مادرم و مادرش با سرهایمان ایستاده اند. می گویم نگران ما نباشید.
ایران می گوید: ما حالمان خوب است.
به شکم ایران دست می زنم. احساس می کنم بچه ی من آن توست.
نگاهم می کند. لبخند می زند و می گوید: بچه مان.
تنم توفان می شود!
دلم توفان می شود!
سرم توی دست مادرم می چرخد به سمت سر ایران در دستان مادرش!
جهان سبز می شود!
بچه بودیم. دختر بازی می کردیم. می رفتیم نخلستان با گل عروسک می ساختیم. به عروسک گلی خیره می شدیم:
“حالت خوبه؟ چقدر خوشگل شدی!”
دست می کشیدیم به پستان های عروس، و توی گرما و شرجی سرمای خوشی توی تنمان روان می شد!
من عروسک ایران را درست می کردم و دست می کشیدم روی پستان های سفتش. کاش ایران هم عروسک مرا درست می کرد و دست می کشید به جاهایی که اگر بودم خجالت می کشیدم.
روی ران راستش یک خال سیاه دارد.
سفید بود، لطیف بود، می گفتمش بلور من. چشمانش… چشمانش سبزی می زدند!
مادرم از چشم سبز بدش می آمد.
توی نخلستان به هرچه نگاه می کردم شکل ایران می شد. توی مدرسه هم.
زیر درخت کُنار نگاهمان توی هم رفت. داشتم دزدکی نگاهش می کردم که نگاهمان یکی شد. نگاه سبزش روان شد توی تنم. پر شدم از سبزی و شادی. دلم خواست سبز و شاد بمانم. ماندم!
تنها بودیم. هنوز حس همان نگاه چند سال نو، توی جانم بود!
دست گذاشتم روی دست نرم و نازنینش، روی ململ نرم و لطیف.
خیره بودم به موهای خرمایی و نگاه سبزش.
مادرم بو برده است. سر تنور داغ نان برشته ای را با ترس و احتیاط برمی دارم!
نگاه سنگین مادر می افتد روی شانه هایم. پوزخند می زند و می گوید:
“حواستو جمع کن، دختره جادو گره.” سکوت می کنم. نگاهم را از نان برنمی دارم.
حواسم را پرت کرده است. حواس پرتم را دوست دارم.
شب ها توی خواب بوسش می کنم. بوسه هاش توی تنم را جارو می کنند. چیزی توی تنم جاری می شود که خون خودم نیست!
دلش می رود توی تنم، با دلم یکی می شود.
به مادر نمی گویم حواس پرتم را دوست دارم. نمی گویم جادو شده ام . نان داغ را بر می دارم، بالای بام می روم، خانه شان دو قدمی خانه مان است، دور دور ، دیر دیر.
از ترس پاسدار ها پنهان شده ام. یاد ایران در خونم توفان می کند!
رگهایم مثل رودخانه ی دیوانه ای سرریز می شوند و همه ی وجودم را جور دل انگیزی ویران می کند!
به پاسدارها و ترس خودم فکر نمی کنم.
به مردم و آرزو هایم هم، اگر ایران مال من بشود!
می خواهم ببینمش. پسر عمویم پاسدار است، دلش نمی خواهد کشته شوم. گفته بود باید بروم.
دلم می خواهد بمانم و جایی بمیرم که ایران آن جاست.
ایران می گوید: ” برو! برگرد.
زیر درخت کنار زیر سایه ی سبز نگاه اول او قرار می گذاریم.
آمده است با پیرهن ململ آبی کم رنگش. نگاهش در جانم روان می شود.
دستم روی دستش است، نگاهم روی مو و لبانش.
باید ببوسمش، از حس بوسه ی آخر بدم می آید، از حس بوسه ی اول و آخر بدم می آید.
می گویم: “دیدار وداع!”
می گوید: “برمی گردی!”
می گویم: “برمی گردم!”
سرم نزدیک نگاهش می شود. جانم توفان است. پستان های داغ و درشت او در گرمای جلاجل جنوب توی تنم سرمای لذت بخش صبحگاهی را روان می کند. رنگ رویا می شوم.
جان های جوانمان در هم می شوند. یکی می شوند. بوسه هایش بوی بهار و سرمای جانشین صبحگاهی بندر را دارد.
دبی هستم. آدم هایی را که سال هاست ندیده ام می بینم . تلخ و بهانه گیر شده ام.
از گریز بدم آمده است. می گویم باید می ماندم. نمانده ام.
پاسدار ها کتابهایم را برده اند. لباسهایم را هم.
مادرم گفته است، به لباسهایم چه کار دارند!
پدرم گفته است، از لباسهایم می ترسند!
ایران فریاد زده است حق ندارند لباسهایم را ببرند! ایران را برده اند!
با نامه های من به او، با عروسک های گلی مان، با کتابهایمان.
ایران زندانی شده است.
سه روز بعد از زندان آمده خانه، پریشان و پژمرده، با سکوتی سنگین و تلخ، سکوتی که سایه ی مرگبارش برتمام بندر بود، هست!
مادر می گفت، باورت نمی شود، جادو شده بود. انگار دلش توی تنش نبود، رنگ سبز نگاهش پاک پاک شده بود. مثل نقاشی قشنگی که رنگ سیاه رویش پاشیده باشند.
پدر می گفت، هنوز هر روز می رود نخلستان، پیش درخت “کنار” .
برادرانش اینجا با من نامهربانتر شده اند.
مادر می گفت، بر نگرد.
می خواهم اما برگردم. از رنگ سیاه روی نقاشی ایران بدم می آید.
علی می گفت، آدم کش ها!
نمی پرسم چه کسانی!
احمد و ابراهیم، رفته اند بندر، رفته اند سیریک.
برای ایران گلوبند طلا و روسری صورتی که دوست داشت برده اند!
برادر بزرگش احمد گفته است، می خواهند ببرندش دبی.
ایران به من فکر کرده و نگاهش سبز شده است.
گفته اند همین امشب باید بروند.
ابراهیم با اندوه سر تایید تکان داده است!
گلوبند طلا و روسری صورتی را برداشته اند و در تاریکی شب راه افتاده اند.
مادرش و مادرم پیشانی ایران را بوسیده اند و گونه هاشان خیس شده است.
برادرانش گفته اند می خواهند پیش از سفر با ایران من حرف بزنند.
ایران درخت کُنارمان را پیشنهاد کرده است.
در تاریکی شب رفته اند نخلستان پیش درخت کُنار من و ایران.
به ایران من گفته اند، راحت باشد، دراز بکشد، ایران با پیرهن ململ آبی کم رنگش دراز کشیده است.
شب پر ستاره بوده است. ایران می خواسته برود زندان رنگ سبز نگاهش را بیاورد.
نگاهش را پیدا کرده نکرده، احساس بدی به سراغش آمده است، حس ترس و مرگ توأمان.
احمد کارد تیز آلمانی را از جیب کتی که توی آن گرما تنش کرده در می آورد، حس غریبی به ایران می گوید چشمانش را باز کند. احمد با تحکم گفته است: “ببندد.”
ایران با ترس و تردید کوشیده است پا شود و فرار کند.
ابراهیم نشسته است روی سینه ی ایران من، با جهدی جلادانه، به صورت پر از ترس و التماس ایران من که نگاه کرده اشک توی چشمانش حلقه زده است. احمد کارد را گذاشته است روی گلوی ایران من.
ابراهیم خون داغ ایران را روی دست و رویش حس کرده و چندش اش شده است، فغان کرده و می خواسته فرار کند.
احمد داد زده است، خواهر با بچه ی حرام زاده در شکم نمی خواهند.
به مادرم گفته اند، منتظر سر من باشد.
مادرم و مادرش با سرهایمان ایستاده اند.
می گوییم: ” نگران ما نباشید. خوبیم!”
دستم روی شکم ایران است. بچه ی من!
ایران نگاهم می کند و می گوید: “بچه مان!”
سبز می شویم، لبخند می زنیم، و می گوییم: “بچه مان.”
تنمان توفان می شود!
دلمان توفان می شود!
سرهایمان توی دستان مادرانمان می چرخند به سوی یکدیگر، جهان سبز می شود!