آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک
اگه فردا روزی اتفاقی توی خیابون ببینیش می شناسیش؟
فصل سوم ـ بخش ۱۵
مصطفی افندی:
وقتی شنیدم مولود در جشن عروسی قورقوت در استانبول شرکت کرده، باورم نشد. یعنی پسر خودم خانواده خودشو سکه یه پول کرد. الان تو راه استانبول هستم. هروقت که اتوبوس به سر پیچها می رسه سرم محکم می خوره به پنجره سرد و چرتم پاره می شه. می گم کاش گذارم به استانبول نمی افتاد و پامو از روستا بیرون نمی ذاشتم.
یک روز عصر اوایل ماه اکتبر ۱۹۷۸ پیش از اینکه هوا سرد شود و فصل بوزا سر برسد، مولود که در را باز کرد و وارد خانه شد پدرش را دید که در تاریکی نشسته. چراغ های خانه های همسایه ها همه روشن بودند و به فکر مولود خطور نمی کرد که کسی توی خانه تاریک نشسته باشد. وقتی متوجه شد که کسی در خانه هست اولش ترس برش داشت و فکر کرد دزدی در خانه است. بعد که فهمید پدرش است قلبش شروع کرد به تپیدن. چون مولود می دانست که پدرش از رفتن او به عروسی قورقوت خبردار شده. از اولش هم معلوم بود که بالاخره این خبر به مصطفی افندی می رسه چون همه اهالی روستا که به این عروسی رفته بودند یک جوری با هم فامیل بودند. عصبانیت پدر مولود بیشتر از آن بود که مولود قاعدتا می دانست که خبر رفتن او به عروسی بالاخره به گوش او می رسید.
دوماهی از عروسی گذشته بود که آنها همدیگر را می دیدند. از ۹ سال پیش که مولود به استانبول آمده بود، این بیشترین فاصله بین دیدارهای پدر و پسر بود. با وجود خلق و خوی تند پدر و دعواهای بیشمار آنها و شاید به همین دلیل مولود احساس می کرد که با پدرش دوستی و بالاتر از آن رفاقتی به هم زده است. مولود با اینهمه از دست سکوت های رنج آور پدر و فوران خشم های ناگهانی اش به تنگ آمده بود.
– بیا اینجا.
مولود با شنیدن این حرف پدرش انتظار داشت کشیده ای گوشش را نوازش کند، اما چنین نشد. پدر مولود به میز اشاره کرد و مولود در نیمه تاریک اتاق دسته های اسکناس های بیست مارکی اش را دید. پدرش از کجا به فکرش رسیده بود که مولود آنها را لای بالش پنهان کرده.
– کی اینا رو بهت داده؟
– خودم کار کردم درآوردم.
– چطوری؟ اینهمه پول؟
پدر مولود تمام پس اندازش را توی حساب بانکی می گذاشت و با احتساب هشتاد درصد تورم فزاینده دلش خوش بود که ۳۳ درصد نرخ سود بانکی به دستش می رسد. به این ترتیب این وسط پولش به درستی باد فنا می شد. با اینهمه نمی توانست بپذیرد که اندوخته ناچیزش دارد از چنگش بیرون می رود و از سوی دیگر نمی خواست یاد بگیرد که چطور می تواند پولش را به صورت ارز پس انداز کند.
مولود گفت:
– رقمی نیست. همه اش هزار و ششصد و هشتاد مارکه. یه مقدارش هم مال پارساله که پس انداز کرده بودم.
– خب چشمم روشن پول از من پنهون می کنی! داری دروغ می گی و چیزی رو قایم می کنی. ببینم نکنه خبرهایی هست و کاری دست خودت دادی که نباید می دادی؟
– قسم می خورم. به مرگ تو…
– بله یادمه قبلن هم قسم خورده بودی به مرگ من که عروسی قورقوت نخواهی رفت.
مولود سرش را خم کرد و احساس کرد که پدرش آماده است کشیده ای به گوشش بخواباند.
– من دیگه بیست و یک سالمه. نباید منو بزنی.
– چرا نباید بزنمت؟
و محکم خواباند توی گوش مولود. مولود دستش را بالا آورد تا کشیده به صورتش نخورد. دست پدر مولود درد گرفت و از کوره در رفت و دو تا مشت سریع به شانه او کوفت و مصمم فریاد زد:
– از خونه من برو گمشو! بی خیر و برکت!
مولود شگفت زده دو گام پس نشست. از مشت پدر پیلی پیلی خورد. همانطور که عقب می رفت روی تخت افتاد و درست مانند بچگی، پاهایش را بر شکم چنبر زد. پشتش به پدرش بود و کمی می لرزید. پدرش فکر می کرد او دارد گریه می کند. مولود سعی نکرد او را از اشتباه درآورد.
می خواست وسایلش را بردارد و فورا آنجا را ترک کند. یکی دو بار هم در خیال خود صحنه را تجسم کرده بود. حتما پدرش از کاری که کرده بود پشیمان می شد و سعی می کرد جلوی رفتنش را بگیرد. گرچه خود مولود هم از اینکه گام در راهی ناشناخته و بی بازگشت بگذارد هراسان بود. اگر قرار بود این خانه را ترک کند وقتش الان نبود، باید صبر می کرد و سر فرصت تا صبح بر اعصابش مسلط می شد. در زندگی او تنها نقطه روشن، رایحه بود. مولود می خواست یک جایی تنها باشد و درباره نامه ای که می خواست برایش بنویسد فکر کند. مولود در همانجا بی حرکت باقی ماند. فکر کرد اگر بلند می شد احتمالن ممکن بود دوباره با پدرش رو در رو شود. اگر چنین می شد و دو سه تا کشیده دیگر از پدرش دریافت می کرد برایش غیرممکن بود که بتواند یک دقیقه دیگر در آن خانه بماند.
از همانجا روی تخت می توانست صدای قدم زدن پدر را در آن خانه تک اتاقه بشنود و پشت سرش صدای ریختن آب و آماده کردن لیوان راکی و روشن کردن سیگار. در طول این ۹ سالی که در این خانه گذرانده بود و به ویژه دوران دبیرستان راهنمایی، شنیدن گهگاهی صداهای خرد و اندک حضور پدرش، غرولندهای زیر لبی او، نفس کشیدن هایش و سرفه دایمی ناشی از سرمای هوا در شبهایی که برای فروش بوزا می رفت و حتی خرخرهای توی خواب او برای مولود اطمینان بخش بود، اما دیگر چنین حسی درباره او نداشت. با لباس به خواب رفت. آن وقتها هنگامی که از پدرش کتک می خورد و به گریه می افتاد دوست داشت بدون درآوردن لباسش بخوابد. این سال های آخر هم همینطور وقتی خسته از کار به خانه می آمد و تکلیف های انجام نداده مدرسه در انتظارش بودند، دوست داشت همین کار را بکند.
صبح که بیدار شد پدرش نبود. مولود جوراب، پیراهن، وسایل اصلاح، پیژامه، پولیور و دم پایی هایش را توی چمدان کوچکی که برای سفر به روستا از آن استفاده می کرد جا داد. تعجب کرد که هنوز بعد از جا دادن همه وسایل مورد نیازش چمدان نیمه خالی بود. اسکناس های مارک آلمانی را که روی میز افتاده بود دسته کرد و لای یک روزنامه پیچید و آن را توی یک کیسه پلاستیکی که رویش نوشته شده بود لایف گذاشت و در چمدان جا داد. وقتی خانه را برای همیشه ترک می کرد نه حس گناه و نه ترس داشت. احساس آزادی می کرد. از آنجا مستقیما به محله قاضی رفت تا فرهاد را پیدا کند. این بار برخلاف یک سال پیش که به جستجوی فرهاد رفته بود کافی بود از یکی دو نفر بپرسد و نشانی فرهاد را پیدا کند.
فرهاد:
مولود دبیرستانو نتونست تموم کنه. شکر خدا من تموم کردم. البته توی کنکور دانشگاه شاهکار نکردم. بعد از اینکه به این محله اومدیم کوتاه زمانی توی پارکینگ یک کارخونه شیرینی پزی که بعضی از بستگان من در بخش حسابداری اونجا کار می کردند، مشغول شدم. اونجا یه لات ارتشی هم بود که خیلی منو اذیت می کرد. یه موقعی هم با چند تا از دوستان هم محله ای قاطی یک محفل سیاسی شدم. با اینهمه راستش علاقه ای نداشتم. وقتی متوجه حس خودم شدم احساس گناه کردم. ولی برای احترام به اونها و ترس خودم این حس رو بروز ندادم. خوشحال شدم که مولود اومده و کمی هم پول آورده. ما هردو می دونستیم که محله قاضی به درد ما نمی خوره. همونطور که کول تپه به درد نمی خورد. ولی فکر کردیم اگه بتونیم یه جای پایی توی مرکز شهر، شاید طرفای کاراکوی و تقسیم، دست و پا کنیم قبل از اینکه به خدمت وظیفه بریم، پول حسابی می تونستیم در بیاریم و به جای تلف کردن وقت توی خیابونا و اتوبوس ما هم بخشی از انبوه جمعیت شهری می شدیم و پول می ساختیم.
رستوران کارلیووا میخانه یونانی کوچکی بود در کوچه نوی زاده، ته بی اوغلو در طارلا باشی. صاحب اصلی میخانه در ۱۹۶۴ زمانی که عصمت پاشا نخست وزیر وقت، یونانی ها را یک شبه از استانبول بیرون انداخت یک یونانی بود. رستوران را یکی از گارسن های آن که اهل بینگول بود به نام قادری کارلیووا اداره می کرد که روزها به اصناف محله مانند جواهرفروش ها و دوزنده های بی اوغلو آبگوشت می فروخت و شبها از عرق خورهای طبقه متوسط که داشتند به سینما می رفتند با راکی و مزه پذیرایی می کرد. حالا پس از پانزده سال رستوران در آستانه ورشکستگی بود، اما دلیل ورشکستگی هم این نبود که فیلم های سکسی بازار را دست گرفته بودند و سینماهای دیگر وضع خوبی نداشتند و یا ترورهای سیاسی در کوچه و خیابان امری عادی شده بود و این احتمالن طبقه متوسط را از محله بی اوغلو رم داده بود. قضیه از این قرار بود که کارلیووای دمدمی مزاج یکی از ظرفشوهای کم سن و سال رستوران را متهم به دزدی کرده بود و تهدید کرده بود که هم او و هم گارسن میانسال را که به دفاع از پسرک برخاسته بود بیرون کند. این سبب شد که چهار کارگر ناخشنود دیگر دست به دست بدهند و با یک تصمیم جمعی همگی آنجا را ترک کنند. صاحب میخانه مشتری ماست پدر مولود بود و خانواده فرهاد هم او را می شناختند. این بود که دو دوست تصمیم گرفتند تا پیش از رفتن به سربازی به این پیرمرد ناتوان برای اداره رستوران یاری برسانند. فرصت را از دست ندادند. به آپارتمان فرسوده ای که صاحب میخانه برای ظرفشوها و پادوهای رستوران (که همه شان خردسال بودند) و پیشخدمت های جوان در نظر گرفته بود اسباب کشی کردند. حالا که همه کارگران رفته بودند می شد گفت که آپارتمان خالی بود. این آپارتمان در یک ساختمان سه طبقه سبک یونانی در طارلا باشی، هشت سال پیش برای سکونت یک خانواده ساخته شده بود. ولی پس از رویدادهای ششم و هفتم سپتامبر ۱۹۵۵ کلیسای ارتدوکس یونانی نزدیک آنجا به آتش کشیده شد و مغازه های یهودی ها، یونانی ها و ارمنی ها را غارت کردند. اکنون که تاروپود اجتماعی محله نخ نما شده بود ساختمان سه طبقه نیز بر همین روال با کمک دیوارهای گچی پیش ساخته به چند آپارتمان تقسیم شد. صاحب اصلی ساختمان اکنون در آتن سکونت گزیده بود و به راحتی نمی توانست به استانبول بیاید و کرایه ها هم توسط مردی اهل سورمن که مولود او را هرگز ندید، جمع می شد.
دو کارگر ظرفشو چهارده و شانزده ساله، هر دو از شهر جنوب شرقی ماردین و هر دو با مدرک پایان تحصیلات دبستانی از یک تختخواب دوطبقه مشترک استفاده می کردند و در یکی از اتاق های آپارتمان مسکن داشتند. مولود و فرهاد تختخواب دوطبقه دیگر را دور انداختند و هر کدام یکی از اتاق های خالی را با توجه به سلیقه خود با وسایل موجود تزئین کردند. این نخستین بار در زندگی مولود بود که دور از خانواده و یا حتی در میان خانواده ولی در یک اتاق جدا زندگی می کرد. یک میز زهوار در رفته از یک مغازه دست دوم فروشی در چوخور جمعه خرید و یک صندلی هم با اطلاع صاحب میخانه از رستوران برداشت و گذاشت پشت آن. نیمه های شب که رستوران تعطیل می شد با کمک آن دو ظرفشو با پنیر، کوکاکولا، نخود بوداده، یخ و مقدار معتنابهی سیگار، میز را به یک بار راکی تبدیل می کرد و دو سه ساعتی به خوشی به میگساری می پرداختند. پسرها برای آن دو فاش کردند که بگو مگو در رستوران ربطی به دزدی کارگرها و این مسایل نداشت. اصل قضیه این بود که رابطه بین صاحب رستوران و یک پسرک ظرفشو فاش شده بود و سر همین مساله هم کارگرانی که در آپارتمان و در تختخواب های دوطبقه زندگی می کردند اعتراض شان را ابراز کرده بودند. مولود و فرهاد از ظرفشوها خواستند که جزئیات داستان را تکرار کنند و با شنیدن آن بیش از پیش از پیرمرد صاحب کار اهل بینگل بدشان آمد. پسرهای ماردینی دوست داشتند به کار فروش صدف بپردازند. همه فروشندگان دوره گرد صدف در استانبول و کل ترکیه اهل ماردین بودند. آنها با افتخار تکرار می کردند که ماردین با وجود محصور بودن و دوری از دریا تجارت صدف را منحصر به خودش کرده بود و این نشان از هوش فوق العاده و زیرکی ماردینی ها داشت.
ادامه دارد
* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık
کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.