A Pigeon Sat on a Branch Reflecting on Existence
انسان بودن و بودن انسان
آخرین بخش از تریلوژی روی آندرسون ـ که ساختنشان پانزده سال طول کشید ـ درباره بودن انسان با صحنهای شروع میشود که در آن پیرمردی در یک موزه طبیعی با دقت سه پرنده خشک شدهای را که در جعبههای شیشهای به نمایش گذاشته شدهاند بررسی میکند. زنش با حوصله (یا شاید بیحوصله) در گوشهای این پا و آن پا میکند و منتظر است شوهرش ـ که معلوم است چیزی از آن چه نگاه میکند سر در نمیآورد ـ کارش تمام شود و بروند. یکی از این سه پرنده کبوتری است که بر شاخهای نشسته است.
در طول فیلم دو بار دیگر هم با کبوترانی که بر شاخهای نشستهاند برخورد میکنیم اگرچه آنها را نمیبینیم و تنها از امتداد نگاه بازیگران میفهمیم جایی پشت دوربین نشستهاند. روی اندرسون عنوان آخرین فیلمش را از یک نقاشی هلندی انتخاب کرده است که در آن چند شکارچی با سگهایشان دارند به دهکده باز میگردند و آن بالا، روی شاخه درخت کبوترانی با آرامش آنها را نگاه میکنند. اندرسون هم در این فیلم سعی کرده موقعیت بشری را از زاویهای بیتفاوت به نمایش بگذارد. اما مگر بیتفاوتی ممکن است؟
مثل دو بخش پیشین، در “کبوتر …” هم نباید به دنبال یک خط داستانی متعارف گشت. تمام فیلم به یک شعر بلند میماند، یا به نقاشیهایی که برعکس تابلویی که عنوان فیلم از آن برگرفته شده، با رنگهایی مرده و با آدمهایی که کم به زندگان میمانند خلق شدهاند. انگار ما هم مثل آن پیرمرد در موزه به تماشای چند تابلو نقاشی آمدهایم.
این صحنهها را دو فروشنده دورهگرد به هم میچسبانند. فروشندههایی که هر جا میرسند با صدایی افسرده توضیح میدهند که برای فروش اسباببازیهایی آمدهاند که در خانه یا اداره همه را به خنده میاندازند: یک دندان دراز دراکولا، یک بوق، و یک ماسک “عمو یک دندون”. دو شخصیتی که یادآور “در انتظار گودو”ی ساموئل بکت هستند در همان فضای پر از بیهودگی. این دو در ساختمانی زندگی میکنند که در و دیوارش مثل همهجای دیگر به رنگ بژ چروکیدهای است که یادآور پادگانهای ارتشی است. آپارتمانهای کوچک این دو هم بیشباهت به سلولهای زندان نیستند.
نقد سنگین (و شاید بیرحمانه) روی اندرسون نسبت به جایگاه انسانی در جامعه مدرن بشری با “آوازهایی از طبقه دوم” شروع شد ـ که بهخاطر آن جایزه ویژه هیئت داوران جشنواره کان را با سمیرا مخملباف برای “تخته سیاه” شریک شد. جامعهای که به بنبست رسیده است. در سرتاسر فیلم خیابانها مملو از اتومبیلهایی است که در یک ترافیک ابدی بیحرکت ماندهاند. مدیران شرکتهای بزرگ برای برون رفت از بنبست اقتصادی دختربچههای زیبا را قربانی میکنند تا شاید خشم خدا بخوابد. و همزمان دست به دامان فالگیرها و رمالها میشوند تا آینده را ببینند و دعایی بنویسند که طلسم این بنبست بشکند. مردم افسرده در میکدههای افسردهتر جمع میشوند تا بی آنکه با هم حرفی بزنند شبی دیگر را پشت سر بگذارند. کسانی دیوانهوار مهاجری را به کتک میگیرند و آنها که در ایستگاهی آنسوی خیابان به انتظار ابدی رسیدن اتوبوس ایستادهاند حتا رو برنمیگردانند تا نگاهی کنند. گویی دیوانگی همه جامعه را در بر گرفته است. در این میان تنها فردی که حرفهای عاقلانه میزند شاعری است که در یک تیمارستان زندانی شده است.
همان نقد اگزیستانسیالیستی سنگین و همان فضای افسرده و همان رنگهای مرده بر “کبوتر …” هم حاکم است. صحنههای طولانی با دوربین بیحرکت و بازیگرانی که مثل اشیاء با دقت و بیحرکت در صحنه چیده شدهاند به تابلوهایی میمانند که گویی آخرین روزهای عمر موجودی به نام انسان را تصویر کردهاند. موجوداتی رنگپریده، بیروح، و بیحرکت و جامعهای که به وضوح به بنبست رسیده است. اگر میلیونها سال بعد موجود هوشمند دیگری این تابلوها را پیدا کند تصویری که از انسانیت به دست میآورد تصویر موجودی است که با دست خود خودش را به نابودی کشانده است. تنها جایی که حرکتی دیده میشود صحنهای است که کارل دوازدهم، پادشاه نیمه دیوانه سوئد در قرن هجده، با سپاهیانی که برای جنگی دیگر با روسیه فراهم کرده از تاریخ فرا میرسد تا در میکده کوچکی در یوتبوری امروز استراحت کند و با پسر جوان خوشقیافهای که پشت بار است لاس بزند. در صحنهای دیگر همین پادشاه و همان ارتش را میبینیم که شکستخورده و درهم از جنگ بازگشتهاند بی هیچ افتخاری.
ترجیعبند این صحنهها جملهای است که همگان در تلفن به آن که آن سوی خط است بازگو میکنند: “خوشحالم که میشنوم همه چیز روبراه است”. این جمله کلیشه را همه به هم میگویند و هر بار آنکه آن سوی خط است گویی که آن را نشنیده چیزی میگویی و آن سوی خط باز با چهرهای مرده که هیچ نشانی از خوشحالی در آن نمیتوان دید تکرار میکند: “خوشحالم که میشنوم همهچیز روبراه است”. اما همینها فریادهای میمون آزمایشگاهی که آن طرف از شوک الکتریکی رنج میبرد را نمیشنوند که تنها بهدلیل اینکه آزمایشگر فراموش کرده در طول گفتگوی تلفنی دستگاه را خاموش کند باید این شکنجه را تحمل کند.
آخرین تصویر فیلم باز ایستگاهی است که آدمهایش بیحرکت در انتظار رسیدن اتوبوسی ایستادهاند که هیچگاه نخواهد آمد. همینها با صدای کبوتری که نمیبینیمش به جایی خیره میشوند که کبوتر لابد بر شاخهای نشسته است و در هستی انسانها تعمق میکند.
*روی اندرسون، سوئد، ۲۰۱۴
*دکتر شهرام تابع محمدی، همکار شهروند، در زمینه های سینما، هنر، و سیاست می نویسد. او دارای فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی و استاد مهندسی شیمی در دانشگاه تورونتو و بنیانگذار جشنواره سینمای دیاسپورا در سال ۲۰۰۱ است.