یک سیر لذت بخش
یکی از زیبایی های پیری این است که انسان زندگی و تاریخ را لمس می کند و خود به صورت تاریخی زنده درمی آید. من در درازنای هفتاد سال زندگی خویش، بسا اوج ها و حضیض ها را دیده ام: ظهور و سقوط امپراتوری های رنگ و وارنگ، غرور احمقانه ی قدرت مداران در دوران قدرت و لابه و التماس های شان در دوران ذلـّت، جنگ ها، صلح ها، پیمان ها و پیمان شکنی ها، اختراعات و اکتشافات و نوآوری ها، انفجار جمعیت، تخریب محیط زیست، بیماری ها، اپیدمی ها، پیشرفت های حیرت انگیز در پزشکی، ژنتیک، ستاره شناسی، کامپیوتر…. قائم مقام فراهانی چه نیکو سروده است:
روزگاراست آنکه گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد
هر زمان که با دیده ی بصیرت به این نوسانات می نگرم، از روزمرگی و عقل عملی (بهترین شیوه ی سامان دادن به زندگی شخصی) فاصله می گیرم و در مسیر دست یابی به خرد فلسفی (درک چند و چون زندگی، معنا و هدف هستی، قانونمندی ها و روندهای جاودانه ی تاریخ) گام می سپرم. این گفتار به پروفسور انیشتین منسوب است که “مغزهای کوچک به وقایع روزمره می اندیشند، مغزهای متوسط به رویدادها و مغزهای بزرگ به روندها و ایده ها.” در این مورد متفکر سوسیال آنارشیست فرانسوی “پی یرژوزف پرودون” گفتاری دارد نغز و دلنشین:
“تردیدی نیست که جنبش نامنظم و پیچ درپیچ است. لیکن گرایشات ثابت اند. آنچه حکومت ها در راستای انقلاب انجام دهند، خدشه ناپذیر می ماند و هرآنچه بر ضد آن کنند چون ابر می پراکند. من از تماشای این نظرگاه که هر تصویر آن را می فهمم غرق در لذت می شوم. من این تغییرات در حیات جهان را چنان مشاهده می کنم که گویی شرح آن را از بالا دریافت داشته ام. آنچه دیگران را منکوب می کند، مرا بیش از پیش به اوج می برد، الهام می بخشد و محکم می سازد. پس چرا از من می خواهی که سرنوشت را متهم کنم، از مردم شکایت داشته باشم و آنان را به باد نفرین بگیرم. سرنوشت ـ من به آن می خندم؛ آدم ها، از دید من بیش از حد جاهل اند و چنان در اسارت بسرمی برند که بتوانم از دست شان ناراحت باشم. (۶)
چه دل انگیز است که انسان، به جای آنکه از دیگران درباره ی نوسانات و روند تاریخ بخواند و بشنود خود به صورت بخشی از روند تاریخ درآید. گذشت زمان به انسان می آموزد که دیالکتیکی بیندیشد. در پیری است که انسان مطلق گرایی را به کنار می نهد، از خیر و شر فراتر می رود، همه چیز را سپید یا تیره نمی بیند، دیگر مرغ یک پا ندارد. انسان نه تنها باید تفاوت ها را بپذیرد، بلکه فراتر از آن باید به تفاوت ها عشق بورزد. کثرث گرایی باید جایگزین تک سالاری شود. تحول پویا و پیوسته ی زندگی هر ایده ای را هرچند عالی باشد کهنه وگه گاه پوسیده می سازد. به قول گوته: “دوست من، همه ی تئوری ها خاکستری اند، تنها درخت طلایی زندگی است که همواره جوانه های سبز به ارمغان می آورد.”
بسیاری از چیزهایی که برای جوانان مهم است و برای دست یابی به آنها زمین و زمان را به هم می زنند و به خاطر از دست دادنشان گریبان پاره می کنند، برای پیران از اهمیت فروافتاده است. به یاد می آورم در ایام جوانی اگر کسی به من دشنام می داد، دلم می خواست شکمش را بدرم و اگر می توانستم چنین می کردم. چندی پیش از جوانی سراغ آدرسی را گرفتم، او به من فحش داد و من از او تشکر کردم. یادم می آید، در ماه های پس از سقوط شاه در مدرسه عالی بازرگانی بابلسر سخنرانی کردم. پس از سخنرانی در حدود دو هزار نفر به مدت پنج دقیقه برایم دست زدند. فکر نکنید که خوشحال شدم. چند سال پیش فرشته خانم و آقای صفاری از من دعوت کردند که در اتاوا در مورد “طنز در ادبیات فارسی” سخنرانی کنم. روز سخنرانی (به غیر از خانواده ی صفاری) فقط یک نفر به جلسه آمده بود. من هیچ رنجشی به دل نگرفتم و با حدت و شدت موضوع را تا آنجا که می توانستم شکافتم.
روزی یکی از یاری جویانم (در مرکز پشتیبانی از قربانیان شکنجه) از من طلب پول کرد که به دلیل نداشتن و نتوانستن از کمک کردن به او خودداری کردم. او چنان خشمناک شد که هرچه فحش رکیک بود نثارم کرد و رفت و دیگر سراغم نیامد. چندی گذشت و می خواستند او را از خوابگاه بیرون کنند، مرا به عنوان مددکارش خواستند که از من تأیید بگیرند. به مدت ده دقیقه از او دفاع و همه را قانع کردم که باید او را کماکان در خوابگاه نگه دارند. فکر نمی کردم که او از پشت در تمامی گفتگوها را می شنود. زمانی که بیرون آمدم مرا در بغل گرفت. به سختی او را از بوسیدن پشت پایم بازداشتم. چندی پیش در یکی از کالج های تورنتو درس می دادم، دانشجویان بی هیچ پروایی کلاه بر سرم می گذاشتند، با خنده و شوخی اجازه می دادم کلاه سرم برود. تنها به آنان اندرز می دادم که درست اندیش و راست کردار باشند. حتی بچه های خودم هم گاه گاه به من کلک می زنند و من از این که کلک بخورم ابایی ندارم زیرا خطاها، لغرش ها و تناقضات درون روح آدمی را در درازنای زمان بسا تجربه کرده ام.
تأمل بر نوسانات تاریخ به پیران خردجو یاد داده است که در عالم کون و فساد، هر کونی فسادش را در دل خود می پرورد و هیچ چیز پایدار نیست. بیداد، نامردمی و جبـّاریت دیر یا زود شرّشان را از زندگی خواهند کند. دوست عزیز و فقید من هوشنگ عیسی بیگلو می گفت: “آنکه ابدیت را با لحظه در ترازو می نهد کوته بین است.” هوشنگ برایم تعریف می کرد که وقتی در زمان شاه او را به زندان ابد محکوم کرده بودند، به سردمداران رژیم گفت “من تا ابد در زندان نمی مانم چرا که این رژیم تا ابد پایدار نخواهد ماند.” ناگفته نماند که هوشنگ پیری را در سن نمی دانست: “بعضی ها طول زندگی را می پیمایند و معدودی عرض زندگی را.” آری به ندرت پیش می آید که آزاد زن یا آزاد مردی در بهارجوانی آنقدر سرش به سنگ بخورد و تجربه بیاموزد که بتوان او را “پیر خرد” نام نهاد.
سفری به گذشته های دور و دراز
از زمانی که خود را شناخته ام از سیر و سفر لذت برده ام. ضرب المثلی است معروف که “دنیا دیدن بهتر از دنیا خوردن است.” در سفر است که انسان سیر آفاق و انفس می کند ـ با انسان ها، مکان ها، شرایط و جایگاه های تازه آشنا می شود و از هر چیز و هرکس می آموزد. قدیم ها در شهر ما جهرم، فرزانگان شهر برای کسانی که به بیماری افسردگی مبتلا می شدند مسافرت را تجویز می کردند و شگفت آور بود که در آن دوران شدیدترین نوع افسردگی ها با دو سه ماه سفر درمان می شد.
سفر از دید من تنها ترک زادگاه نیست. انسان می تواند حتی در محل اقامت خود نیز سیر و سفر داشته باشد. آنگاه که در تورنتو دوچرخه ی نیمدارم را سوار می شوم و به سیاحت می پردازم احساس می کنم شاه خیابان ها هستم. نمی دانید چقدر از رفتن پشت ساختمان ها، کج کردن مسیر دوچرخه به کوچه های تنگ و تاریک و کوره راه های سرسبز و دیدن خانه ها، باغ ها و گل وگیاه های نادیده و ناشناخته لذت می برم.
آری سفر را مفهومی است بسیار وسیع و ژرف: سفر در مکان، در زمان، در گذشته خویش، در درون روح خود و دیگران و سرانجام تأمل بر مراحل گونه گون روزگاران سپری شده. در زمان پیری است که همه ی این ها لذت آفرین تر و معنی دارتر می شود. انسان به خام اندیشی ها، خوش باوری ها، بلهوسی ها، احساسات تند و بی منطق و حماقت های جوراجور خویش می خندد و حتی از اینکه پته ی خود را روی آب بریزد و خود را نیز دست بیندازد نیز ابایی ندارد. بازهم یاد زنده یاد هوشنگ عیسی بیگلو بخیرکه تعریف می کرد: “یک روز بازجوی ساواک هوشنگ تهامی در زندان کمیته در سلولم را بازکرد وگفت آقای عیسی بیگلو ناراحتی که در سلول تنها نشسته ای. گفتم آقای تهامی آلبر کامو درکتاب بیگانه نوشته است که اگر کسی یک روز درست زندگی کرده باشد می تواند ده سال در سلول انفرادی بسر برد و با خاطرات خوب آن یک روز سرخوش باشد.”
تأمل بر گذشته و نگرش به درون به من آموخته است که بر خطاها و ندانم کاری ها و شوربختی های گذشته ام افسوس نخورم که زمان یک طرفه است و گذشته بازنمی گردد. به قول خیـّام:
از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن
فردا که نیامده است فریاد مکن
بر نامده وگذشته بنیاد مکن
حالی خوش دار و عمر برباد مکن
دستاوردهای گذشته، برعکس، در زمان جاری است. در زمان پیری است که درخت زندگی به برمی نشیند و انسان از برداشت محصول آن غرق در لذت می شود. این محصول ممکن است یک واحد مسکونی باشد که فرد برای خشت خشت آن یک عمر زحمت کشیده است، یا یک اثر ادبی، هنری، فلسفی و یا فرزند و نوه و نبیره. اگر هیچ کدام از این ها نباشد همواره دستاوردهای دیگر(مثلاً به جای گذاشتن تأثیر نیکو بر دیگران) هستند که انسان می تواند در پیری به آنها ببالد. به نظر من هیچکس نیست که در زندگی دستاوردی نداشته باشد. افسانه ی ققنوس به ما می آموزد که انسان های تنها گاهی دستاوردهای بیشتری دارند. ققنوس مرغی است افسانه ای و مظهر جاودانگی که هزار سال عمر می کند و پس از آن بر فرازکوهی می رود و پس از ترنم عالیترین نغمه های خویش به میان آتش می جهد و از خاکسترش ققنوسی جوان زایش می یابد. به قول عطار:
هیچکس را در جهان این اوفتاد
کو پس از مردن بزاید یا بزاد؟
یکی از افتخارات زندگی گذشته ی من این است که در سن بیست سالگی در دبستان مشکان طبسی (جنوب تهران، انتهای خیابان اشرف پهلوی) معلم کلاس بزرگسالان بودم و ضمن استفاده از شیوه باغچه بان در حدود سی نفر را باسواد کردم. یکی دو سال بعد نیز به جوانی به نام عباس در خیابان سرباز سواد آموختم.
در سن هفتاد سالگی هیچ چیز برای من زیباتر و شورآفرین تر از این نیست که ببینم فرزندانم، شاگردانم، موکلین و یاری جویانم از من فراتر رفته اند و در راه سازندگی کماکان به پیش می تازند. شبی را به یاد می آورم که دوستی درویش، مرا به خانقاهی در خیابان بوذرجمهری تهران برد و به دوستان درویش خویش، که یکدیگر را فقیر صدا می کردند، چنین معرفی کرد:
ـ ایشون دوست منه ولی هنوز جامه ی فقر به تن نکرده
درویشی پیر، به شیوه فقرا، با من دست داد و گفت:
ـ امیدوارم به جایی برسی که ما خاک کف کفش ات بشویم.
انسان حتی اگر، ضمن سفر به گذشته ی خویش، به این نتیجه برسد که تلاشش سترون بوده است، بازهم بر خود می بالد که، به جای دست بر دست نهادن، به قدر همت خود تلاش ورزیده است:
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
و یا:
دوست دارد یار این آشفتگی
جنبش بیهوده به از خفتگی
ادامه دارد
۶- As quoted in Trotsky, L. My Life; an Attempt at an Autobiography. Mineola, New York: Dover Publication Inc., P. 582.
استادعالیقدربه شماعرض نکردم باش تاصبح دولتت بدمد؟