مهسا طاهری

درازکشیده بود روی تخت. دستبرد و گوشی تلفن را از روی پاتختی برداشت.گذاشت روی سینه و پکی به سیگار توی دستش زد. شماره را گرفت و گوشی را کنار گوش نگه داشت. بوق خورد و دود سیگار از میان لب های ترک خورده مرد درفضا پخش شد.

 -الو! فرشته؟ الو…جواب بده! نیستی؟

رفته بود روی پیغامگیر.انگشتان پای فرشته با ناخن های لاک زده از تخت روی سرامیک زمین قرار گرفت. پاشد و لباس مردانه را از روی زمین و بسته سیگار و فندک را از میز آرایش برداشت.امیر درازکش روی تخت یک دست رازیر سر قرار داده و زل زده بود به قاب عکس سه نفری که کنار هم روی نیمکت پارک نشسته و لبخند می زدند. زنی در وسط یک زن و مرد، صورتش را کج کرده و چشم ها را با ناز ریز کرده بود ومی خندید.

فرهاد خاکستررا روی موکت اتاق تکاند که جا به جا جای سوختگی درش پیدا بود. زیرسیگاری ای پر از ته سیگار روی زمین چپه شده و از بطری یکوری شده هنوز آب خالی می شد. بوی سیگار وعرق تن و آب روی موکت ریخته کل اتاق را برداشته بود. فرهاد پکی زد و گوشی را به شانه اش فشرد:

– خواستم بهت بگم خیالت راحت، همون شد که خواستی!

پوزخند زد و نرمه دست کشید به پیشانی. دستش از رطوبت پیشانی، خیس شد و چسبناک:

-دیگه نگران آبروی رفته خانواده نباش. ازش اعتراف گرفتم. گفت، مرتیکه رو چندبار راه داده خونه.

لب هایش را کیپ هم کرد و چانه اش لرزید. دست هایش داشت مشت می شد:

-همسایه ها هم دیدن یه مرد غریبه اومده تو خونه!

فرشته دگمه های لباس مردانه سفید را بسته نبسته به سراغ تلفن رفت. دست هایش می لرزید و ازگوشه چشم نگاه به اتاق داشت مبادا امیر از استراحتش بگذرد و بخواهد به پذیرایی بیاید. تلفن را از میز برداشت و سراند زیر بالشتک مبل. چند تا بالشتک دیگر آورد و روی تلفن گذاشت تا آن صدای بم و خفه توی خانه پخش نشود و به گوش مرد توی اتاق نرسد. کمرراست کرد و دست برد به کمر. صدا حالا آهسته و مثل زمزمه شده بود. خواست بسته سیگار ریخته روی زمین را بردارد، دید دستانش می لرزند. خمیده چشمانش را بست و چتری هایش را با فوت از پیشانی دور کرد و همه را داد پشت گوش.

فرهاد از گوشه چشم نگاهی به قامت درازکش زن بغل دستش کرد و ملحفه را رویش انداخت و گفت:

– حیف گیرش نیاوردم وگرنه تیکه تیکه اش…اه

دستش گوشی تلفن را می فشرد، دوست داشت آن را هم به در و دیوار بکوبد. در عوض خاکستر سیگاری که روی ملحفه افتاد را پس زد. سیگار نصفه را انداخت زمین و دست کشید به پیشانی!

گفت:

– اشتباه دیدن! حرف درآوردن!

 گفتم:

– فرشته که اشتباه نمی کنه.

 سخته بگم اما حرفت واسم سند بود. فرشته! کاش همین الان صداتو می شنیدم.

نفس عمیق و طولانی ای کشید:

-تو چشممو به واقعیت باز کردی وگرنه من همون احمق بودم که مثل کبک سرش تو برفه.

آب دهانش را با سروصدا از گلوی ورم کرده فرو داد:

-مراقب خودت باش. نذار هیچ احدالناسی با زندگیت بازی کنه. تو بازی کن. اگه باختی هم خوب بباز. به آدمش بباز. نه به هر ننه قمری!

نتوانست جلوی خودش را بگیرد و هق کوتاهی زد و تند گفت:

– خدافظ آبجی !

و گوشی راکوبید روی تلفن. تلفن را گذاشت زمین و نفس بلندی کشید. دقایقی به سقف سفید و بی روح اتاق زل زد. دماغش کیپ شده وهیچ بویی را حس نمی کرد. دست برد به پیشانی و لای موهای به هم چسبیده. بعد نیم خیزشد و لیوان بلند را از روی پاتختی برداشت. چشمانش را بست و مایع سفید رنگ را یک نفسسر کشید. مایع از گوشه دهانش شره کرد تا کنار گوش ها. مژه هایش خیس و اشک از گوشهچشم راستش سرازیر شد.

لیوان راانداخت روی زمین کنار باقی آشغال سیگارها و روی زن کنار دستش خم شد. ملحفه را که کنار زد، دهان مثل حفره باز مانده زن توی ذوق زد. هنوز هم باورش نمی شد. چشم هاباز بودند و بی فروغ. سر روی بالش گذاشت و کم کم چشمانش را بست.

فرشته چشمانش را باز کرد و آتش فندک را گرفت به سیگار. فندک را روی مبل انداخت و تلفن را برداشت. سیم را دور تلفن پیچاند و همانطور که روی زمین زانو زده بود درحالی که سیگاری لای دو انگشتش می سوخت شروع کرد به جمع کردن سیم دور تلفن. به پریز نرسیده، سایه ای روی سرش افتاده و جلوی تابش آفتاب را از پنجره روبرو گرفته بود. امیر بالا سرش بود.

– داری چیکار می کنی؟

فرشته دست بالا برد و امیر با گرفتن دست، بلندش کرد. تلفن را انداخت روی مبل میزبان و امیرکه دستش را وارسی کرد، دستش را عقب کشید:

-چه عرق سردی کردی! دستات می لرزه.

فرشته به سیگار پک زد:

– بهت نمیاد نگرانم باشی!

آه کشید و نشست روی مبل:

-اما همین که هستی و اینجایی واسم کلی ارزش داره .

-عاطفه می گفت بچه ی منو تو شکم داره!

فرشته تند نگاهش کرد:

– همین باعث شد نخوابی و بیای بالاسرم؟

-می خوام بدونم راسته یا نه؟

فرشته خاکستر سیگار را تکاند توی انگشت اشاره دست چپ:

– دروغه. مگه تا حالا باهاش بودی؟

و با برقی در نگاه خاکستر توی انگشت را طرف امیر فوت کرد:

-عاطفه از این دروغا بلد نبود.

-من یادش دادم. واسه اینکه بکشونمت اینجا. خودت هم می دونستی.

امیر مکثی کرد بعد گفت:  

-بد کردی با هممون!

فرشته نفس بلندی کشید. پا انداخت روی پا و ژست گرفت:

– باید می دیدی که عاطفه دیگه اون عاطفه قبل نیست. یادت رفته وقتی کشوندمت خونه اش چی بهت گفت؟

صدا نازک کرد:

– امیر! من شوهر دارم. نمی خوام مزاحم زندگیم بشی یا مزاحم زندگیت بشم. هه! یادته؟ عین بید داشت می لرزید وقتی دیدتت. از شوهرش می ترسید. هنوزم می ترسه. هنوزم…اون…

-دهنتو ببند! تو باعث جدایی من و اون شدی!

خاکستر سیگار را تکاند و چشم دوخت توی چشم های امیر که دو دو می زدند:

– دوستت داشتم!   

سکوتی کوتاه حکمفرما شد. صدای موتور کولرهای آبی،کوتاه در خانه پیچید.

-هنوزم دارم.

امیر خودش را انداخت روی مبل سه نفره و دست کشید روی گوش ها که قرمز بودند و داغ:

– همه مون رو انداختی به جون هم!

-ببین این وسط خودم چی کشیدم.

امیرعلی نگاهش کرد و آهسته پرسید:

-چی نصیبت شد آخرش؟

 پک زد و فوت کرد:

-تو!

و نگاه درنگاه امیر، شانه کج کرد و کف دست راگذاشت روی مبل میزبان. دستش ناخواسته دکمه ها را فشرد. انگار که دستش به شیء داغی خورده باشد دستش را پس کشید و صدای پیغام ضبط شده توی سکوت ظهر در خانه پیچید:

-الو؟ فرشته؟ الو. جواب بده…نیستی؟

فرشته لبخند الکی ای تحویل امیر داد و گفت:

– باید جمعش کنم. –

و چندبار با انگشتان لرزان دکمه را فشرد. پیغام قطع و باز وصل شد و امیر پاشد و مچش را گرفت:

– این صدای فرهاده؟  

فرشته میخکوب عصبانیت امیر شد. سریع حالت عوض کرد و کوتاه خندید:

– خب باشه. فرهاد که همیشه هست. بذار قطعش کنم تا فقط خودم باشی و خود…

امیر مچ فرشته را بالاتر از تلفن نگه داشت و انگشت روی بینی، به دقت به حرف های فرهاد گوش داد که داشت می گفت:

– دیگه نگران آبروی رفته خانواده نباش. ازش اعتراف گرفتم. گفت که مرتیکه رو چندبار تو خونه راه داده!

امیر دست فرشته را چسبید و برد توی اتاق. سیلی محکمی به صورتش زد. موهای فرشته پخش شد توی صورت و یقه لباس گشاد مردانه اش کج شد روی شانه.

– چه غلطی کردی تو؟ چی به فرهاد گفتی؟

باریکه خون از بینی فرشته شره کرد روی لب و از لب چکید روی سفیدی لباس مرطوب. اشک از چشمان فرشته روان شد و داد زد:

– نمیدونم. نمی دونم!  

– بهش گفتی من اونجا بودم؟ که عاطفه و من، باهم و…عاطفه از من بارداره؟ آره؟ اینا رو به برادرت گفتی؟

– نه. نه به خدا. این آخری رو نگفتم. فقط گفتم که…

– قسم دروغ نخور عوضی!

فرشته دست ها را گذاشت روی صورت!

-باشه باشه. نزن. نزن منو. امیرعلی! من…من مجبور شدم که…

شانه های فرشته را تکان داد و داد زد:

– تو چی؟ زر بزن!

– تا عاطفه زنده بود تو منو…منو نمی دیدی. تو هیشکی رو نمی دیدی. فقط عاطفه واست مهم بود!

چشم های امیر گشاد شدند و پرسیدند:

-یعنی چی؟ مگه دیگه زنده نیست؟

فرشته بغض کرده سر پایین انداخت. امیرتکانش داد و گفت:

-منو نگاه کن عوضی. جواب سئوال منو بده!

فرشته نگاهش کرد و گفت:

– تو که اخلاق فرهاد رو می دونی. همون موقع ها که فرهاد و عاطفه نامزد کردند و فرهاد تهدیدت کرد که دیگه سمت عاطفه نیای، می دونستی که فرهاد خیلی غیرتیه. من با وجود فرهاد واخلاق هاش و عاطفه و دلبستگی تو بهش هیچ جایی پیشت نداشتم. اما…اما نمی دونم. شاید فرهاد بهشون رحم کرده…

امیر غرید:

-ازت حالم بهم می خوره!

و تف کرد توی صورت فرشته و دوید از اتاق بیرون. فرشته دست کشید به بینی اش. هق هق کنان رفت به هال و شماره فرهاد را گرفت. بوق آزاد میخورد. گوشی رفت روی پیغامگیر. فرشته بعد از چندبار فین فین صدا صاف کرد و گفت:

– فرهاد!عاطفه حامله ست. بچه تورو توی شکمش داره. اون مردی که همسایه ها گفتن اومده خونه ات، امیرعلی ئه. همون خواستگار قبلی عاطفه. امیر پیش منه. ماهم حالمون خوبه. مواظب خودت و عاطفه باش. خدافظ.