از مرگ، با مرگ، تا دگر کشی
اگر براستی می خواهید روح مرگ را ببینید، دروازۀ دل خود را بسوی زندگی باز کنید.
زیرا که زندگی و مرگ یک چیزند، چنانکه رودخانه و دریا هم یک چیزند. (جبران خلیل جبران)
“مرگ”، رازی است سر به مهر و ناگشودنی با هیبت و صولتی همتراز زندگی. نقش بی بدیلی دارد در هشداری و هوشیاری آدمی در راستای “چگونه شدن” و”چگونه بودن”، دلهره آفرین عظیمی است برای راه یافتن به “چرایی بودن آدمی” در جهان هستی با حضوری دایمی، تاثیرگذار و سرشار از هوس خواستن. هماره ی زمان حاضر در اذهان و غایب از انظار و آنی آدمی را از خود فارغ نکرده و با سایه سنگینش نهیبی است ابدی. چه اساطیری که از شکست ناپذیری آن پرورده نشده و چه بیشمار افسانه هایی که به بهت و حیرت بافته نشده، فراوان قصه و داستانهایی که وحشت و خوف از آن در هر برگش مستور است و بسیار قربانیانی که در مسلخش جان سپرده اند که شاید قهر و غضبش افزون نگردد.
زندگی و مرگ، در حوزۀ و محدودۀ زمانی و مکانی یکسانی قرار گرفته اند. انسانی که حضور، موجودیت و پویایی مرگ و زندگی را در هستی اش تجربه می کند، ممکن است مرگ و زندگی را در تضاد و تناقض یکدیگر بداند، اما اگر از خارج و عینی تر به این دو بنگریم، دو موجود به ظاهر متضادی را در خواهیم یافت که در هم تنیده اند که هیچ کدامشان بدون حضور دیگری معنا ندارند. مرگ تنها در هستی ظهور می کند و بودن تنها در جدال با مرگ و پایداری که در برابر مردن از خود نشان می دهد، تثبیت می شود. مرگ و زندگی مفاهیمی هستند که در با هم بودن و در ارتباط با هم بودن معنی پیدا میکنند.
گویی “فروید” حق داشته که معتقد باشد که “مرگ” سائقه یا غریزه ای است همراه و در تضاد با غریزه “زندگی” و هیچ گریز و گزیری از آن نیست. مرگ حضور و وجود خود را از ناموس و قاموس نظام آفرینش به ودیعه دارد، تا اعلان گر علنی ماموریتی باشد که در این جهان بر گرده های آدمی گذارده شده است. “مرگ” بشارتی دارد تا “زندگی” را معنی بخشد که هشداری باشد بر “چگونه زیستن”، نهیبی است بر گذرا بودن دنیایی که سخت بر آن چسبیده ایم. “مرگ” فریاد نجیبانه ای ست که دریابیم که “من” کی ام و چه رسالت و مسئولیتی در فرا رو دارم. “مرگ” جنگ علنی است علیه زندگی که عرض آن را فدای طولش نسازیم و دم غنیمت شماریم. “مرگ” سیلی سختی برصورت حیات که “رسالتمان” را تبیین و ترسیم نماییم و زهرخندی است بر خواستها و خوشیهای سطحی و گذرانمان که در وادی هولناک پوچی و سرگشتگی سرگردان و مدهوش نمانیم، پیغامی بس پر معنی و مفهوم که شأن و منزلت آدمی را یادآور بوده و منزل و مقصود آن را تبیین نماید که از حیرانی و گمگشتگی رهیده تا بر هستی اش “معنی” بخشد آنچنان که خود می خواهد. زوال پذیری جز طبیعت هرهستی داری است و همه چیز را “خط پایانی” است، و مرگ پایانی است بر زندگی این دنیایی.
و “مرگ” دلیلی است قاطع برای بریدن و رها شدن از زندان تنگ دنیا و تمناهای مبتذل دنیوی است که در روزمرگی ها دست و پا نزنیم، یادآور دلبستگی هامان به زیباترین لحظات زندگی که بی حظ آن، ناخواسته مرده ایم و نشانی از پویایی وجودمان را نتوان به تجربه نشست. بی تکاپوی رشدزا به مردگان متحرکی می مانیم که ملعبه دستان بی رحم و مروتی هستیم که روحمان را چونان موریانه ای می خورد و به تباهی می کشد. وه که مرگ چه عامل انگیزشی پایدار و قوی هست که چگونگی بودن و حضورمان را در جهان هستی تبیین می کند و تلنگری است که می توان زندگی را دوست داشت و هستی و روانمان را از لحظه لحظۀ آن سیراب ساخته و با او درجریان بود، باشد که تا پنجه های خشمگین مرگ را به آگاهی و بصیرت از گرده هامان رها ساخته و خود مرگمان را به انتخاب بنشینیم. میسور بودن این مهم منوط است به درک و پذیرش ماهیت و ماموریت آن، که زندگی را “معنی” می دهد با پایان دادن به خطی است که زندگی می نامیم. این چنین است، که مرگ دشمن نیست که با آن سر ستیز داشت، همواره همراه زندگی بوده و جزء جدایی ناپذیر آن است، ماموریتی دارد و مامور را عذری نیست.
“مرگ” مامور است و معذور اما “دلالان مرگ را چه”، “مرگ پیشگان و دگر کشان را چه”. پلشت مردمانی که زندگی را در مسلخ عناد و دگم اندیشی و ظلم و بیداد به صلابه می کشند و نفسهای پلیدشان را به زیستنی پیوند می دهند که جز کراهت و تعفن از آن چیزی برنمی خیزد و خفاش وار به ریختن خونی مشام تیز کرده و کرکس گونه به دار شدن سر آزادیخواهی چشم دوخته اند که حرص نفرت و ددمنشی شان را فرو کاسته و عطش سیری ناپذیر زندگی انگلی شان را سیراب سازند.
دریغا که سر مرگ همان بلایی آمده که سر زندگی. دگرگونه و تحریفش کردند تا چند صباحی را حاکم باشند، در بازار مکاره به هیچ به حراجشان گذاشتند که از متاع نامطبوعشان فارغ باشند، نامردمانی که مرگ را با دار و درفششان در اسارت دارند که زندگی را از نفس بیندازند، بدکیشانی که به بوی مرگ خوگرفته و از شمیم عزتمند زیستن، گریزان بوده و تاب و تحملشان نیست. بیشمار دلال پیشگان مدرن و هالیوودیانی که تجارت مرگ هنرشان است تا صورت نجیب آن را با هیولانی نشانه رفتن در تولیدات به اصطلاح هنریشان، مفهوم پر معنی آن را قلب و تحریف کنند تا ویرانگری و پرخاشگری را که مولود ناقص الخلقه آن است، جایگزینش سازند، که “مرگ” هم از تجارتشان مصون نماند. مرگ پیشگان مستبد و سادیستی که آزادی آدمی را نشانه رفته اند، باشد که در روزگاران حاکمیت جهل، شعور و خودآگاهی را جرم بپندارند که بی دغدغه جان بستانند.
چه بسیار شاهد بودند و هستیم، آزادمردان و زنانی که خود به اراده و آزادی در آغوش آن می غلتند، باشد که آرمان، راه و هدفشان مصون از پلشتی های زیستنی باشد که به حصارش کشیده اند. آنان خود دار بر گردن می آویزند تا آزادگی و حریت را نام و نشانی عزتمند باشد. وه چه زبون و پستند، گروهی که زندگی را در مرگ دیگران جستجو می کنند و آشیان در نیستی دگراندیشانشان بنا می نهند، و دریغ و درد که هرگز دنیایشان بی مرگ و نیستی، داغ و درفش، دار و صلیب و گلوله ی سربی تهی نبوده است و نخواهد بود. تا آزادی در حبس و حصار است خون در رگ آزادی خواهان خواهد جوشید. این چنین است که مرگ در طول تمام تاریخ بشری در دستان بی رحم و شفقت پلیدانی است که نفس را در سینه ها حبس ساخته و عطش سیری ناپذیرشان الا با قربانیان بیشمار فروکش نمی کند.
در کدامین ناموس عزتمند بشری می توان سراغ گرفت که اندیشه را به حصار و آزاداندیشی را به صلیب کشید. چقدر نادان و بی خردنند آنان که توان دیدن شیرزنان و رادمردانی که خود صلیب بر دوش دارند و زندگی را با مرگ، عزت و شأن بخشیده و مرگ را با تمام زیبایی مفهومی جاودانه و انسان وار می بخشند. چه نادان، کورچشم و غافل اند که درک نمی توانند کرد که آزادی، دانایی و معرفت همیشه زمان بر تارک بلندای بشری خوش درخشیده و روشنگری و علم به گواهی تاریخ فراخ انسانی هرگز از پویایی و حرکت تکاملی و رو به جلو باز نمانده و هیچ عامل و رادعی قادر نشده که تعالی آن را به ایستایی و در جا ماندن بکشاند و هیچ قدرتی توان منزوی و مهجور ساختن آن نداشته است، هر چند که در مقطعی به سکوت، صبر و انتظارش کشانده باشند، اما حتی در فاجعه آمیزترین و متحجرترین اعصار نیز که عقیده و اندیشه را به غل و زنجیرش بستند و عقل گرایی و آزاد اندیشی را به حصارش بستند، باز آزادگی و دانایی بر قلعه مقدس ترین خواست های بشری درخششی مهار ناپذیر داشته و نیز در عهدی که حاکمیت قاطع با تفتیش عقاید و حلق آویز کردن آزادیهای فردی و به صلابه کشیدن آرمان و عقاید و ابراز و بیان آن بود، هم چنان فروغ جاودانه و نامیرای رهایی و آگاهی پایدار و پرتوان در مسیر پایان ناپذیر خود راه می سپرد و قربانیان بیشماری را تقدیم داشته تا دگم اندیشی و عناد و تارک بینی را محو و ریشه عالم گیر شرافت و آزادی و استقلال را همواره و در همه اعصار در متعالی ترین منزلتها، مأمن و مأوی گزیند.
باشد که این نوشته مدخلی باشد هر چند طولانی به موضوع که در نظر بود پرداخته شود و آن را به بخشی دیگر موکول می کنم.
*دکتر محمود صادقی موسس سازمان مشاوره و بهداشت روان “آتنا” است.