در مراسم وداع با آقا رضا آبادی و در گرامی داشت یاد او!
آن چه را که در اینجا می گویم، حکایت زندگی یک پناهنده، یک رفیق و انسانی است که در تنهایی زیست و در تنهایی مُرد.
اگر چه او با پناهندگی در سوئد به آزادی رسید؛ اما در عین حال بخشی از خویشتن اش را هم از دست داد. سرکوبی که او از آن گریخته بود، جان او را ذره، ذره و به اقساط گرفت، و آن آزادی ای که او به آن رسید، هرگز موفق به آن نشد که جایگاهی مناسب برای او در این جامعه فراهم آورد.
رضا (آبادی) را من اول بار سال ها پیش در “یرن توریت” گوتنبرگ ملاقات کردم. رضا متقاضی پناهندگی بود و من فعال حقوق پناهندگی و پناهندگان!
رضا متعلق به اقلیت عرب ساکن در مناطق نفت خیز جنوب ایران بود. اقلیتی که اکثریت اش برغم سکونت بر “طلای سیاه” در تهیدستی زندگی می کنند؛ اقلیتی محروم از حقوق اجتماعی، فرهنگی، زبانی و سیاسی . رضا در جنبش خلق عرب، در مبارزات کارگری صنعت نفت و نیز در یکی از سازمان های چپ فعال بود. هر کدام از آنان به تنهایی و در مجموع، زندگی رضا را در معرض مرگ قرار می دادند.
او نیازمند یاری برای اخذ پناهندگی بود. می پرسید؛ چگونه باید تقاضا داد؟ چه می پرسند؛آیا حق داشتن وکیل را دارم یا خیر؟
قاچاقچیان انسان مسئولیتی در این موارد، و یا حتی آنگونه که در اخبار می بینم برای حیات پناهندگان بر عهده نمی گیرند.
رضا تکنیسین نفت بود و گاه به دور از خانواده اش در مکانی دیگر در جنوب اشتغال به کار داشت. رضا به دلیل فعالیت هایش و نیز به دلیل جنگ ایران و عراق، ارتباط با خانواده اش را از دست داد. او تنهای تنها بود!
رضا تقاضای پناهندگی را داد و تقریبا به سرعت آن را اخذ کرد. ما به صلیب سرخ مراجعه کردیم و امیدوار بودیم که آنان از طریق حلال احمر بتوانند نام و نشانی از خانواده اش به دست آورند، اما هرگز جوابی دریافت نشد. جمهوری اسلامی حتی این زحمت را هم به خود نداد که لااقل بگوید: گورتان را گم کنید !
برای رضا با توجه به حرفه اش، اخذ شغل در حیطه تخصصی اش در سوئد امری محال بود. به آموزش زبان پرداخت و بیکار ماند. تحصیلات حرفه ای را گذراند تا شاید بتواند به عنوان سرایدار ساختمانی کاری به دست بیاورد، اما بیکار ماند.
رضا اما تقریبا در همه گردهمایی ها و آکسیون ها علیه جمهوری اسلامی و یا در دفاع از حق پناهندگی شرکت فعال داشت.
سلامتی اش رو به راه نبود. قلب اش و تنفس اش اذیت اش می کردند. رضا خود بر آن بود که مواد شیمیایی ای که در هنگام اشتغال در صنایع پتروشیمی با آن به طور روزمره سر وکار داشت و نیز سلاح های شیمیایی که در جنگ از آنان استفاده می شد، باعث بیماری اش شده بودند.
به خانه ما می آمد و هر بار برای بچه هایم کادویی به همراه داشت.
سال ها پس از سالها گذشتند، اما بیکاری و بیماری اش تنها عمیق تر می شدند. شرکت در تظاهرات را ولی هرگز فراموش نمی کرد.
گاهی با هم تماس تلفنی داشتیم. گاهی همدیگر را در جلسات می دیدیم. در یکی از جلسات نگرانی ام را در مورد وضعیت اش بیان کردم، اما او مثل همیشه گفت: خوبم!
سرانجام به توافق رسیدیم که او با دفتر منطقه شهری اش تماس بگیرد تا ببیند که آیا آنان فعالیتی روزمره برای او دارند یا خیر.
از هم جدا شدیم و من در این فکر بودم که آیا من او را به اجبار وا داشته ام، آیا من با برخوردم پایم را از مرزی که احترام به حریم زندگی خصوصی انسان است، فراتر نهادم؟
چند روز بعد خبر داد که تماس گرفته است، اما آنها فعالیتی که به درد او بخورد را نداشته اند. ما در “پاتوق اندیشه” باهم صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم که او را به نحوی وارد فعالیت های روزمره کنیم.
رضا به جلسات می آمد. در گفتگوهای هفتگی و دوره ای ما در مورد نژادپرستی، حقوق زنان، فریاد حاشیه نشینان، اسلام گرایی و اسلام ستیزی، حقوق همجنس گرایان و دگرباشان جنسی شرکت می کرد، اما فعالیت های روزمره را مناسب حال خود نمی دید.
می گفت: نمی تواند، باید داروهایش را سر وقت مصرف کند.
تصور دیگرانی که رضا را از نزدیک نمی شناختند، گاه این بود که او آدم سختی است، درک کردن اش سخت است و همکاری با او دشوار.
رضا اما بر سر اصول اش چانه نمی زد و من مطمئن هستم که رضا زخمی عمیق در درون داشت که پوسته ضخیم دور آن، خونریزی دائمی این زخم را از اطرافیان اش پنهان می کرد. و نیز مطمئن هستم که رضا راسیسم روزمره را با شدتی به مراتب بیشتر از آن که خود با آن مواجه شده ام، تجربه می کرد. چه در ارتباط با جامعه پیرامون و چه در ارتباط با برخی از ایرانیان شووینیستی که فانتزی «یک کشور و یک ملیت شان» تنها با نفی و تمسخر اقلیت ها می تواند به حیات خود ادامه دهد .
بدین سان، ستم ملی در زندگی او در تبعید به ستمی مضاعف تبدیل شده بود.
زبان مادری رضا عربی بود، و این گاهی این تصور را به بار می آورد که ارتباط زبانی با او مشکل است .
زمان می گذشت و ارتباط با رضا و یا شرکت او در گردهمایی ها به تدریج کاهش پیدا می کردند. او دیگر به ندرت جواب تلفن را می داد.
در یکی از گردهمایی هایی که او هم بود، نگرانی ام را با او در میان گذاشتم. پرسیدم چطوری رضا؟ با لبخند همیشگی اش بر چهره ای که دیگر کاملا تکیده و لاغر شده بود، جواب داد: خوبم !
گفتم: خیلی لاغر شدی، غذا به طور مرتب می خوری یا نه؟
گفت: آره ، ولی پیاده روی می کنم .
آخرین بار که رضا در خانه من به شام دعوت داشت، دو ساعت دیرتر آمد.
نگران از آن که اتفاقی برایش افتاده باشد، چندین بار زنگ زدم تا که جواب داد. گفتم کجایی؟ و با وجود آن که چندین و چند بار به خانه من آمده بود، گفت دو ساعت است که می گردم اما خانه ات را پیدا نمی کنم.
بالاخره آمد. شام خوردیم. او به مراتب لاغرتر و غمگین تر از گذشته بود. حافظه اش ضعیف شده بود. به خود گفتم آیا افسردگی او است که حافظه اش را تحت تاثیر قرار داده و یا زوال تدریجی حافظه اش است که افسردگی اش را دامن می زند؟، طاقت نیاوردم، و نگرانی ام را با او مطرح کردم، گفتم: رضا با دکتر و درمانگاه تماس داری یا نه؟ گفت: بله، تماس دائمی و مرتب دارم .
درست وقتی که داشت می رفت، در خانه را که باز کرد و قبل از بیرون رفتن برگشت و برای اولین بار در طی همه این سالهایی که او را می شناختم گفت: سخته!
گفتم: برگرد، بشین. بگو چه چیزی سخته؟ اما او کلامی نمی یافت و رفت .
آخرین بار او را در یک تظاهرات دیدم. تکیده تر و لاغرتر شده بود. لباس هایش بی نظم بودند. ما که آن جا بودیم، ما که او را می شناختیم، گفتیم باید حواسمان به او باشد، باید کاری کرد. شاید که باید از بالای سرش با سوسیال تماس بگیریم؟
رضا دیگر به تماس های تلفنی جواب نمی داد. در شهر هم دیده نمی شد. ما که او را می شناختیم از همدیگر می پرسیدیم: رضا را دیدید؟ و عجیب آن بود که خیلی ها او را دیده بودند، و یا لااقل تصورشان بر آن بود که او را از راه دور دیده اند.
من گاه به گاه کنترل می کردم که آیا آدرس اش همان است که بود، آیا تلفن هایش هنوز به نام او هستند یا خیر؟
امیدوار بودم که او را در طی هفته “گوتیا کوپ” ببینم. در طول آن هفته او به ندرت مسابقه ای را از دست می داد.
اما وقتی که او را در “کوی بری” ندیدم، به در خانه اش رفتم. هیچ جوابی نبود. نگران از حال او با سرایدار ساختمان مسکونی اش تماس گرفتم. او گفت: بله می دانم کیست، تصادفا چند وقت پیش دیدم اش، اما برای اطمینان خاطر تو می روم در خانه اش.
روز بعد پلیس زنگ زد. می خواستند قبل از وارد شدن به آپارتمان اش مطمئن شوند که او به مسافرت نرفته است. گفتم نه، او اهل مسافرت نیست. لطفا حتما کنترل کنید، نگران حال او هستم.
و دیگر خبری نشد. چندین هفته گذشت و من تصورم بر این بود که شاید پلیس، رضا را به بیمارستان برده باشد و به دلیل رازداری درمانی و یا به خواست خود رضا، کسی تماس نمی گیرد تا خبری بدهد. طاقت نیاوردم، و به سرایدار زنگ زدم. او متعجب از این که کسی در این مدت با من تماس نگرفته گفت: پلیس رضا را در خانه پیدا کرده، و گویا مدتها از مرگ اش گذشته بوده است. سرایدار گفت: می دانی کسی غیبت آدم تنهایی را که اجاره اش را مرتب از طریق “جیروی اتوماتیک بانکی” پرداخت می کند، احساس نمی کند.
و من به فکر فرو رفتم که در اقتصاد بازار، بود و نبودت، وجودت در گرو پرداخت به موقع قبض هایت است.
پس از آن دربه دری در دستگاه بوروکراتیک سوئدی آغاز شد.
به پلیس زنگ زدم، گفتند که مسئول پرونده در مرخصی است. چند هفته بعد با مسئول پرونده تماس برقرار شد.
گفت: پیکرش را به پزشکی قانونی داده ایم. زنگ زدم گفتند: برایت پرونده اش را می فرستیم. بعدتر نامه ای دریافت کردم مبنی بر آن که آنان هیچ اطلاعاتی را به من نمی دهند. دلیل؟ من جزو اعضاء خانواده رضا محسوب نمی شوم.
نمی دانم من با چند بنگاه خاکسپاری این شهر تماس گرفتم. هیچ کدام از آنان هیچ چیز نمی دانستند. حتی اداره مربوط به آرامگاه های شهر هم نه اطلاعی از دفن او داشت و نه نشانی از آن که او در نوبت دفن قرار دارد.
امیدم را دیگر از دست داده بودم و تصورم براین بود که اداره جات سوئد، پیکر رضا را به ایران فرستاده اند، یعنی به همان رژیمی که او از آن گریخته بود.
در اوج ناامیدی، اما اتفاقی غیر قابل تصور رخ داد.
در رابطه با حرفه ام در جلسه ای با یکی از روسای کمون شرکت داشتم، پس از جلسه گفتم: من از این که یک مسئله خصوصی را با شما در میان بگذارم، منزجرم. اما دیگر چاره ای ندارم. ماجرا را توضیح دادم. چند دقیقه بعد من در اتاق یکی از کارمندان آن اداره که پرونده رضا را دو یا سه روز پیش دریافت کرده بود، حضور پیدا کردم .
اما چرا من همه این ماجراها را در اینجا برای شما عزیزان بازگو می کنم؟ آیا برای آن است که وجدانم را راحت کنم، که بگویم من هر کاری از دستم بر می آمد، انجام داده ام؟
من خود نیک می دانم که چه باید می کردم که نکردم. من نیک می دانم که زمان لازم است که با خودم و با وجدانم کنار بیایم. سوای همه چیز، هم دادستان، هم متهم، هم وکیل مدافع و هم قاضی در دادگاه وجدان خویش بودن، کاری آسان نیست و زمان می برد.
من همه این ها را می گویم تا گفته باشم: یقین دارم که در بین ما، رضا تنها انسان تنها نبوده و نیست. ما را کاری دگرگونه لازم است .
من این را می گویم تا گفته باشم: تنهایی در این جامعه را باید به عنوان یک بیماری مرگزا تلقی کرد!
من این ها را می گویم که گفته باشم: این چند کلام، داستان زندگی یک پناهنده، یک رفیق و یک انسان است. انسانی که در تنهایی زیست و در تنهایی مُرد!
ما را کار زاری دگرگونه لازم است !
من این ها را می گویم که گفته باشم: زندگی در تبعید زاینده تنهایی است، و تنهایی خود انسان را به تبعیدی درونی سوق می دهد. تبعیدی که در آن انسان از خود و از دیگران بیگانه می شود. تبعیدی که ارتباط انسان با حال و آینده اش را پریشان می سازد. آری ما را کارزاری دگرگونه لازم است !
من این ها را می گویم که گفته باشم که کاری باید کرد!
امروز ده دسامبر است. امروز جشن تولد ۶۷ سالگی کنوانسیون جهانی حقوق بشر، همسن رضا است. رضا به دلیل نقض همان حقوق و آزادی های مندرج در آن کنوانسیون به پناهنده ای دیگر در جهان تبدیل شد.
همان حق پناهندگی ای که اینک دولت های ثروتمند اروپا برای حذف آن از کنوانسیونی که خود امضاء کرده اند، با هم به مسابقه پرداخته اند.
کاری باید کرد!
رضای عزیز؛ دلم می خواست که می توانستم آن چه را که اینجا گفته ام، به احترام به حقوقی که برای آن مبارزه کردی، به زبان مادری ات یعنی به عربی بیان کنم، اما قادر نیستم .
رضا جان؛ اگر می توانستی ببینی، می دیدی که الان و در اینجا تنها نیستی. ما اینجا هستیم در کنارت و به یادت !
رضا جان؛ یقین بدان که خیلی از ماها که اینجا هستیم و آنهایی که می خواستند، اما نتوانستند در اینجا حضور پیدا کنند، مبارزه برای حقوق اقلیت ها و ملیت ها، برای حقوق کارگران و زحمتکشان و در دفاع از حق پناهندگی را ادامه خواهیم داد.
سوای همه چیز، حق انسان بودن، انسانی زندگی کردن و حق انسان ماندن را ما اصلی می دانیم که درست مثل تو بر سر آن چانه نخواهیم زد.
رضا جان؛ من این را به تو قول می دهم، و یقین دارم که من در این تعهد تنها نیستم !
دهم دسامبر ۲۰۱۵