بخش یک
۱
وقتی پای متولی هفتاد ساله امامزاده شکست دردش دوتا شد. ملاصفر می دانست که اگر غیبتش طولانی شود، امامزاده از کف اش می رود. امامزاده ای که حاجتمندانش با تدبیر ملا و رئیس بخش در حال ازیاد بود و دشمنان در کمین بودند تا آن را صاحب شوند، همانگونه که ملا امامزاده را با دوز و کلک از چنگ برادرش ربوده بود.
ملا در حال مقاومت در برابر درد پایش پس از چند سرفه پیاپی خلط سینه اش را تپاند توی دستمال و فریاد زد: عباس گور به گور شده هنوز نرفتی؟ عباس سرش را خاراند و گفت: چند دفه بگم منتظرم جهان بیاد باهم بریم. ملا زیر لب فحشی داد و یک نخود شیره را گلوله کرد کف دستش و داد زد: حلیمه چایی چی شد؟ حلیمه دوان دوان با قوری چایی وارد اتاق شد. قوری را گذاشت روی منقل و خم شد تا چایی بریزد توی استکان. ملا در حال دندان قروچه چشمش به شکاف بازسینه ی حلیمه افتاد و گفت: در رو ببند بیا نزدیکتر. از وقتی پایش شکسته بود به مالیدن اسافل حلیمه قناعت می کرد؛ چون گچ پای راستش که تا زیر لگن اش ادامه می یافت اجازه هیچ حرکتی به ملا نمی داد. صدای بوق ماشین جهان عباس را از جا پراند و ملا در حالی که پستان راست حلیمه توی دست چپش بود فریاد زد یادت نره شب دو تا قفل بزنی درِ آقا!
عباس نشست توی صندلی و جهان پرسید: ذغال چی شد؟ عباس توی جایش جابجا شد و جواب داد: سر راه می گیریم. نمی شد برم تو اتاق ملا. و در حالی که می خندید ادامه داد: سینه ی حلیمه توی دستش بود. جهان جدی گفت: نکن جوون به ناموس ملا نگاه حرام نکن والا سنگ می شی. و دو نفری قاه قاه زدند زیر خنده. و عباس در حالی که آب دهانش را قورت می داد گفت: خیلی ماله. عجب کون و کپلی داره، بدمصب موقع راه رفتن همچی تابش میده که شیطونو گمراه می کنه. جهان گفت: خوب داری با ناموس ملا حال می کنی ها… عباس که حسابی لب و لوچه اش آب افتاده بود، گفت: ملا همیشه به دوستاش می گفت: حواستان باشه وقت مجامعت زنتون همیشه پایین باشه چون خیلی معصیت داره زن بخوابه روی مرد، اما حالا حلیمه می خوابه روش! جهان دومرتبه جدی پرسید: چطوری غسل می کنه؟ عباس جدی تر جواب داد: مرتیکه بوگندو وقتی سالم بود ماهی یه بار هم حموم نمی رفت. و قهقهه هردویشان پیچید توی ماشین. جهان با دلخوری گفت: کوفت تو و اون بابای لاشی ات بشه. و پیچید توی جاده خاکی امامزاده.
۳
نرسیده به امامزاده، جهان که توی ذوقش خورده بود گفت: زکی. و در حالی که روبرو را نگاه می کرد گفت: که گفتی خیال نمی کنی این موقع کسی اینجا باشه؟ عباس نگاهی به چند نفری که جلو امامزاده توی خاک ولو شده بودند کرد گفت: اَه، مادرقحبه ها هنوز نرفتن، از دیروز اینجا پلاسن. یه پیرزنه رو گذاشتن رو خر و آوردن زیارت که زبونش بند اومده. تازه می خواستن با خر برن سر قبر آقا. می گفتن نمی تونه راه بره. سرشون داد زدم خجالت هم خوب چیزیه مگه الاغ رو می برن خدمت آقا، کولش کنین بی پدر و مادرا. میگن جن دیده زبونش بند اومده. یک ریال هم ته جیبشون نیست، خیال می کنن آقا با باد هوا زنده س. جهان زیر لبی گفت: عجب جن بی پدر و مادری بوده، ببینمش یه چک می زنم تو گوشش. و با لحن خشکی اضافه کرد: ردشون کن برن مرگ تو خیلی خمارم. عباس هم که از دیدن دهاتی های سمج حالش گرفته شده بود، با ناراحتی گفت: چی میگی من از تو خمارترم.
جهان پارک کرد زیر درخت پشت امامزاده. عباس کلید انداخت و قفل امامزاده را باز کرد و خطاب به دهاتی ها گفت: همین جا بشینین، آقا از اینجا هم می شنوه. پیرمرد روستایی با تضرع به عباس گفت: میگن این دور و برا حیوون زیاده خدا خیرت بده اجازه بده شب توی امامزاده بخوسیم. عباس در حالی که سعی می کرد دهاتی ها را بترساند گفت: نمیشه، چون شب لشکر اجنه با شاه جنی ها میان زیارت آقا. نوجوانی که همراه پیرزن و پیرمرد بود، گوشه ردای پلاسیده پیرمرد را تکان داد و با التماس گفت: بابا نگفتم شو خوب نیه اینجا بمونیم. و پیرمرد خطاب به عباس گفت: باشه فقط یه بار دیگه قبر آقا زیارت می کنیم و بعدش میریم به امون خدا. و خطاب به پسرش گفت: خیرالله ننه تو کول کن بریم داخل. پسرش جواب داد: مو می ترسم بابا خودت برو. پیرمرد گفت: ننه ات را بذار روی الاغ تا مو برگردم
جهان قوری را گذاشت روی منقل و عباس در امامزاده را از داخل قفل کرد. جهان پکی به وافور زد و در حالی دود از دماغش بیرون می داد گفت: حلیمه یه چایی بده به این پدر پیرت ثواب داره. عباس چایی گذاشت جلو جهان و دو تایی زدند زیر خنده…
ادامه دارد
* اسد مذنبی طنزنویس و از همکاران تحریریه شهروند است. مطالب طنز او علاوه بر شهروند، در سایت های گوناگون اینترنتی نیز منتشر می شود. اسد مذنبی تاکنون دو کتاب طنز منتشر کرده است.