داستان های برگزیده آکادمی داستان گردون زیر نظر عباس معروفی
آیا میتوانم گوشهایشان را بند آورم، تا شنیدن را با چشمانشان بیاموزند؟
“نیچه”
نور سمج آفتابِ صبحگاه از لای پرده به درون اتاق سرک کشیده، رد موربش افتاده بود روی چشمهایش. گرمای آفتاب روی پلکهایش چنبره زد. چشمهایش را باز کرد. به زحمت خودش را از تخت پایین کشید. برادرش نشسته بود روی یک صندلی لهستانی زهوار دررفته و همانطور جلو تلویزیون خوابش برده بود. همیشه همانطور خوابش میبرد و مرغش را میگذاشت روی پاهایش، نوازشش میکرد تا خود صبح. گردنبندی نقرهای از گردن مرغ آویزان کرده، دور پاهایش را با روبانهای رنگی بسته بود. پاهای مرغش را همیشه با لاکِ سرخی آرایش میکرد و دور چشمانش را سرمه میکشید. بالهای سفیدش را هم رنگ زده، دمش را پولککاری میکرد. مرغ را از روی پاهای برادرش به آرامی برداشت. دید تخم گذاشته؛ اما شکسته و سفیدیاش پخش شده میان پاهایش؛ انگار آب کمری که ریخته باشد آنجا. رفت به آشپزخانه تا کهنهای بیاورد و پاکش کند. خانهشان زیرِ شیروانی بود و فقط یک اتاق کوچک داشت که سقفش کج و معوج بود و آشپزخانه و حمامی که درش از همان آشپزخانه باز میشد. جا به جای خانه را پر از آینه کرده بود تا بزرگتر به نظر بیاید. دیوارها را هم تا توانسته بود عکس چسبانده بود؛ آخر او عکاس بود و در یک مجلهی خبری کار میکرد. دستمال کهنهای را میان پاهای برادرش کشید. نگاهش روی صورت رنگ پریدهی او خشکید. سرش را نزدیک صورتش برد. نفس نمیکشید انگار. گوشش را روی قلبش گذاشت و انگشت شستش را چسباند روی شاهرگ دست چپش. نه، نشانی از زندگی نبود. یقهاش را گرفت و از صندلی جدایش کرد و یله داد روی زمین. چند سیلی خواباند اینسو و آنسوی صورتش. نه، تکان نمیخورد.
مرغ را برداشت گذاشت روی سینهی او. شاید با صدا و بوی مرغش به هوش بیاید. قد قد مرغ بلند شد. یک پارچ آب خالی کرد روی صورت برادرش. از جا پرید. صداهای نالهگونی به نشانهی اعتراض از گلویش خارج شد. دستی روی سرش کشید و بلندش کرد و به آرامی او را روی تخت نشاند. پشت و گردنش را آهسته آهسته مالید تا آرام شود. بعد روبرویش ایستاد و با اشارات دست و لب سعی کرد به او بفهماند؛ نفسش در خواب بند آمده بوده، او چارهای نداشته جز همین کار. مرغ گوشهای کز کرده بود و پولکهای روی دمش ریخته بود. مرغ را آورد و گذاشت روی پاهای او.
دوربینش را که از دیوار آویخته بود برداشت و از خانه بیرون زد. برادرِ کر و لالِ عقب افتادهاش اما، در خانه ماند تا مثل همیشه از صبح تا شب درگیر مرغش باشد و آن تلویزیون قدیمی.
*
ماشینش را کنار یک ساختمانِ نیمهکاره پارک کرد. دوربین و سهپایه را از صندوق عقب بیرون کشید و کاشت جلو ساختمان. کارگران مشغول کار بودند. مرد میانسالی عرقچین به پیشانی، عینک درشت جوشکاری به چشم، داشت میلههای فلزی ساختمان را جوش میداد. دستش بدجوری میلرزید و برادههای آتش میپاشید روی صورت و پیشانیاش. مرد را میان قاب شیشهای دوربینش محصور کرد و … چلیک… عکسش را گرفت.
رفت به کارگاه نجاری. پیرمردی چوبها را میفرستاد زیر تیغهی اره برقی، برش میداد. مِهی از برادههای چوب او را در بر گرفته بود. چلیک…
مرد نابینایی جلو بساطش در بازار مولوی نشسته بود و آت و آشغالهای قدیمی میفروخت؛ از ساعتهای مچی از کار افتاده گرفته تا قوریِ کهنه، آچار، ساز شکسته و حتا چند مجلهی پاره پوره. عینکِ بزرگِ سیاهی، نصف صورتش را پوشانده بود. بالای سرش ایستاد. لنز دوربینش را چند بار چرخاند و … چلیک…
ویرش گرفته بود تا چند عکس هم از عابران بازار بگیرد و آنوقت برود سمت خانه. گرفت و رفت.
*
برادر داشت پاهای مرغش را لاک میزد. مرغ سرش را گذاشته بود روی زانوی او و چشمهایش را بسته بود. نوکش را که لاک سبز خورده بود، هر به چندی روی ران او میکشید.
دوربینش را به دیوار آویخت، پیراهنش را کند و رفت سرش را گرفت زیر دوش. بعد چیزی خوردند و برادر نشست روبروی تلویزیون، و او هم نشست روی تخت. پیش از خواب عکسهایش را پرینت میگرفت و میدید. پرینتر با تق تق شروع کرد به کار کردن. عکسها را گرفت دستش. اتفاق عجیبی افتاده بود. جای آن پیرمردِ نجار، زنی ایستاده بود و داشت چوب میبرید؛ با همان حالتِ دستها و با همان طرز نگاه. همه چیز در عکس همان بود، جز پیرمردی که جایش با یک زن عوض شده بود! عکسهای دیگر را نگاه کرد؛ دوباره همان زن! اینبار جای مردِ جوشکار و پیرمرد خرت و پرت فروش بازار مولوی. حتا در عکسهایی که از عابران گرفته بود، چیزی که بیش از هر چیز دیگری جلب توجه میکرد، همین زن بود. میان عابران ایستاده، مستقیم خیره شده بود به دوربین؛ زنی سیاه گیسو، با چشمانی سبز و درشت و اندامی تراشیده. لبانی که بیآرایش سرخ بودند و گونهها و چانهای که انگار مجسمهسازی خبره، تراشیده باشدشان. گویا سطلی از آب یخ ریختند روی ستون فقراتش. چیزی از استخوانهایش انگار بیرون آمد، ورم کرد و ترکید. سقف خانه وارونه شد. فهمید برادرش بالای سرش ایستاده و با انگشتانش طرحی از قلب درست میکند و میخندد. بعد مرغ را گذاشت روی شانهاش و شروع کرد به رقصیدن.
بلند شد و با عصبانیت برادر را نشاند روی صندلیاش. بعد از خانه بیرون زد. ماه، دهانِ گشادِ آسمان بود که بازمانده بود. تمام شب را در خیابانها چرخید.
*
هوا که روشن شد، سوار ماشینش شد و راه افتاد به سمت همان ساختمانِ نیمهکاره. خیابانِ منتهی به آنجا را کنده بودند. بقیهی راه را دوید. نفس نفسزنان رسید و دید که آن مرد دیروزی را دارند روی برانکارد میبرند. سرش شکسته، خون همینطور آمده تا انگشتهای پایش. خواست سوار آمبولانس شود و با آن مرد برود. نگذاشتند. ایستاد و آمبولانس را نگاه کرد که با جیغ و دادِ آژیرش دور شد و رفت. صدای یکی از کارگرها را شنید که پشت سرش ایستاده بود؛ ” فک کنم مُرد! ” این را گفت و رفت سر کارش.
قدم تند کرد و خودش را به نجاری رساند. کارگاه بسته بود. اعلامیهای به در چسبانده بودند؛ “انا لله و انا الیه راجعون. حاج آقا سرابی درگذشت.” نگاه ماتی داشت عکس آن نجار. چشمهایش تار افتاده بود. اصلاً معلوم نبود دارد کجا را نگاه میکند؟! انگار خاک اره پاشیده بودند روی عکسش.
تنها امیدش آن خرت و پرت فروشِ بازار مولوی بود. راه را گرفت. شلوغ بود. یا عابران تنه میزدند و میگذشتند یا او تنه میزد و میگذشت. یکی حتا یقهاش را گرفت؛ “دیوث چرا خودتو میمالی به زن مردم؟”
سریع خودش را از دست او خلاص کرد.
پیرمرد تازه آمده بود و نشسته بود و داشت وسایلش را پهن میکرد روی زمین. بالای سرش ایستاد. عکس آن زن را گرفت سمت او و گفت؛ “شما این خانم رو میشناسید؟” پیرمرد سرش را بالا آورد. خندید و دندانهای کرم خوردهاش را انداخت بیرون. عینکِ بزرگِ سیاهش را از صورتش برداشت. سفیدیِ چشمهایش، مردمکهایِ سیاهش را بلعیده بود. عکس را گذاشت توی کیفش و دور شد؛ اما صدای خندهی آن مردِ نابینا تا ساعتها در گوشش میپیچید.
خودش را ول داد میان عابرانِ بازار. همه انگار شده بودند آن زن و خیره نگاهش میکردند. خواست دوربینش را از کیف بیرون بکشد تا عکس بگیرد و ببیند آن زن این بار کجاست؟ دوربینش را دزدیده بودند.
نفهمید آن روز چطور گذشت. به خانه که رسید دید برادرش تخمِ خامِ مرغ را سوراخ کرده و دارد سر میکشد، و با انگشت به پاکتی اشارهی میکند که روی تلویزیون بود.
آن را برداشت. بازش کرد. چند قطعه عکس داخل پاکت بود. در تمامِ آن عکسها خودش حضور داشت. یکی عکس او را گرفته و برایش پست کرده بود. فهمید در همان حالتی که داشته از مردِ جوشکار عکس میگرفته، یا از نجار، یا آن فروشندهی نابینا و مردم بازار، یک نفر هم درست مقابلش ایستاده، عکس او را گرفته! نشست روی زمین. مرغ قدقد میکرد. برادر عکسها را برداشت و نگاه کرد و خندید.
*
سرش را برد زیر دوشِ آب سرد. حرارت بدنش آب را تبخیر میکرد انگار. احساس میکرد دستهایش دارد جدا میشود و میپیچد دور کمرش. پاهایش میخواهد کنده شود بچسبد به سقف. فکر میکرد آن ژنی که برادرش را به آن حال و روز انداخته، دارد درونِ خودش رشد میکند و ریشه میدواند در تمام اعضای بدنش.
از خانه بیرون زد. تمام شب را در خیابانها چرخید. درختها اشباح بی صدای شب بودند و خیابانها اژدهاهای خفتهای که زیر پایش خرناسه میکشیدند. تمام آن شب، ماه پشت ابرها پنهان بود. گرگ و میش راه افتاد به سمت خانه. جلو خانه پشت پنجره، سایهای دید که دارد در اتاق قدم میزند. سایه، موهای بلندی داشت. برادرش نبود. سایه آمد لب پنجره. حالا میتوانست بهتر ببیندش. دید همان زن عکسهایش است. کلید انداخت و از پلهها رفت بالا. در خانه را بیصدا باز کرد. سرش را اینسو و آنسوی اتاق چرخاند، خبری از آن زن نبود. زیر تخت را نگاه کرد، آنجا هم نبود. رفت به آشپزخانه. صدای چک چکِ آب از حمام میآمد. به شیشهی حمام زد. برادرش اگر بود، صدای در زدنش را نمیشنید. در را هل داد، باز نشد. مشتش را بالا آورد و کوبید به شیشهی حمام. شکست. برادرش را دید که ترسیده، کز کرده گوشهی حمام. اما زنی آنجا نبود. برگشت به اتاق. خودش را دید که تصویرش افتاده داخلِ آینهی قدی. نزدیکِ آینه شد. خودش نبود. زنی سیاه گیسو بود، با چشمانی سبز و درشت، و اندامی تراشیده. لبانی که بیآرایش سرخ بودند و گونهها و چانهای که انگار مجسمهسازی خبره، تراشیده باشدشان. گویا سطلی از آب یخ ریختند روی ستون فقراتش. چیزی از استخوانهایش انگار بیرون آمد، ورم کرد و ترکید. سقف خانه وارونه شد. فهمید برادرش بالای سرش ایستاده و با انگشتانش طرحی از قلب درست کرده و میخندد. بعد مرغ را گذاشت روی شانهاش و شروع کرد به رقصیدن.
*
زنی سیاه گیسو روی تخت دراز کشیده بود و مردی کر ولال و عقبافتاده داشت ناخنهایش را لاکِ سرخ میزد.