گرد آوری گزارش: ونداد زمانی

در طی چند ماه گذشته نگاهی اجمالی داشتیم به موج بسیار فراگیر فضای مجازی و سری زدیم به انواع وبلاگ ها و سایت های ایرانی در درون اینترنت. از این به بعد هر بار توجه مان را با دقتی بیشتر معطوف خواهیم کرد به وبلاگ شخصی یکی از ایرانیان خوش ذوقی که بدون هیچ  پشتیبانی،  فقط  از طریق ارائه مطالب جالب  از استقبال  وسیع برخوردار گشته اند. در شماره گذشته از وبلاگ مرضیه رسولی گفتم و به خاطر دختر دوست داشتنی ام که در هشت سالگی هفته ای یک رمان تقریبا صد صفحه ای را تمام می کند (به نظر همه والدین فرزندانشان نابغه نباشند حتما خارق العاده هستند) در دو شماره دیگر نیز دو نویسنده از زنان را معرفی می کنیم تا نوبت به مردان برسد. وبلاگ  لنگ دراز همراه با راحتی و صراحت کلام پارسی که گویا از خصیصه های فارسی نویسان اینترنتی شده است بدون آنکه تعمدی در عدم رعایت قوانین فارسی نگاری از خود بروز دهد آنطوری می نویسد که دلش می خواهد. این همراهی و هم سنخی ویژگی هنوز کشف نشده ای است که بی شک در ادبیات نسل جدید سرکشانه جای پای محکم ولی صمیمی خود را ثابت خواهد کرد. نمونه بسیار موفق آن رمان «نگران نباش» مهسا محبعلی است که می رود تا به عنوان یکی از بهترین رمانهای بعد از انقلاب شناخته شود.

    

سه گانه

یک: این روزها که می‌گذرند، وای بر ما اگه بدون البسه و نماد سبز تو کوچه خیابون ظاهر بشیم. من یه شال سبز ِ کله‌مرغابی رنگ دارم که الان ماه‌هاست لاینقطع به سر می‌کشمش. از قضا هیچ هم بهم نمیاد. اما چاره چیه. اون‌قدری سرکردمش که نخ‌نما و مستهلک و کهنه شده. تنوع و ترکیب‌بندی و هارمونی رو هم پاک کنار گذاشتم. اصلا باکی نیست که مانتوم بنفشه یا مشکی. کیفم آبیه یا سفید. کفشم زرده یا سرخابی. شال من در هرصورت سبزه. این‌جور آدمیم. سبز می‌پوشم و اونایی که سبز پوشیدند رو هم دوست دارم. شهروندان سبزپوش به صورت نژادپرستانه‌ای در اولویتند برام. اگه پشت رل باشم برای عابرین سبزپوش وامیستم تا ردشند و به رانندگان سبزپوش راه ‌می‌دم تا دور بزنند و بپیچند تو دلم. اصلا حق تقدم دارند بر من.

امروز پشت رل ـ توی ترافیک ـ بی‌هوا دست روبان‌ سبز‌دارم رو داده ‌بودم بیرون از پنجره. در دو قدمیم افسری عرق‌ریزان داشت چهارراه رو مدیریت می‌کرد. بعدش یهو خیره ‌شد به دستم که از پنجره بیرون بود، لبخند زد، خم ‌شد روی پنجره و گفت: بارک‌الله دختر. یه ‌جور آهنگین و شیش‌وهشتی هم گفت که نمی‌تونم با کلام منتقلش کنم. تا مقصد خندیدم و غنج ‌رفتم. یادم اومد که خودمم چند هفته پیش تو میدون تجریش  ـ قاطی سیل جمعیتی که در پیاده‌رو روان بودند- بی‌مقدمه بازوی دختری که مچ‌بند سبز بسته ‌بود رو گرفتم و گفتم: آفرین دختر، آفرین.

هیچ دست خود آدم نیست. یک‌هو موجی از هیجان درونت می‌جوشه. با غریبه‌ی مچ‌بند سبزدار احساس پسرخالگی می‌کنی و لبخندی، عبارت تحسین ‌آمیزی، تشویقی پرتاب می‌کنی به سمتش.

دو: «طلا و مس» یه‌ جور فیلمی بود در ستایش اخلاق. کلا راضیم ازش. البته یه‌ جاهایی به پشتوانه‌ی قدرت نگار جواهریان کارگردان جوگیر شده ‌بود و هی می‌خواست تو چشم آدم بکنه که: به ‌به. عجب هنرپیشه‌ای دارم.

حالا طوری هم نیست البته. خوب آدمیزاده. وسوسه می‌شه نگار جواهریان رو به‌ صورت اوردوز استفاده ‌کنه.

اینه که خانوم بغل‌دستی من کف‌و‌خون بالا آورد بس‌که اشک‌افشانی کرد. منم اگه نمه اشکی به چشمانم نیومد واس‌خاطر این بود که با همراهانم رودربایستی داشتم و ریمل مفصلی مالیده ‌بودم. اینه که اشک رو به صورت انرژی پتانسیل پشت پلکم داشتم، اما بستر بروز دادنش مهیا نبود.

ولی درکل من پسندیدم فیلمه رو عموجون. توصیه می‌کنم شمام ببینید و بپسندیدش.

سه: اون‌روز رفته ‌بودم شهرکتاب کاغذ پوستی بخرم. که نداشتند طبیعتا. عوضش آقاهه به زور کتاب جدید نشر چشمه «کشش‌ها» رو کرد تو پاچم و هی گفت این خوبه ببر بخونش. هرکی برده راضی بوده. بعد اصلا ول‌ نمی‌کرد که. پا می‌کوبید می‌گفت بایس بخری. اینه که بلاخره تو معذوریت اخلاقی و تحت فشار خریدم کتابه رو.

نشون‌‌به ‌اون ‌نشون که بردم منزل و همون‌روز یه کله تا تهش رو خوندم. لامصب یه چیزی می‌دونسته اسمشو گذاشته کشش‌ها دیگه. یخه‌ی آدم رو می‌گرفت و کشون‌کشون رو زمین می‌کشید دنبال خودش.

یه حال سورئال در رئال خوبی داشت که هی دارم فکرمی‌کنم یعنی یه مرد پیدا می‌شه برداره فیلم دربیاره براساس این کتابه؟ فیلمی با سه اپیزود. یا اصلا یه سه‌گانه دربیاره ازش. به قرآن پتانسیل بالایی داره. الان فقط مشکل اینه که بهتره بدیم کی بسازه فیلمه رو. تارانتینو آیا؟ یا که نه.

تشویق نرم

دیروز رفته‌بودیم ورزش‌گاه فینال والیبال لیگ ‌برتر رو تماشا کنیم. شماره چهار تیم پیکان فامیلیش موسویه. عین چهار تا گیم رو جایگاه خواهران و برادران به اتفاق نعره می‌زدیم: موسوی دوست داریم، موسوی دوست داریم.

 

برای آشنایی بیشتر با این نویسنده  و خواندن  مطالبش به وبلاگش مراجعه کنید:

http://derazleng1.wordpress.com   

 

 نقدی بر رمان «نگران نباش»، نوشته‌ی مهسا محب‌علی

بخش نخست

نوشته: ونداد زمانی

راوی مردد

تهران بزرگ آشوب زده است و مردم در حال فرار از شهر هستند ولی در این گیرودار، «شادی» دختر مجرد شمال شهری و قهرمان ناخلف قصه، همه‌ی نگرانی‌اش در این نهفته است که مبادا حب‌های تریاکش تمام شود.

قوطی را باز می‌کنم. فقط شش تا. یعنی یک روز و نیم. اگر سیامک جنس نداشته باشد؟ اگر رحیم توی این خر تو خری یک جایی گم و گور شود؟ فکر نکن الاغ؛ قانون اول نیوتن یادت نرود. هیچ وقت توی خماری فکر نکن، چون از ماتحتت فکر می‌کنی؛ قانون دوم هم اصلاً مهم نیست، چون وقتی خمار نباشی همه چیز خود به خود درست می‌شود. یکی می‌گذارم زیر زبانم و تلخی‌اش را می‌مکم. نگران نباش، ص ٩

پرداختن به کیفیت وجودی انسان‌ها و اینکه به چه می‌اندیشند و چه احساسات خودآگاه و ناخودآگاهی را برملا می‌سازند و مهم‌تر از همه آن‌که با چه سرعتی قادر خواهند بود از دنیای واقعی گریزی به دنیای شخصی بزنند و با همان سرعت امکان آن را داشته باشند تا به دنیای روزمره بازگردند، از قرن نوزده میلادی به دغدغه‌ی اصلی رمان‌نویسان تبدیل گشت.

قرن نوزده میلادی زمانه‌ی در هم ریختن تفکرات مسلطی بود که به لحاظ ایدئولوژیک سایه‌ی مقدس خود را بر جان و روان بشر افکنده بود. داروین اولین ضربه را بر باور متافیزیکی اروپا وارد آورد، وقتی که در کلیسا برای اولین‌بار بخش‌هایی از کتابش را که شرح مستندی از حیوانیت انسان بود و مرثیه‌ای در مرگ انسان آسمانی، قرائت کرد.

پس از او فروید، با برملا کردن لایه‌های تاریک و ناشناخته‌ی ناخودآگاه بشر، ضربه‌ی محکم‌تری به باورها و تلقیات ماورالطبیعه‌ وارد آورد. قبل از هر دوی آنها، نیچه از مرگ خدا سخن گفته بود و در کشاکش تغییرات اساسی فوق بود که ادبیات اروپا توجه و دقت خود را معطوف انسان نوین برآمده از انقلاب صنعتی ساخت.

شخصیت‌هایی چون «جین ایر» اثر امیلی برونته، «مارلو»ی ژوزف کنراد، «جان»در «سرباز با‌ شرف» اثر فورد مکس فورد و شخصیت معروف داستان‌های جیمز جویس «استفان»، توانایی آن را پیدا کردند تا لایه‌های متفاوتی از شخصیت هر لحظه پیچیده‌ شونده انسان مدرن را ضمیمه‌ی هویت خود سازند.

«نگران نباش» یک رمان مطرح ایرانی است که انگیزه‌های نگارش خود را با تمام وجود به انعکاس تنش‌های بسیار پیچیده و تحمیلی بر بزرگترین شهر ایران اختصاص داده است. رمانی که توسط منتقدین و نویسندگان مطبوعات کشور در سال ١٣٨٧ به عنوان بهترین اثر سال برگزیده شد و در عین حال با پنج بار تجدید چاپ در همان سال اول نشان داد که از توجه و پشتیبانی خوانندگان جدی کشور نیز برخوردار است.

حضور پرقدرت داستان «نگران نباش» اثر خانم مهسا محب‌علی در صحنه ادبی کشور، بی‌شک می‌تواند توقع و کنجکاوی کافی را برای بررسی داستان فوق در حیطه‌ی ادبیات تطبیقی ایجاد کند.

رمان «نگران نباش» متنی است که همخوانی‌های بی‌تردیدی با ساختار رمان‌های مدرن ادبیات انگلیسی و از جمله با آثار نویسندگان صاحب سبکی چون ویرجینیا وولف و ویلیام فالکنر دارد.

از طریق نگاه دقیق‌تر به چند تمهید بارز در رمان خانم محب‌علی و بازخوانی تکرار تجربه‌های ایشان در آثار کلاسیک مدرن، مقایسه‌ای را پی می‌گیریم که بین تکنیک روایت داستان ایرانی «نگران نباش» و آثار نویسندگان انگلیسی وجود دارد.

مقدمتاً می‌توانیم در این شیوه‌ی مقایسه، نگاهی به نحوه‌ی کنترل زمان‌های واقعی و داستانی در رمان «به سوی فانوس دریایی» ویرجینیا وولف داشته باشیم و از آن طریق به زمان داستانی رمان ایرانی و ماجراهایی که فقط در طول یک روز بر «شادی»، قهرمان قصه خانم محب‌علی گذشت بپردازیم.

رمان «به سوی فانوس دریایی» از پیشگامان ادبیات مدرنی است که روایت ماجراهایی که در آن روی می‌دهد، از طرح داستانی مشخصی نشأت نمی‌گیرد و تنش‌های روحی و روانی شخصیت‌های اصلی تعیین‌کننده‌ی مسیر داستان می‌گردند.

داستانی که با بی‌اعتنایی به وحدت‌های سه‌گانه‌ی دراماتیک (زمان، مکان و موضوع) تکه‌ تکه و پراکنده به جای یک نتیجه‌گیری اصلی در انتهای قصه، سرشار از لحظه‌های بسیار کوتاه ولی مملو از درک و شهود در تمام قسمت‌های رمان است.

در بخش اول قصه «به سوی فانوس دریایی»، قهرمان اصلی خانم رمزی، در حین بافتن بلوزی برای پسرش و درخواست از او برای لحظه‌ای ثابت ماندن (پسرم لطفاً بدون حرکت باش تا آستین تو را اندازه بگیرم)، بیشتر از ۵٠ صفحه از متن رمان را به خاطرات تکه‌تکه شده و حتی بدون ارتباط با پسرش اختصاص می‌دهد و بعد از یک سفر طولانی سیال ذهن دوباره به زمان حال و به پسرش که هنوز بدون حرکت ایستاده است برمی‌گردد، تکنیکی که خانم محب‌علی نیز در سرتاسر رمان کوچکش «نگران نباش» چندین بار به کار می‌بندد.

در همان اوائل داستان، خواننده‌ی قصه ایرانی از زبان «شادی» متوجه لحظه‌ای می‌شود که او حب تریاک را در دهان گذاشته است و خوانندگان قصه، بی‌تابانه از صفحه نهم کتاب، منتظر احساسات و عوالم تخدیری هستند که باید با مکیدن حب تلخ تریاک در دهان شادی آغاز شود. اما مهسا محب‌علی لذت انتظار شادی برای بر سر کیف رسیدن، و احساس تعلیق در خوانندگان را تا سرحد ممکن افزایش می‌دهد.

در همین فاصله است که شادی مروری دارد بر رفتار تک تک اعضای خانواده و واکنش‌های هیجان‌زده‌شان به خاطر زلزله‌های کوچکی که تهران را از ساعاتی قبل می‌لرزاند. نویسنده با زیبایی و صبوری تمام بر زمان دراماتیک قصه می‌افزاید تا آن‌که بالاخره، در چند صفحه آن‌طرف‌تر قصه، آن هم به طور اتفاقی و در وسط یک جمله و در یک موقعیت ناگهانی، تأثیر تریاک حل شده در بدن شادی را به پیش می‌کشد: «جانور کوچک از روی مهره‌های پشتم آرام پایین می‌رود و خودش را توی لگنم می‌اندازد. باز چیزی از درونم شَره می کند. مک می‌زنم و تلخی آب شده‌اش را فرو می‌دهم. (نگران نباش، ص ١۹)

قهرمان اصلی قصه ویرجینیا وولف «خانم رمزی» در بخش اول رمان، در طی ٨ ساعت از زمان قصه که برش بسیار کوچکی از ١١ سال زندگی خانواده «رمزی» است، بدون هیچ ارتباطی با طرح داستان، با مرور خاطرات  ۶٠درصد از حجم کل رمان را به خود اختصاص می‌دهد.

شکل برخورد با زمان درون قصه «به سوی فانوس دریایی» جالب‌تر خواهد شد اگر متوجه شویم که در بخش دوم که ١١ سال از زندگی خانواده رمزی را شامل می‌گردد، فقط چند صفحه از متن رمان را به خود اختصاص داده است. زمان قصه رمان «نگران نباش» نیز بر سیاق همین ترفند، دربرگیرنده‌ی فقط برشی از یک روز زندگی «شادی» است.

به عبارتی، داستان مدرن خانم مهسا محب‌علی نیز ضمن پناه بردن به دغدغه‌های روحی و روانی قهرمان قصه‌اش و با نقب مداوم به روایت‌های تکه‌تکه و پراکنده خودآگاه و ناخودآگاه «شادی»، توانایی کند کردن و حتی ایستای زمان را، هم به لحاظ تکنیک روایت زمان درون قصه و هم به لحاظ مضمون ماجراهای روایت شده فراهم می‌کند.

شادی قهرمان داستان «نگران نباش»، با صمیمیتی ذاتی، منعکس کننده‌ی ذهن مدرنی است که به راحتی لایه‌های گوناگونی از شخصیت انسان معاصر را در تهران زلزله زده به نمایش می‌گذارد. شادی که برای به دست آوردن تریاک به خانه‌ی دوستش «اشکان» می‌رود و پس از ده‌ها ماجرای عجیب و جذاب و پی بردن به اینکه اشکان دست به خودکشی زده است و در حین تلاش برای نجات اولیه دوست دم مرگش، چنان بی‌قرار و مشوش، ذهنش را به هر سو می‌چرخاند که گاهی همراهی با افکار سراسیمه و چند لایه‌ی او دور از انتظار می‌شود.

«اصلاً به من و تو چه که مامان پروینٍ تو و آذر و مامان مینوی من، یک روزی همکلاسی و هم‌رزم بوده‌اند؟ حالا که مینو لباس‌های شبش را زیر بغل زده و با بابک عزیز دلش در راه کلاردشت است تا توی ایوان رو به دره بنشیند و جیب پول‌دارها را خالی کند… پروین هم دارد توی خیابان دنبال آخرین بازمانده‌های دوران مبارزاتش می‌گردد… به من و تو چه که آذر زیر آن همه خاک که معلوم نیست کجا است خوابیده؟» (نگران نباش، ص ۶٣)

شادی در این فصل ١٠ صفحه‌ای، زمینه‌های ایجاد سه نوع روایت هم‌زمان را به آرامی تدارک می‌بیند. به نظر می‌رسد یک آهنگ‌ساز بعد از معرفی یک ساز و پرده‌ای از موسیقی به خود و شنوندگانش فرصت می‌دهد تا با ساز دوم و سوم و نغمه‌های جداگانه‌اش آشنا شوند. در اجرای همین تمهید است که در ادامه‌ی مخمصه‌ای که شادی خود را در خانه اشکان قرار داده است یکی از دوست پسرهای خواهر اشکان زنگ می‌زند و صدای ناله و زاری تصنعی‌اش بر روی جواب‌گیر تلفن، شادی را وا می‌دارد که در آن هرج و مرج به فکر مرد و پیام چندش‌آور تلفنی‌اش باشد و حتی به جای «الهام» خواهر اشکان گوشی را برداشته و به او جواب دهد.

«الهام؟»
صدای تو دماغی یک گردن کلفت باسن گشاد است.

«الهام خودتی؟»

صدای هق هق فرو خورده، حتماً یکی از آن مو قشنگ‌های دماغ عمل کرده است که الهام جفت پا رفته تو حالش.  (نگران نباش، ص ۶۶)             

شادی پس از مدتی گوش دادن به ضجه‌های تصنعی مرد آن طرف خط، توجه همیشه فرّار خود را معطوف ویدئویی می‌کند که تصادفاً در حال پخش شدن است و دوباره به یاد عجز و لابه مرد می‌افتد: «این جمله‌ی آخری را فریاد زده و حالا دوباره هق هق می کند. دیشب چه گندی زده که این‌طوری زار می‌زند؟ شادی ناگهان گفتگوی درونی‌اش را ـ که معمولاً خطاب به خودش و یا شخصیتی غایب است ـ تبدیل به گفتگو با سگ خانه می‌کند که در حقیقت آغازی است برای تدارک لایه‌ی سوم روایت. کراسوس پارس می کند. خیلی خوب… می‌دانم الان باید شخصیت‌های این فیلم را معرفی کنم. تصویر را چند فریم عقب می‌بریم. ببین! آن دستی که می‌آید توی کادر تا سیخ کباب را بدهد به پروین دست پدر من است. (نگران نباش، ص ۶۹ )

رمان «نگران نباش» متنی است به یادماندنی و سرشار از تمهیداتی چون «راوی مردد»، که توانسته بدون تقلید سطحی، عناصر و عوامل پایه‌ای صنعت مدرن داستان نویسی نظیر «تغییر مداوم نقطه دید»، «گفتگوی درونی»، «حرکت مداوم در بین زمان‌های مختلف قصه» را برای ادبیات معاصر ایران به ارمغان آورد. نوشته خانم محب‌علی در کنار ابراز موفق توانمندی‌های فوق، با درهم آمیزی ارزش‌ها و سبک‌های جدیدتر ادبی نظیر چند زبانی بودن و استفاده از قهرمانی که ادعای سلامت اخلاقی ندارد و از همه مهم‌تر خلق فضای کارناوالیستیک به متنی با خصوصیات پست مدرن نیز نزدیک شده است.