(بخشی از یک شعر بلند ناتمام. از تاریخ ۴ سپتامبر ۲۰۱۵)
وقتی که پسرم را در آغوش گرفتم
دیدم که مرده است!
این آغاز خواب من بود.
***
(۱)
رفته بودم که آب بیابم و قطعه ای نان
اما
پسرم را گم کردم
………
چون پلنگی زخم خورده نامش را جار زدم،
در ازدحام چهره های خام و بی اعتنا
در کنار زنانی با پستان های مصنوعی و کپل های عریان
و مردانی سوار بر قایق هایی از جنس پوست و استخوان
زیر بادبان هایی از جنس اسکناس
و خودنمایی آنانی که پخش نان و آب و پیراهن را
جار می زدند
تا بر پیشانی شان نامی برای خود ثبت کنند!
مردی گفت: منهم برادر ده ساله ام را از دست داده ام.
و لیوان آبجویش را سر کشید.
و من نام پسرم را جار زدم
در کوچه پس کوچه هایی که مرا تف می کرد…
***
(۲)
از اردوگاه گریختم و به باغی رسیدم.
هراسان بودم
روی چمن های سبز مرطوب
و به دنبال سنگی می گشتم که پسرم را به خشکی آن بسپارم
و پلک هایم را اندکی بر هم نهم.
گلوله ای شلیک شد.
گلوله از تنم گذشت و دو سوراخ در شکمم به جا گذاشت.
روی چمن های سبز غلتیدم.
خون در تنم نبود تا فورانش پوستم را رنگین کند.
دردی نداشتم.
درد در کنه جانم پنهان بود.
پلیس های آبی پوش محاصره ام کردند
به بالای سرم نگاه کردم
در برجی مخفی در پشت درخت ها
در اتاقک نگهبانی
دو مرد تیره پوش
تپانچه هایشان را غلاف کردند و من زمزمه هایشان را نشنیدم!
کنارم روی چمن های مرطوب
چشمهای پسرم آبی آسمان را می کاوید
مات
مبهوت
***
(۳)
در اتاق پدرم بودم
همان اتاقی که پدرم بی پناهان را مداوا می کرد.
در پشت پرده های زرد کشیده خاک آلود
زنی با موهای کاه رنگ پریده رنگ
چشمم را در تاریکی جراحی می کرد.
در لحظه اتصال دو عصب بینایی
سوزن نازک از دستش به زمین افتاد!
آشفته اما بی اعتنا گفت: Shit!
و سیم برق قطع شد.
عصب بینایی ام هم!
دوباره گفت: Shit!
و قرنیه ام سرخ شد مثل غروب کامل آفتاب
که آرام آرام به سیاهی خالص می گرایید
پسرم در سایه روشن غروب همچون سایه ای محو
نگاهم می کرد.
همه چیز را دیگر سیاه می دیدم!
***
(۴)
از زیر سیم های خاردارگذر کرده بودم که آن زن فریاد کشید: برگرد!
از همان راهی که آمده ای برگرد!
به صورتم سیلی زدم؛
موهایم را کشیدم، پیراهنم را به تن دریدم.
همچون گاوی زخمی زبانم دراز شد و چفت شد لای دندان هایم.
جفتک زدم روی پاهای برهنه ام
با حالتی چندش آور عس کنکانه نگاهم کرد آن زن
و گفت: برگرد!
از زیر همین سیم های خاردار
جای تو اینجا نیست!
برگرد!
پسرم به سیم های خاردار نگاه کرد و زبان آویزانم و آن غروب تنگ و آنهمه رویا تنیده دردانه های شیشه ای گردنبند نارنجی ام
که از بازار عربها خریده بودم
و آنهمه لبخند که ماسیده بود روی لب هایم…..
***
(۵)
روی ریل قطار ایستاده بودیم
پسرم پرسید: خدا کجاست؟
گفتم: من هرگز او را ندیده ام!
پسرم گفت: شاید خدا را با شلیک گلوله ای کشته باشند!
زنی با کوله باری بر دوش گفت: خدا همین حوا لیست. پشت همین درختها پنهان است!
او از گناهانش شرم دارد
باید به دادگاهش برد و حکم اعدامش را امضا کرد!
پسرم گفت: من اما می دانم که خدا خوبست
مثل همین تمشک آبدار وحشی که کنار سیم خاردار روییده است…
در دوردست
در بالای برجی شیشه ای ؛
طراحان ماسکدار و طراران بنگاه املاک جهانی دور میزی از جنس قلب درختان گردو
طرح تقسیم بندی “خاورمیانه جدید” را می ریختند
تا امپراتوری همیشه چمن های سبز داشته باشد
و پرچمی با یک مشت ستاره نورانی…
ادامه دارد…..