مردی که با چشم دیگر به جهان و هستی نگاه می کرد، روز جمعه ۱۸ ژوئن ۲۰۱۰ دور از سرزمین مادری خود که در اعتراض به دیدگاه مسئولان سیاسی کشورش به آنجا مهاجرت کرده بود، درگذشت.

خبر ساده و به دور از هیاهو در جهان انعکاس یافت. خوزه ساراماگو نویسنده ی بزرگ پرتغالی در لانزاروت از جزایر قناری اسپانیا چشم از جهان فرو بست.

گویی فرهنگ بی توجهی به سرمایه های ادبی و هنری در زمان حیات آنها در تمام جهان یک گونه است، زیرا پس از آنکه ساراماگو در سن ۸۷ سالگی پس از گذراندن یک دوره ی طولانی بیماری در دیار غربت و دور از وطن درگذشت، بازی سیاست مدارانی که در زمان زنده بودن به او توجه چندانی نکرده بودند، شروع شد. دولت پرتغال سه روز عزای عمومی اعلام کرد. رئیس جمهور آن کشور وی را نقطه ی مرجع در ادبیات و زبان پرتغالی دانست که نسل های آینده باید آثار او را مطالعه کنند. وزیر فرهنگ پرتغال تصمیم گرفت هواپیمایی اختصاصی بفرستد و جسم بی جان ساراماگو را برای برگزاری مراسم تدفین به پرتغال برگرداند. نخست وزیر اسپانیا در پیام تسلیتی به همسر این نویسنده او را کسی نامید که آثارش جهان را درنوردیده است.

وزیر فرهنگ برزیل مرگ وی را فقدانی برای زبان پرتغالی دانست و …

در اینجا بی اختیار یاد شعر ابن یمین شاعر ایرانی افتادم که این موضوع را در قطعه ای زیبا این گونه سروده است:

در حیرتم از مرام این مردم پست

این طایفه ی زنده کش مرده پرست

تا هست به ذلت بکشندش به جفا

تا مرد به عزت ببرندش سر دست

علت تضادهایی که اربابان اهل سیاست و دیانت با ساراماگو داشتند، جهان بینی و اندیشه های این نویسنده بود. او همیشه گفته است که فقط برای سرگرم کردن خوانندگان قلم نمی زند، بلکه از این کار هدفی روشن در پیش رو دارد. او خود را صدای رسای افرادی قلمداد می کرد که حرف آنها در این دنیای پهناور به جایی نمی رسد. این گروه عظیم بشری در این جهان پر از ظلم و بیداد زندگی می کنند، اما در بازی های سیاسی، اقتصادی و حتی اجتماعی نقشی ندارند. پیام او در نوشته هایش که خطاب به همه مردمان روی زمین است، تغییر و ایستادگی در برابر همه ی این بی عدالتی ها است. بدیهی است این تفکر و اندیشه برای سردمداران قدرت طلب جهانی قابل تأمل نیست. او نیز که خود فرزند رنج و سختی بود، با قلم ناآرام و گویایی که داشت به بیان حقایق پرداخت و در مقابل مسئولان دولتی و مراجع دینی کوتاه نیامد، به طوری که وقتی در سال ۱۹۹۱ کتاب “انجیل به روایت عیسی مسیح” او منتشر شد، مراکز مذهبی او را محکوم کردند و حتی کافرش خواندند و دولت پرتغال که اکنون خود را صاحب عزا می داند و سه روز عزای عمومی اعلام کرده است، در آن موقع این رمان را توهینی به کاتولیک ها دانست و آن را از فهرست نامزدهای دریافت جایزه ادبی اروپا حذف کرد و همین موضوع باعث شد که او از پرتغال به جزایر قناری اسپانیا نقل مکان کند.

نگاهی کوتاه به زندگی پر از رنج و گرفتاری ساراماگو ما را بیشتر با روحیه و منش او نزدیک می کند. او در سال ۱۹۲۲ میلادی در روستای کوچک “آزینهاگا” درصد کیلومتری شمال شرقی لیسبون پایتخت پرتغال متولد شد. ساراماگو نام گیاهی است وحشی که افراد فقیر و تهیدست آن زمان برای زنده بودن از آن می خوردند. خانواده ی او افرادی فقیر بودند. پدرش در جنگ جهانی اول سرباز توپخانه در فرانسه بود. او به علت تنگی معیشت در روستا در سال ۱۹۲۴ به شهر لیسبون آمد و پلیس شد. این مناسب ترین شغلی بود که افراد کم سواد می توانستند دست و پا کنند. در ماه های اول مهاجرت به شهر برادر کوچک خوزه فوت کرد و آنها تا آخر عمر نتوانستند از وضعیت مناسب اقتصادی برای یک حداقل زندگی برخوردار گردند. ساراماگو شاگرد خوب و با استعدادی بود و مخصوصاً در دبیرستان نمرات برجسته ای داشت و مورد علاقه ی دبیران بود، به طوری که در مدرسه مسئولیتی هم به او واگذار کردند، ولی به علت مشکلات شدید مالی خانواده نتوانست تحصیل را ادامه دهد، بالاجبار به مدرسه فنی رفت و مکانیک شد. او علاوه بر این رشته علاقه ی زیادی به زبان و ادبیات داشت، به کتابخانه می رفت و مطالعه می کرد. در سال ۱۹۴۴ با “ایلدا رئیس” که حروف نگار شرکت راه آهن بود ازدواج کرد. در سال ۱۹۴۷ تنها فرزندش “ویولانته” به دنیا آمد. او در ۳۵ سالگی اولین کتاب خود را منتشر کرد و چون احساس کرد که در این کار احتیاج به مطالعه و کسب تجربه بیشتر دارد، مدت ۱۹ سال دست به قلم نبرد، تا اینکه در سال ۱۹۶۶ کتاب “اشعار محتمل” را چاپ کرد و بعد از آن آثار دیگری را آفرید و به کار در مطبوعات نیز ادامه داد. چندین بار به علت مسائل سیاسی بیکار شد و از آن پس کلیه وقت خود را وقف ادبیات کرد.

زندگی شخصی ساراماگو در سال ۱۹۸۶ دگرگون شد. او در این سال با روزنامه نگاری اسپانیایی به نام “پیلا دل ریو” آشنا شد و دو سال بعد در ۶۶ سالگی با او ازدواج کرد، و پس از آنکه دولت پرتغال بر او فشارهای زیادی وارد کرد، به اتفاق همسرش محل اقامتشان را عوض کردند.

ساراماگو در سال ۱۹۹۵ در ۷۳ سالگی رمان معروف “کوری” را انتشار داد. این رمان سخت مورد توجه جهانیان قرار گرفت. حتی در ایران با سه مترجم که آن را ترجمه کرده اند به چندین نوبت چاپ رسید. شخصیت های این داستان بدون نام هستند و داستان در شهر ناشناخته ای اتفاق می افتد. به علت شیوع بیماری مسری کوری، تعداد زیادی از شهروندان به آن مبتلا می شوند. دولت برای جلوگیری از سرایت بیشتر این بیماری، مبتلایان را در بیمارستانی در خارج از شهر در قرنطینه نگهداری می کند. در این کتاب سردرگمی انسانها و مناسبات اجتماعی نادرست به انتقاد کشیده می شود. در واقع این بیماری تمثیلی ست برای نابینایی در عقل و قدرت درک انسانها که کورکورانه از دولت ها تبعیت می کنند.

در سال ۱۹۹۸ در یک زمان دیرهنگام او برنده ی جایزه ی ادبی نوبل می شود. وی در نطق سپاسگزاری در مراسم جایزه ی نوبل اظهار داشت که داستان گویی را از پدربزرگ خود یاد گرفته است. بعضی ها اعتقاد بر این دارند که ساراماگو بدبین است ولی او در جواب گفته است: “بدبین نیستم، فقط آدم خوشبینی هستم که از اوضاع باخبرم. بیایید قبول کنیم که در دنیای کثافتی زندگی می کنیم. میلیون ها انسان به دنیا می آیند تنها برای این که رنج ببرند، هیچ کس هم اهمیت نمی دهد. توی این دنیا فقط احمق ها و میلیونرها خوش بین هستند.”

آخرین رمان ساراماگو “قابیل” نام دارد که برداشتی تازه از دعوای خونین پسران آدم در عهد قدیم (تورات) است که او آن را “منشور خشونت و بیرحمی” می نامد. در بیان دیدگاه های سیاسی و اجتماعی اش، آنچه را که فکر می کرد با صراحت بیان می نمود و با جسارت و جرأت از ایده ی خود دفاع می کرد و این وجه بارز اعمال و انکار یک نویسنده قدرتمند است که در هر کسی جمع نیست. همین خصلت ساراماگو را از دیگران جدا می کند. او در سفری به رام الله رفتار دولت اسرائیل را با آلمان نازی تشبیه کرد. هنگامی که ناشر آلمانی او خواست که وی حرف خودش را پس بگیرد، این کار را نه تنها نکرد، بلکه ناشرش را عوض کرد. همچنین در شرایطی که در پرتغال، ملی گرایان جدایی و استقلال از اسپانیا را مایه فخر و آزادی خود می دانستند، او لجوجانه در هشتاد سالگی آن را رد کرد. وی با صراحت با روند جهانی شدن مخالفت کرد و از رهبران کشورها انتقاد نمود و آن را مایه ی فقر جامعه تهیدست می دانست.

ساراماگو در رمان “مقاله ای درباره ی شفافیت” در واکنش های دولت ها در نظام دموکراسی به تشریح انتخاباتی می پردازد که ساخته ی ذهن اوست ولی برگرفته از آن چیزی که در جوامع اروپایی اتفاق می افتد. او درباره ی این داستان که به صورت تخیلی و با لحنی طنزآمیز و با پیامی سیاسی آن را نوشته است، می گوید:”من پیغمبر نیستم، در اقتصاد دست ندارم، سیاستمدار و نظامی هم نیستم. من فقط یک نویسنده ام و می خواهم توجه انسانها را به این موضوع جلب کنم که سیستم دموکراسی کارکرد درستی ندارد. من نمی دانم که چه بهتر است و چطور می توان جهان را نجات داد، من فقط این را می دانم که دنیای فعلی بیمار است.”

اینک این نویسنده ی بزرگ در میان ما نیست ولی آثار ارزشمند او همیشه جاوید است و می تواند تفکر و اندیشه اش برای نویسندگان جوان الگویی در بیان حقایق باشد. آخرین اثر وی زندگی نامه ی اوست به عنوان “خاطرات کوچک” که از تولد شروع و تا پانزده سالگی ادامه دارد. هنگامی که علت این موضوع را از وی سئوال می کنند، این گونه ساده و زیبا جواب می دهد:

“راستش را بخواهید، من احساس می کنم که تا امروز یک پسربچه ی دهاتی باقی مانده ام.”

روحش شاد و خاطرش جاوید باد.

۲۰ جون ۲۰۱۰