بخش دوم
خلاصه داستان: ملا صفر پایش می شکند. خانه نشین می شود و از روی اجبار و اکراه امورات امامزاده را می سپارد به پسر خلفش. از آن سو حاج محمود معروف به بخشدار، مسئول امنیت منطقه که با مقامات و افراد با نفوذ زدوبندهای کلانی دارد، خواب های خوشی دیده و در تلاش است هر طور شده زمین های بایر اطراف امامزاده را نیز با کمک ملا صفر به چنگ بیارود.
۴
بخشدار با خوشحالی مدل جدید ماشین لباسشویی را که خریده بود فی الفور به خانه می آورد تا به خیال خودش هر چه زودتر از شر وسواس زنش خلاص شود، اما زنش بدون اینکه دست به ماشین بزند، یک هفته بعد با عبدالله، شوفر بخشدار به قم می رود تا از آقا راجع به استفاده از ماشین لباسشویی استفسار کند. و چند روز بعد هم دستور می دهد ماشین لباسشویی را به انباری ببرند و بگذارند کنار الباقی جهیزیه های دو دخترش. بخشدار هاج و واج نگاهی به همسرش کرد و پرسید: پس چرا هی اصرار می کردی بخر؟ زنش با قاطعیتی که جای هیچگونه بحثی باقی نمی گذاشت گفت: آقا گفتند چون ممکن است بول و غایط و نجاست در البسه باقی بماند بهتر است جداجدا شسته بشن و ضمنا مستحبه با آب کر یا آب چشمه شسته بشه. بخشدار ابروها را هم کشید و پرسید: کی قرار است لباسا رو ببره لب چشمه بشوره؟ زنش با خوش خلقی که به ندرت در وی دیده می شد جواب داد: خدیجه یک نفر رو پیدا کرده.
۵
یونس در را باز کرد و لبخند زد. حلیمه بقچه به سر وارد خانه بخشدار شد. یونس دست دراز کرد تا بقچه را از حلیمه بگیرد. زن بخشدار داد زد: ذلیل مرده بدو برو به کارت برس، کسی در زد باز نکن! یونس از ترس سرش را پایین انداخت و دوید توی مطبخ. حلیمه سلام کرد و لباس های شسته شده را پهن کرد روی طناب. کسی جواب سلامش را نداد. خدیجه بندانداز ریسمان را دو بار دور انگشتانش گره زد و ریسمان دستانش مثل قیچی، موهای زائد صورت زن بخشدار را ورچیدند. زن بخشدار زیر چشمی نگاهی به پیچ و تاب کپل حلیمه انداخت و به خدیجه گفت: ای بنظروم عمدی کپلشو تکون میده، ببین چطوری این یونس ریقو گمراهش شده، خدا به جوونای مردم رحم بکنه، خدا از تقصیراتش نگذره. خدیجه لبهایش را گاز گرفت و از ترس آنکه مبادا زن بخشدار وی را مقصر بداند گفت: راستی خیلی بی حیاست باجی خانم، ملا صفر میگه زن خراب هزار بلا از آسمون نازل میکنه، شما که غریبه نیستید اگه مردش بالا سرش بود جرات ایکارا نداشت. باجی پرسید: مردش کجاست؟ خدیجه آهی کشید و گفت: سق اش سیاه س، سرِ سال یارو جفت پاش چلاق شد و معلوم نشد کجا رفت. باجی پرسید: راستی؟ خدیجه با دست راستش پیشانی باجی که نگاه از حلیمه برنمی گرفت را برگرداند سمت بندهایش و جواب داد: والله من ایطو شنیدم، میگن دیدنش دمِ مسجد شاه گدایی میکنه. باجی خانم اگه سفره انداختین بگو براتان آشپزی بکنه، پدرش آشپز حاج فتح الله خدابیامرز بود. زن بخشدار جواب داد: اتفاقا برا اربیعن میخام سفره بندازم. زن امام جمعه و زن رئیس جهاد و چن نفر دیگه وعده کردم تو هم بیا، راستی خبر داری مهریه خواهر زاده سردار چقد شده؟ خدیجه از اینکه باجی وی را محرم خودش دانسته خوشحال شد و گفت: اتفاقا دیروز خونه کلانتر بودم، یک خونه تو چهارباغ و یک آبادی طراف نایین انداختن پشت قباله عروس شون. پسره هم قراره آزاد بشه، میگن امام جمعه و آقای شما دنبال کارشن، چن نفر شهادت دادن تریاکا مال پسر کلانتر نبوده، بعد از اربعین هم عروسیه. باجی چون از سرکیسه کردن کلانتر توسط شوهرش و امام جمعه در رابطه با آزادی پسرش خبر داشت چیزی نگفت و سکوت کرد.
۶
ملاصفر به دیدن بخشدار رفت. می ترسید برادر بیمارش قبل از فوتش امامزاده را به غیر واگذار کند و مثل همیشه مجبور شود از صبح تا شب به این در و آن در بزند و نفرین نثار برادر بیسوادتر از خودش و اموات حاجی فتح الله بکند. یااللهی گفت و داخل حیاط مصفا و پردرخت بخشدار شد. حلیمه که مشغول شستن قالی بود با دیدن ملا خودش را جمع کرد؛ ولی تا چارقدش را بیندازد روی سرش و پشت رخت های آویزان بر طناب پنهان شود، در دام نگاه های هیز ملا افتاد. و سرتاپایش هدف تیرهای زهرآگین مژگان ملاصفر قرارگرفتند. ملا مجددا یااللهی گفت و از نوکر بخشدار که در را بر رویش باز کرده بود سراغ وی را گرفت. بخشدار که صدای ملا را شنیده بود، به پیشبازش آمد. ملا قدم به طارمی مفروش گذاشت و در معیت تعارفات پی درپی بخشدار بر روی مخده پر زرق و برقی آرام گرفت اما دل و ایمان ناآرامش همراه با حلیمه به آنسوی رخت ها سُریدند. نوکر بخشدار لیوان بزرگ شربت آلبالو را گذاشت جلو ملا و تا کمر خم شد و دست های ملا را بوسید و ملا با خرسندی اجازه داد پسرک زردنبو دست هایش را دو سه بار ببوسد. بخشدار نیز لبخند رضایتمندی زد و گفت: یونس اون پنکه رو بیار نزدیکتر. ملا لیوان را به سمت بخشدار گرفت و گفت: تفضل. بخشدار پاسخ داد: نوش جان صرف شده. ملا جان تازه ای گرفت و گفت: می بینی حاج محمود. بی شرف نمیگه برادرمنم خرج داره. پسر بزرگ داره. بخشدار نگاهی به دور و بر انداخت و خطاب به خبرچین مورد اعتمادش آهسته گفت: فقط یه جو همت میخوات. اگه به حرفم گوش کنی همه چیز حلّه. ضمنا ملا جعفر قبل از اینکه معامله رو تموم کنه باید رضایت اوقاف رو جلب کنه، اوقاف هم دست دوستان خودمانه. ملا من و من کنان گفت: بر شیطون لعنت، هردفه استخاره بد میاد. بخشدار پوزخندی زد و گفت: ملا تو خودت برا صد پارچه آبادی استخاره می کنی، اجازه نده استخاره خودت بد بیاد. ملا برای اینکه حرف را عوض کند جواب داد: به کبلایی گفتم این زمین آب نداره. بخشدار در دل به ساده لوحی ملا خندید و گفت: زمین دور و بر امامزاده نون و آبش با آقاست! ملا گفت: ایطو که ملا جعفر میگه فعلا آقا تو خرج خودش مونده. بخشدار گفت: راه داره ملا، هیچ امامزاده ای بدون دعای خیر علما به نون و آب نرسیده، فقط یه خورده خرج داره. و ادامه داد: اما همانطور که عرض کردم اول باید زمینا رو از چنگ نعمت دربیاریم. ملا گفت: روی منبر نفرینش می کنم. بخشدار یکه خورد و گفت: بی گدار به آب نزن ملا. نعمت فامیل امام جمعه است، خوبیت نداره، بجای نفرین بهتره کاری بکنی استخاره خوب بیاد، نترس آب از آب تکون نمی خوره! ملا نومیدانه نگاهی به بخشدار کرد و قبل از خداحافظی این دعا را خواند: اللَّهُمَّ اجْعَلْ لِی مِنْ أَمْرِی فَرَجاً وَ مَخْرَجاً وَ ارْزُقْنِی مِنْ حَیْثُ أَحْتَسِبُ وَ مِنْ حَیْثُ لَا أَحْتَسِب*…ادامه دارد
* خدایا در این کارم گشایشى قرار ده و سببى براى بیرون شدن از مشکل فراهم بیاور، و مرا هم از آنجایی که گمان می کنم، و هم از آنجا که رویش حساب نمی کنم روزى برسان
* اسد مذنبی طنزنویس و از همکاران تحریریه شهروند است. مطالب طنز او علاوه بر شهروند، در سایت های گوناگون اینترنتی نیز منتشر می شود. اسد مذنبی تاکنون دو کتاب طنز منتشر کرده است.