بیدار میشدند؛ اما شکارچی هفتم (احمقی با کلاهی سبز) شاعری جوان بود و اصرار داشت که جادوگر دیانا و سرگرمیهایاش (رقصاندن پریها، جنها و غولها) از نوآوریهای خود او بوده و با این پافشاری دیانا را میآزرد. بهنظرم سرانجام، دلوروسِ پابرهنه، بیزار از پافشاریِ شاعر، مونا را با شلوار راهراهاش به مزرعهای پدری در پشت جنگل پریلوس میبرد تا به آن شاعرِ لافزن ثابت کند که او حاصلِ تخیل شاعر نیست، بلکه دختر سادهی روستاییست. بوسهی لحظهی پایانی نمایش هم قرار بود پیام عمیقی را برساند: خیال و واقعیت در عشق به هم پیوند میخورند. میدانستم که کار عاقلانه این است که جلو لولیتا نمایشنامه را نقد نکنم: زیرا او سخت درگیرِ «چهگونه بازیکردن و ظاهرشدن روی صحنه» بود، لولیتا به شیوهای گیرا دستهای باریک فلورانسیاش را روی هم گذاشت، مژه زد و از من خواهش کرد که مثل بعضی از پدرمادرهای مسخره برای تماشای تمرین نمایش به مدرسه نروم، چون میخواست مرا در بازی کامل شب اولِ نمایش شگفتزده کند. دلیل دیگرش هم این بود که من همیشه در کار او دخالت میکنم و حرفهای اشتباه میگویم و کر و فرش را جلو دیگران خراب میکنم.
اما از سوی دیگر، من و لو تمرینِ نمایش خیلی ویژهای داشتیم…. قلبام، وای قلبام… یکی از روزهای ماه مه بود و دوروبرم پر بود از رفتوآمد و سروصداهای خوشی که من متوجهی آنها نبودم و هیچکدامشان به حافظهام نفوذ نمیکرد، و وقتی در غروب آن روز لو را دیدم، کف دستاش را به تنهی مرطوب درخت قان جوانِ کنار چمنِ جلو خانهمان فشار داده بود و میکوشید تعادل دوچرخهاش را حفظ کند، لحظهای چنان از چهرهی شاد و خندهی مهرباناش جاخوردم که گمان کردم همهی مشکلات میان من و او حل شده است. ناگهان گفت، «اسم آن هتل یادت میآید…، آره بابا، خوب میدانی کدام را میگویم، (چروکی به دماغاش انداخت) آن هتلی که توی سالن ورودیاش ستونهای سفید داشت و یک قوی مرمری؟ ای بابا، میدانی (با صدای بلند نفس عمیقی کشید) همان هتلی که توی آن بیصورتام کردی. خیلی خوب، از این موضوع میگذریم. منظورم این است که اسم آن هتل (پچپچکنان) انچنتد هانترز نبود؟ چرا بود. نبود؟ (متفکرانه) بود؟ و با خندهی توفنده و شادمانهای، صاف از سربالایی سرخفام براق تا ته خیابان رفت و برگشت و با قیافهای آرام و دستی روی دامن گلدارش و پاهایاش روی رکاب، ایستاد.
۱۴
بهخاطر علاقهی لو به رقص و هنرهای نمایشی به او اجازه دادم که به کلاس پیانوی دوشیزه امپرور (اسمی که ما استادان فرانسوی برای آسانی اینطوری تلفظ میکنیم) برود. لو باید هفتهای دوبار، با دوچرخهاش به خانهی سفید کرکرهآبی او، در یک مایلی بیردزلی میرفت. آخرین جمعهشب ماه مه (یک هفته پس از آن شبی که لو نگذاشت به تماشای تمرین نمایشاش بروم) وقتی داشتم دوروبرِ مهرهی شاهِ شطرنجِ گوستاو، ببخشید گاستون را پاکسازی میکردم تلفن زنگ زد. دوشیزه امپرور بود و میخواست بداند که آیا لولیتا سهشنبهی بعد میتواند به کلاس پیانو برود یا مثل امروز و سهشنبهی پیش نمیرود. گفتم، با کمال میل میآید و به بازی برگشتم. همانطور که خواننده میتواند حدس بزند، تمام قوای ذهنی و دماغی من آسیب دید، و پس از یکی دو حرکت بعدیِ گاستون، از پس لایهی اندوهی که مرا فرا گرفته بود، ناگهان متوجه شدم که با یک حرکت دیگر میتواند وزیرم را بخورد؛ خود او هم متوجه شد، ولی چون فکر میکرد که ممکن است دامی از سوی حریف حقهبازش برایاش گسترده شده باشد، برای یکی دو دقیقهای دودل بود و فوتفوت و خسخس میکرد و آروارههایاش را تکان میداد، حتا چندبار دزدکی به من نگاه کرد و تردیدآمیز انگشتان چاق و خمیدهاش را تا نیمهراه پس کشید. برای خوردن وزیر خوشمزه دلاش پر میکشید و جرئت نمیکرد آن را بردارد. اما ناگهان روی آن شیرجه زد (خدا میداند که این اتفاق چهقدر او را برای حرکتها و بازیهای بعدی شجاع کرد) و من یک ساعت تمام، بیروح به حرکت بعدی فکر میکردم. پیش از آنکه لقلقکنان از پیش من برود پیالهی برندیاش را تمام کرد. معلوم بود که از نتیجهی بازی خوش و خرم است (دوست بیچارهی من، تو را ندیدم تا کتابام را نشانات بدهم. حالا اجازه بده دستات را با مهربانی بفشارم و سلام دخترکهایام را به تو برسانم.)
دلوروس هیز را پشت میز آشپزخانه دیدم که به دستنویس نمایشنامه خیره شده و قطعهای شیرینی پای میخورد. با ورود من به آشپزخانه چشمهایاش را از روی نوشته برداشت و با بیروحی مقدسی به چشمهای من خیره شد. وقتی از کشف من از فرارش از کلاس پیانو آگاه شد بهگونهای ویژه آرامش و خونسردیاش را حفظ کرد و به زبان فرانسه گفت، اشتباه کوچکی کرده و با این حرفاش نشان داد که میداند بچهی بدیست، اما نمیتوانسته در برابر فریبندگی کاری که برایاش پیش آمده خودداری کند و ساعتهای کلاس موسیقیاش را به این کار اختصاص داده- آه خواننده، خوانندهی من!- به پارکی در آن نزدیکی رفته بود تا با مونا صحنهی سحرآمیز جنگل را تمرین کند. گفتم، «بسیار خوب» و مخفیانه بهسمت تلفن رفتم. مادر مونا گوشی را برداشت: «آره، همینجاست» و با خندهی خنثای مادرانه و خشنودی مودبانهای با صدای بلند گفت، «رُی پشت خط است!» و لحظهی بعد مونا خشخشکنان پای تلفن آمد و بیوقفه و با لحنی یکنواخت و نامهربان بهخاطر کاری که رُی کرده بود یا چیزی که گفته بود، شروع کرد او را سرزنش کردن که حرفاش را قطع کردم. بیدرنگ با لحنی فروتن و شهوتانگیزِ کنترالتو گفت، «بله، آقا.» «واقعا، آقا. باید من را بهخاطر این کار اشتباه سرزنش کنید (چه شیوهی سخنوریای! چه وقاری!) راستش را بخواهید، خیلی احساس بدی برای این کار دارم…» و درست مثل روسپیهای کوچک ادامه داد.
پاره پیشین را اینجا بخوانید