خاطرات زندان/ بخش سی و دو

عصر روز هشتم تیر۸۴ ش در تهران بودم. وقتی وارد آپارتمان مان در یوسف آباد شدم، بسیاری از دوستان و آشنایان آنجا بودند. همه، بویژه دختر و همسرم، از این که بار دیگر در میان آنان هستم، خوشحال بودند. پسرم افنان که در دانشگاه عربی بیروت درس می خواند از لبنان تلفن کرد. لحن شادمانی در صدایش موج می زد. او پس از دستگیری ام، خیلی دلواپس مادر و خواهرش شده بود و می خواست به ایران برگردد اما مادرش به او می فهماند که آمدن اش به ایران به صلاح نیست. همسرم از اشخاص خبره شنیده بود که افنان در صورت بازگشت به ایران دستگیر می شود. و این امر درست بود، زیرا دو سال بعد با صلاحدید نیروهای امنیتی ایران، توسط نیروهای امنیتی سوریه در دمشق دستگیر شد و چهل و یک روز در زندان مرکزی “استخبارات” سوریه در محله “کفر سوسه” محبوس بود.

“استخبارات” در واقع همان سازمان اطلاعاتی ـ امنیتی مخوف سوریه است. البته چهارتن از دوستان اهوازی اش هم با او به زندان افتادند. آنان را به بهانه های واهی گرفتند. پس از آزادی از زندان، چون جان شان در خطر بود سریعا به کمیساریای سازمان ملل در دمشق رفتند و در عرض یک هفته، مجوز پناهندگی در کانادا را دریافت کردند.

دوستان و آشنایان تا دیری از وقت در منزل ما بودند. روزهای بعد هم به تدریج برای دیدار می آمدند. از جمله یک شب، همکاران سابق ام در روزنامه همشهری به دیدن ام آمدند که بعدها اغلب آنان در دوره مدیریت علیرضا شیخ عطار از همشهری اخراج شدند. در آن هنگام من ده ماهی بود که توسط باند احمدی نژاد از همشهری اخراج شده بودم. جایی که دوازده سال کار کرده بودم و با آنان خاطراتی داشتم. در واقع در میان مشاغل مختلفی که قبل و بعد از انقلاب داشتم، کار در روزنامه همشهری، تنها شغلی بود که از جان و دل دوست داشتم. گفتنی است که موضوع اخراج از کار فقط مختص همشهری نبود، بلکه پیشتر یعنی در سال ۱۳۶۰ش از وزارت آموزش و پرورش، در سال ۶۸ ش از شرکت شیلات، در سال ۷۱ ش از شرکت “تهیه، تولید و توزیع علوفه” و در نهایت در سال ۱۳۸۳ ش از روزنامه همشهری اخراج شدم.

طرح مانا نیستانی

طرح مانا نیستانی

بعد از اخراج از یکی از این شرکت ها، فشار روحی فراوانی به من وارد شد و با شنیدن خبر اخراج ام، زانوهایم سست شد و نزدیک بود در خیابان به زمین بخورم. مستاجرنشین بودیم با دو بچه کوچک. مسئول همه این اخراج ها، ادارات گزینش بودند که زیر نظر وزارت اطلاعات کار می کنند. من چون دانش آموخته رشته حسابداری از دانشکده مدیریت دانشگاه تهران بودم، پس از اخراج از حرفه مورد علاقه ام یعنی معلمی، به کار در شرکت های مختلف پرداختم. در واقع این رشته باعث شد تا من و خانواده ام از گرسنگی نمیریم. بعدها با اشتغال در روزنامه همشهری از کار حسابداری کاملا بریدم و به کار فرهنگی پرداختم. البته من همواره در کنار امرار معاش در شرکت ها، در منزل به ترجمه و تالیف اشتغال و با ناشر جماعت و اهل قلم سر وکار داشتم.

در سال ۱۳۵۸ش همسرم را که از پیش از انقلاب دبیر دبیرستان های آغاجری بود از آموزش و پرورش اخراج کردند. جرم اش، باورهایش بود. او تا سال ۱۳۶۱ ش از کار بیکار بود اما در اواخر این سال با حکم دیوان عدالت اداری به کار خود بازگشت. در سال ۶۰ ش، وضعیتی پیش آمد که چند ماهی هم من و هم همسرم بیکار بودیم. در تهران در یک آپارتمان کوچک اجاره ای زندگی می کردیم. مجبور شدم مسافرکشی کنم و البته پدر و یکی از برادران ام گاه به گاه به ما کمک می کردند تا زنده بمانیم. سال شصت شمسی، سالی سیاه و سخت بود. آغازی بود برای دوران سرکوب سیاسی و جنگ و دربدری و ویرانی.

قبل از انقلاب، سه چهار کتاب از من منتشر شد و توانستم به عنوان یک عرب اهوازی، جای پایی در محافل روشنفکری پایتخت باز کنم. البته پیش از من عدنان غریفی در تهران بود و در تلویزیون ملی ایران کار می کرد. او اهل محمره (خرمشهر) است و نام اش به عنوان قصه نویس جا افتاده بود. نیز همشهری عرب ام، هاشم بنی طرفی کتاب “حیات: طبیعت، منشا و تکامل آن” اثر الکساندر اوپارین را منتشر کرده بود. او به علت وابستگی به حزب توده ایران، پانزده سال در دوران شاه و پنج سال در دوره جمهوری اسلامی در زندان بود. هاشم بنی طرفی اساسا کاری به مسایل ملت عرب در ایران نداشت. یک بار در سال ۵۸ ش، عادل ربیخه یکی از فعالان عرب در دانشکده علوم دانشگاه اهواز از او پرسید که  چرا به مساله مردم عرب نمی پردازی و هیچ سخنی در این باره نمی گویی و او در پاسخ گفته بود که من در این زمینه تابع اوامر “حزب” ام.  عادل حبه، از کادرهای رهبری حزب کمونیست عراق و رابط این حزب با حزب توده  ایران در اوایل انقلاب، در سال ۲۰۱۲ در لندن به من گفت: در سال ۵۸ ش و در زمانی که نشریه های “الکفاح” و”النضال” به زبان عربی و فارسی در اهواز و محمره (خرمشهر) منتشر می شدند، رهبران حزب توده، موضوع انتشار یک نشریه عربی برای خلق عرب را به بحث گذاشتند. این نشریه قرار بود به زبان عربی توسط خود عادل حبه منتشر شود. او گفت، شلتوکی، باقرزاده و ذوالقدر با این امر موافق، اما نورالدین کیانوری، دبیر کل حزب و هاشم بنی طرفی مسئول استان خوزستان (عربستان) مخالف بودند. مخالفان استدلال می کردند که چنین نشریه ای باعث برانگیختن احساسات ناسیونالیستی خلق عرب در ایران می شود. و چون سنبه مخالفان پرزورتر بود، نشریه منتشر نشد. جالب آن که حزب توده در همان زمان نشریه هایی به زبان ترکی در آزربایجان و به زبان کردی در کردستان ایران منتشر می کرد، اما نگران گسترش ناسیونالیسم در آن مناطق نبود. شاید بتوان انگیزه های مخالفت نورالدین کیانوری را دریافت، چون در همان سال، در یکی از جزوه های پرسش و پاسخ اش (احتمالا جزوه شماره ۷۱) آماری مغلوط از جمعیت خلق عرب در شهرهای مختلف عرب نشین ارایه داد که جمعیت ملت عرب را بسا کمتر از میزان واقعی اش نشان می داد. به نظر من نورالدین کیانوری نوعی پیشداوری ناسیونالیستی نسبت به عرب ها داشت، اما مخالفت هاشم بنی طرفی، پرسش برانگیز است. البته ایشان و برخی دیگر از فعالان چپ و کمونیست عرب (و غیر عرب) در آن زمان، اولویت را نه به مسایل قومی بلکه به مسایل طبقاتی می دادند.  من یک فعال عرب به نام “عباس – س” را می شناختم که وابسته به یکی از گروه های افراطی چپ بود که هرگونه فعالیت در زمینه حقوق ملت عرب را نفی می کرد و همواره بر مسایل طبقه کارگر تاکید می نمود. بچه های عرب به او می گفتند “عباس طبقه” . او در سال ۶۰ ش به زندان افتاد و تواب شد و بعدها به خارج رفت.

بخش ۳۱ را اینجا بخوانید

* یوسف عزیزی بنی طُرُف عضو کانون نویسندگان ایران، عضو کانون نویسندگان سوریه و عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد. او به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است.