Teyfouri-Fereshteh

از سری داستان های “شهر ممنوعه”

از همان لحظه ای که وارد آن شهر شدم، احساس خفه کننده ای روی سینه ام فشار آورد. چهره ها رنگ پریده و بی احساس و نگاه ها خالی از هر گفتگو بود. حتا کودکان و جوانان هم بی صدا و بدون شور و هیجان از کنارم می گذشتند و یا بهتر بگویم، من از کنارشان می گذشتم. پنجره ها بسته و خورشید در آن هنگام روز بی رمق جلوه می کرد. کمبود چیزی به وضوح احساس می شد.
بعد از مدتی پیاده روی در وسط آن شهر کوچک به محل وسیعی رسیدم، جایی که دیگر خانه ای دیده نمی شد، اما حصاری اطراف زمینی را در دست چپ محدود می کرد. نگاهم به نورافکن های قوی افتاد که از فاصله ی دوری در آن هنگام از روز روشن بودند. کنجکاوانه به آن سمت راه افتادم هر چه بیشتر می رفتم، جمعیت بیشتری را می دیدم که با عجله و بی اعتنا می روند. به در میله ای کوتاهی رسیدم. باز بود و جمعیت بدون صدا وارد می شد. من هم داخل شدم و بعد از سپری کردن یک راه باریک و طولانی، یک استادیوم ورزشی در مقابلم نمودار شد. مردم سرتاسر آن روی صندلی های آهنی نشسته بودند.
من هم در یکی از ردیف های بی شمار آن، روی یک صندلی کنار پله ها نشستم. خط کشی روی زمین و تورهای مقابل نشان از بازی فوتبال داشتند. طولی نکشید که بازیکنان وارد شدند و بازی مهیجی شروع شد. مردم اطراف من با دقت نگاه می کردند، اما هیجانی از آنها مشهود نبود. با خودم فکر کردم که این مردم یا باید خیلی منطقی باشند و یا می توانند احساسشان را بروز ندهند.
غرق در بازی شده بودم. ناگهان توپی که یکی از بازیکنان شوت کرد، به همراه چیزی که قابل تشخیص نبود، ولی در تجسم من یک لنگه کفش می آمد، عمودی به هوا پرید. من بلند خندیدم، آن چنان که صدایم در فضای استادیوم پیچید، خنده ای طولانی و از ته دل. یک دفعه متوجه شدم که همه ی مردم از جای خود بلند شده اند و به من نگاه می کنند. یکباره بار هزاران هزار نگاه بود که بر وجودم ریخته شد و چند لحظه نگذشت که دو پلیس بازوی چپ و راستم را گرفتند و آرام از صحن استادیوم خارجم کردند. من گیج شده بودم. نمی دانستم، چه شده است، چرا آنها من را گرفته اند و به کجا می برند، اما یک چیز را فهمیدم: من تنها کسی بودم در آن استادیوم که در آن لحظه خندید.
در اتومبیل پلیس پرسیدم که مرا به کجا می برند. سئوالم بی جواب ماند. آیا اینها زبان من را نمی فهمیدند؟ اما برایم روشن شد که: این مردم نمی خندند. چرا؟
در پاسگاه پلیس به دست هایم دستبند زدند و من را روی یک صندلی نشاندند. مشخصاتم را هم دقیقاً گرفتند. نمی دانستم، چه خطایی مرتکب شده ام و اینها هم به من چیزی نمی گفتند، اما از صحبت هایشان فهمیدم که لهجه ی خاصی دارند. زبانشان را تا حدودی می توانستم بفهمم.
دو روز در آن پاسگاه در یک سلول گذراندم. بالاخره من را دوباره با اتومبیلی به جای دیگر بردند. ساختمانی که بدون شک دادگاه بود.
وارد سالن شدیم. پشت میز بلندی که جایگاه قاضی یا قضات بود، هنوز کسی ننشسته بود. طرف راست همردیف جایگاه شاکی و وکلا یک صندلی جلوی میز کوچکی گذاشته بودند که روی آن یک کامپیوتر قرار داشت. چند صندلی به فاصله ای شش یا هفت متر دورتر در مقابل میز قضات برای شهود، پشت آن، چند ردیف صندلی برای تماشاکنندگان و بالاخره دست راست جایگاه دادستان بود.
همچنان با دست بسته، به اشاره ی آنها، روی اولین صندلی طرف چپ نشستم. سه یا چهار دقیقه بعد، سه قاضی وارد شدند که با ورود آنها همه از جا برخاستند و البته من هم بلند شدم.
قاضی وسط خانمی فربه بود و دو مرد در دو طرف آن خانم نشستند. خانم قاضی پرونده را که بسیار قطور بود، گشود. باخود فکر کردم، آیا این پرونده مال من است؟ آیا اینها اشتباه نمی کنند؟ بعد به خودم لعنت فرستادم که اصلاً چرا فکر سیاحت به کله ام افتاد و به آن محل آمدم. حالا اینها با من چه خواهند کرد؟ اصلاً خطای من چیست؟
خانم قاضی نگاهی عمیق به من کرد و خلاصه ای از محتوای پرونده را شرح داد و در انتها با همان لهجه گفت:
ـ آقای آزاد، جرم شما خنده است. شما در کمال بی ادبی در استادیوم ورزشی خندیده اید و نه فقط به یکی از بازیکنان ماهر، بلکه به همه ی بازیکنان و پانصد نفر تماشاچی توهین کرده اید. دفاع شما چیست؟
ـ قاضی محترم، قضات عالی مقام، آیا خنده در این جا جرم محسوب می شود؟
خانم قاضی با صدای خشک و لحنی عصبانی گفت:
ـ متوجه نیستید، آقای آزاد، خندیدن در شهر ما ممنوع است.
ـ سرکار علیه، خانم قاضی. مقصود من هرگز توهین به کسی نبوده است و اگر خنده ی من به معنای دیگری استنباط شده است، از منظور اصلی من دور بوده. در جایی که من زندگی می کنم، خنده ممنوع نیست و کودکان ما همیشه می خندند.
احساس کردم که اصلاً کلمه ی خنده برایشان مشمئزکننده است و آن را دوست ندارند به زبان بیاورند. بهتر دیدم، ساکت بمانم که هر چه می گفتم، بیشتر به خودم ضرر می زدم.
ـ آقای دادستان، شما می توانید، ادعا نامه را کوتاه بخوانید و جرم را تعیین کنید.
ـ قضات عالی، نظر به این که در استادیوم تعداد ۵۰۰ نفر از شهروندان گرامی حضور داشته و همه مورد مسخره و توهین قرار گرفته اند و نظر به این که بهترین بازیکن ما دچار ناراحتی روانی شده است و سایر بازیکنان نیز به افسردگی مبتلا شده اند، جرم آقای آزاد دو سال زندان با اعمال شاقه است.
سرم سوت کشید، برای یک خنده باید دو سال در این شهر لعنتی در زندان باشم، آن هم با اعمال شاقه؟ باید حتماً دوستان و وکیل خودم را با خبر کنم، این دیگر چه جایی است و این دیگر چه بازی است؟
قضات پس از یک شور کوتاه در اتاق مجاور رأی صادره را اعلان کردند:
ـ آقای آزاد! چون شما در این جا بیگانه هستید، دادگاه رعایت کرده، از جرم شما می کاهد. شما به ۴ ماه زندان محکوم هستید، اما برای این که بازیکنان ما را سخت رنجانده اید، باید ابتدا در همان استادیوم، از آن بازیکن و سایر بازیکنان پنج بار معذرت بخواهید. جملات شما باید شبیه به هم نباشد، فقط واژه ی معذرت، عذرخواهی و بخشش و پوزش را می توانید تکرار کنید. بعد، از همه ی تماشاگران نیز یک بار قلباً و شدیداً عذرخواهی کنید. رأی دادگاه صادر شد و به اعتبار خود باقی است، حکم از همین ساعت قابل اجرا است.
جای حرف نبود. به زندان شهر منتقل شدم، به بند ۹. از راهروی تنگی که در دو طرفش سلول ها قرار داشتند، گذر کردیم، تا به یک سلول خالی رسیدیم که برای من در نظر گرفته شده بود. سلول ها با دیوارهای آهنی مشبکی از هم جدا می شدند. از روزنه ی بزرگی به سقف می رسید، نوری قوی به درون می تابید. به اطرافم نگاه کردم. در دو سلول روبرو و در سلول های چپ و راستم مجرمین با قیافه های عبوس ایستاده بودند و به من نگاه می کردند.
ـ هلو!
هیچ کدام جواب ندادند.
ـ هلو!
باز هم جوابی نیامد. نگاهم را به اطراف گرداندم و بی حوصله روی تخت نشستم. بعد یک مدت طولانی خوابیدم. وقتی بیدار شدم، شب بود. سلول ها خالی بودند. و غذایی برای من روی میز گذاشته شده بود. با خود فکر کردم، عجب! این زندانیان همگی چه زود آزاد شدند. اما دقایقی نگذشته بود که همگی آنها به همراه پلیس ها و زندانبانان به سلول های خود برگشتند. فکر کردم، این دیگر چه بازی است!
ـ هلو!
ـ این بار زندانی طرف چپم آهسته گفت:
ـ هلو!
ـ برای چه اینجا حبس شدی؟ با لهجه ی غلیظی که به سختی می فهمیدم گفت:
ـ این جا بن نُه است. خاص کسانی که می خندند.
ـ اوه مگر تو هم خندیده بودی؟ سرخ شد و با شرم گفت:
ـ بله یک بار!
ـ چرا خندیدن جرم دارد؟
ـ خندیدن زشت است، خلاف طبیعت بشری است.
ـ این زندانیان همه یک بار خندیده اند؟
ـ نه، آن که روبرو طرف راست است، خیلی خنده کرده، یعنی معتاد به خنده است! جرمش سنگین است. اَبَد بود، اما هفته ی گذشته تخفیف گرفته. طرف راست تو هم یک خنده ی ریز طولانی کرده. آن روبرویی طرف چپ، پوزخند زده، اما چون معنی آشکاری داشته به شش سال محکوم شده.
ـ تو چی؟
ـ من پنج سال باید باشم. خنده ام، قهقهه بوده.
ـ امشب کجا بودید؟
ـ یک دوره داریم، به ما یاد می دهند که هرگز نخندیم، در هیچ شرایطی! تو خارجی هستی، نه؟
ـ آره!
ـ چه جوری خندیدی؟
ـ در استادیوم فوتبال بلند و طولانی خندیدم. یک مرتبه همه از جایشان بلند شدند و جلوی سلولشان آمدند، یک صدا گفتند:
ـ در استادیم فوتبال؟
ـ بله!
ـ عجب کار زشتی!
ـ عجب شجاعتی!
ـ عجب حماقتی!
ـ عجب دیوانگی!
صحبت پایان گرفت و هر کدام در آن سلول کوچک به خود مشغول بودیم که ناگهان صدای خنده ی بلندی همگی را از جا پراند. زندانی معتاد به خنده، بلند می خندید. وضع مضحکی داشت. خنده ام گرفت. سعی کردم خنده ام را در درونم فشار دهم، اما خنده ی او چنان طبیعی و قلبی بود که نتوانستم خودم را نگه دارم و قهقهه زدم. کناری من نیز همراه با من شروع کرد. آن که پوزخند زده بود دستش را جلوی دهانش نگه داشته بود و فشار می داد، صورتش سرخ شده بود، اما نتوانست بیشتر طاقت بیاورد، به ما ملحق شد. نمی دانم، به چه می خندیدیم، اما با انگشت همدیگر را نشان می دادیم و قهقهه سر می دادیم و ریسه می رفتیم. به صدای خنده ها، زندانبانان وارد شدند. با دیدن هر قیافه ای خنده ی ما بیشتر اوج می گرفت. همان طور می خندیدیم و قهقهه می زدیم. حالت عجیبی پیدا شده بود. از در و دیوار خنده منعکس می شد. زندانبانان نیز در این حالت شریک شدند. همه می خندیدیم. صدای خنده ها شهر را زیر خود گرفت و فکر می کنم که مردم شهر هم باما همصدا شدند.
فردای آن روز، روزنامه ها نوشتند: شورش در زندان! وای بر ما!