همانجا ایستاده بود. موهای چتری فرفریاش از زیر روسری قرمزش بیرون آمده بود و روی پیشانیاش را گرفته بود. با لبخندی که روی صورتش پهن شده بود، سعی میکرد اشکهای لابهلای مژههاش را پنهان کند. دستش را آنطرف گذاشت روی شیشه و بلند گفت: «قول بده حالا حالاها فکر بر گشتن نکنیها!» من هم این طرف شیشه دستم را گذاشتم درست روی دستش و گفتم: «بعد از من نوبت شماهاس. حواستم واسه امتحان رانندگیت جمع کن باز رد نشی.»
دستم را میگذارم همانجا. درست همانجا که چهار روز پیش گذاشته بودم. چشمهام را میبندم. دستش را از آنطرف شیشه حس میکنم. توی گوشم زمزمه میکند: «بازم قولتو شکوندی مثل همیشه…» مسافرها در آغوش استقبال کنندههاشان گم میشوند. من اما از پشت شیشهی سالن ترانزیت به سالن بدرقه زل میزنم.
لباسهام را با وسواس خاصی تا میکرد و داخل چمدان میگذاشت. موهاش یک وری روی شانهی لختش آبشار شده بود. نور از لابهلای پرده روی نیم رخش شکسته بود و صورتش را سفیدتر کرده بود. زیپ چمدان را محکم کشید و غرغر کرد: «همینجوری بشین تا فردا! مسافر تویی، من باید چمدون تو رو ببندم؟ دیگه کی میخوای یاد بگیری کارهاتو خودت بکنی؟» کمر راست کرد و به چمدان کوچک گوشهی اتاق اشاره کرد: «ببین، چمدون خودمو هنوز نبستم. یه امشبم که بیشتر وقت ندارم. پاشو دیگه. دو روز دیگه هم میشی مثل بقیهی اونور آبیا و اسم ما رو هم یادت میره.» سرم آرام برگشت طرفش و ساکت نگاهش کردم. با آن نگاه شوخش براق شد توی چشمهام: «چته؟ پاشو دیگه! شوهر و بچهمو ول نکردم بکوبم این همه راهو بیام اینجا که واسم یه گوشه غمبرک بزنی. داری میری یه زندگی نو شروع کنی. پاشو ببین چیزی جا نمونده باشه. شازده کوچولو رو هم قاطی کتابایی که میبری گذاشتم. یادت رفته بود برداری.»
نشسته بودم روی تخت. پشت به نور، تکیه داده بودم به دیوار و سرم را روی زانوهام گذاشته بودم و مات نگاهش میکردم. بیحس شده بودم. توی اینجور موقعیتهای حساس همیشه او بود که اوضاع را کنترل میکرد. با تمام دردی که از رفتنم داشت، سعی میکرد همه چیز را خیلی طبیعی برگزار کند. انگار نمیخواستم برای همیشه بروم. انگار میدانست وسایلم را دارد برای سفری سه روزه میبندد.
دستم سوخت. آهی کشیدم و چشمم را باز کردم.کسی با روپوش سفید داشت توی دستم سوزن فرو میکرد. ته گلوم تلخ شد و پلکهام دوباره روی هم نشست. سوزن را از بازویم بیرون کشید و دستم را آرام گذاشت روی سینهام. نفسم تنگ شد. دستم را پس کشیدم و چشمهام را باز کردم. گرم بودم یا سرد؟ همه جا انگار سقف بود. سقفهای سیاه چسبیده بههم. صدایی میگفت: «گریه کن. تورو خدا گریه کن.» مورچهها روی تمام تنم وول میخوردند.
خانهی مادر بزرگ بود انگار. هوا داغِ داغ. کنار حوض نشسته بودیم. دو سر یک تکه ته ماندهی لواشک را لای انگشتهای کوچکمان گرفته بودیم و محکم میکشیدیم. هواپیمایی از بالای سرمان رد شد. تکهی آخر لواشک نصیب او شد و من افتادم توی حوض. او هم جیغ کشید و با لباس پرید توی آب و ….
آتش … آب بود؟ تشنهاش نبود؟ چهار دقیقه یعنی چقدر؟ چهار دقیقه… چهار دقیقه.. چهار…
“شازده کوچولو گفت: آخر آدم از کجا بداند که همیشه اینجور میماند.”
از لابهلای تخت آتش بیرون میآمد. در مغزم جمعیتی فریاد میکشیدند. از آتش میترسید. میترسم. میترسید..
تلفن بوق میزد. بوق بوق بوق. با هر بوق چیزی در مغزم منفجر میشد. گوشی را برنمیداشتند. مشت کوبیدم روی میز. نفسم توی حلقم گیر کرده بود. به سینهام چنگ میکشیدم. ناخنم شکسته بود. انگشتهام میسوخت. سینهام میسوخت. «پس چرا برنمیدارن این گوشی لعنتی رو؟» تنم منقبض شده بود. سرم را تکان میدادم و رنگها کش میآمد. «خط خرابه باز؟ پس چرا بوق میزنه؟» گوشم دیگر نمیشنید. یک چشمم به تصویر زشت مانیتور بود. رو گرداندم. دروغ بود. «دروغه. میدونم. معلوم نیست این عکسو از کجا پیدا کردن. تو فیسبوک هر کی هر مزخرفی بخواد مینویسه. خب پس بردارین دیگه این گوشی رو..» بوق بوق بوق.. کابوس بود که دور سرم چرخ میخورد و مثل کلاغ غار غار میکرد. غار غارغار… بلند. بلندتر. کلاغها بالای سرم عروسی گرفته بودند. سرم را محکم به دیوار کوبیدم. پیشانیام خیس شد. بوق قطع شد. کسی گوشی را برداشت. صدا… «الو؟ مامان؟» صدا را نمیشناختم. ساکت شد. «گوشی رو بده به مامانم. میخوام با مامانم حرف بزنم. چرا تو خونهی مردم گوشی را بر میداری؟ خونوادهات تربیتت نکردن؟»
صدایی آشنا شروع به صحبت کرد. دهنم بوی خون میداد. صدا ته گلوم تاب خورد. فریادم تبدیل به زوزه شد و آسمان سیاه.
روی ماسههای ساحل نشسته بودم و غروب آفتاب را نگاه میکردم. سرش را روی شانهام گذاشت و گفت: «شازده گُلی، فکر کنم امروز چهل و چهار بار غروب آفتاب رو تماشا کردی.» زیر لب گفتم: «آخه وقتی که خیلی غمگین باشی دوست داری که غروبهای آفتاب را تماشا کنی.» سرش را از روی شانهام برداشت و از پشت سرم موهای پخش و پلا شدهام را با دو دستش جمع کرد. «قول داده بودی کمکش کنی. خب نکردی. اینم میشه نتیجهاش دیگه، خودتم ناراحت میشی. کاش شازده کوچولو یه جمله هم در وصف بدقولی میگفت.» به دریا خیره شدم، رنگ سرخ آفتاب در آب موج میزد.
آتش زبانه میکشید به سقف. «چرا کسی این آتیشو خاموش نمیکنه؟»
هواپیما قبل از فرود تکانهایی سختی خورد و ما دست هم را سفت گرفتیم. شروع کرد به آیتالکرسی خواندن. گفتم: «خب حالا توام. چه جدی گرفتی! هواپیماس دیگه، تکون میخوره.» و با خنده ادامه دادم: «البته جناب سنت اگزوپری جانت هم هواپیماش سقوط کرد. حالا نمیدونم اول سقوط کرد بعد شازده کوچولو رو نوشت، یا قبل از مردنش نوشته بود.» بیتوجه به لوسبازیهای من همانجور وسط عربی بلغور کردنش گفت: «این ماموریت کوفتی محسن تموم شه زودتر برگردیم سر خونه زندگیمون.»
“اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ” . توی چهار دقیقه چند بار میشود آیتالکرسی خواند؟ «به خاطر من اومده بود. که منو بدرقه کنه. منو. نشست همهی چمدونامو بست. میفهمین؟ مامانم کجاس؟ دایی چی گفت پای تلفن؟»
گوشی را میکوبیدم به پام. دستم را کوبیدم به مانیتور و پرتش کردم پایین. دو نفر دستهام را گرفتند. نمیخواستم بشنوم. صداها تکرار میشد. میچرخید. میچرخید. تاب میخورد کمانه میکرد سوزن سوزن میشد هزار سوزن، و در مغزم فرو میرفت.. «گلرخ جان به خودت مسلط باش مگه نمیخوای برگردی …» تکرار میشد. تکرار میشد. به دیوار میخورد. هزار تکه میشد و بر میگشت.
نشسته بود روی چمنها، سرش را خم کرده بود و گریه میکرد. مادر گفت: «باز چی شده آبغوره میگیری؟» کف دستش را بالا آورد و گفت: «یه تیکه از بالش مونده فقط. خود پروانه الان کجاس؟»
«بقیهاش الان کجاس؟»
دستی دستم را که هنوز روی شیشه مانده، میگیرد. دستم را آرام پایین میکشم و به سالن خالی نگاه میکنم. چه جوری چمدانهای باز نشده بسته شد؟ انگار میدانست فقط برای سفری سه روزه میبنددشان. چه جوری دوباره برگشتم؟ برگشتم؟ برگشتم. تا بمانم با سیارهای گم در آسمانی دور و یک بال نیم سوخته بر خاکی نزدیک..
با تشکر از آقای ساسان قهرمان برای همراهی در بازخوانی و ویرایش