با پاهای تاول‌زده‌ی خاکی از گندم درو آمدم. او که در آن‌جا بود، رفت بالا. زمین سخت لرزید: انگار دو تا شدم: دومی، خسته،‌ زانو به بغل گرفت و نشست. دستش را به جیب برد تا سیگاری درآورد،‌ سیگار نداشت. سیگاری به او تعارف کردم و برایش کبریت کشیدم.

ما، در پایین پا،‌ آن‌جایی بودیم که هیچ‌وقت دستمان به او نمی‌رسید. خونسرد و سنگین بود:‌ مثل سنگ سیاه؛ سیاه و سنگین.

سیگار دستمان بود. دود می‌شدیم و در هوا پیچ‌وتاب می‌خوردیم.

شب ِقتل بود. شیون و هنگامه ای داشتیم. به پیشانی می‌زدیم و زارزار می‌گریستیم:‌ «بی‌کسِ مادر.»

طرح محمود معراجی

طرح محمود معراجی

«غریبِ مادر.»

سه تا شدم: سومی،‌ تشنه،‌ در خودش جمع شد و به انتظار نشست. زنش دستپاچه بچه‌اش را که اسهال سختی داشت بر فرقش کوبید.

او که حالا دیگر مجسمه نبود، از آن بالا نهیب زد:

خیال برم داشت که چهار تا شدم:‌ چهارمی در فکر بیل بود. خرش بی‌پالان مانده بود و زمینش بی‌آب.

آفتاب در صلاتِ ظهر بی تابی می‌کرد و ما، در وسطِ قتلگاه بودیم:

به گمانم پنج تا شدم: پنجمی با خودش زمزمه کرد و در دورهای دور، سر تکان داد.

ظهر بود و ما گرسنه بودیم. خر و گاومان گرسنه بود.

داشتم شش تا می‌شدم، یا نه، هفت تا می‌شدم و خیلی شدم:

جلوی نانوایی بزرگی که روی چهار چرخ ایستاده بود،‌ صف بستیم. نانوایی با چرخ‌هایش ـ بدون آن دستی که در کار است،‌ دیده شود،‌ ـ آتش و نان می‌داد. به گمانم نانوایی راه می‌رفت. یک سرش در دروازه ی دِه بود و سر دیگرش از حاشیه‌ی کویر تا «دروازه‌غار» و «میدانِ شوش» می‌رفت. شاید:

او که حالا اصلن مجسمه نبود از آن بالا تشر زد: «به فکر آخرت باش!»

ما که در پایین پا شکممان به پشتمان چسبیده بود،‌ پرپر زدیم و مثل برگ خزان بر تمام کویر ریختیم. انگار سرمان کنده شد.

شبِ قتل بود.

بعد از خاک برخاستیم و جوانه زدیم: یک دشتِ وسیع ِگندمزار با خوشه‌های سرخ؛ و باز باد بود و ملخ.

آشوبی در دلمان بود. گُلاب به رویتان و روی همگی‌مان به دیوار استفراغ کردیم و بالا آوردیم؛‌ توی مریضخانه و ژاندارمری،‌ روی میزِ بازپرس. روی او. بالا آمد. بالا می‌آمد و تمام آن‌جا را پر کرد. نفهمیدیم خون بود یا تمام دل‌وروده‌مان که بالا می‌آمد.

چشم‌هایمان که به‌هم نگاه می‌کرد، باز شد. سیگاری در دستمان نبود.

پنجمی بین خواب و بیداری گفت: «چیزی نفهمیدم. تکان نخورد.»

دومی در میان هاله‌ای از دود به ساعتِ دیواری بیمارستان نگاه کرد. خاک، رویش را گرفته بود. یکِ بعدازظهر. دوشنبه بیست‌ونهم تیرماهِ شصت‌وشش.

دومی درمانده و گیج به اتاق‌ها نگاه کرد. جا، نبود. تختش را گوشه‌ی راهرو گذاشتند.

مریضخانه حال عادی نداشت: استفراغ و شاش. دهان‌های باز با بوی تند. شکم‌های خالی. بوی الکل و ساولون و دوا. نفس‌های سنگین. هوای خفه و دم‌کرده. چشم‌های بی‌رمق. تب. درد. سرگیجه. هذیان و آشوب.

دست و پایش را به تخت بستند. بی‌حال بود. فقط از خِس‌خِس‌های کنُدِ سینه‌اش می‌فهمیدی که زنده است. سِرُم به دستش بود و لوله‌ی اکسیژن را به دماغش وصل کرده بودند.

بوی تندی سومی را گیج کرد: از لوله‌ی روده ‌شور مایع سیاه و بدبویی در ظرفِ کنارِ تخت خالی می‌شد. دومی که نگاه کرد، چشم‌هایش بفهمی‌نفهمی،‌ باز بود اما معلوم نبود به کجا و چه چیزی نگاه می‌کرد. مرتب سیاه می‌شد. کبود. سیاهِ سیاه. لب‌هایش گاهی تنبل و کم رنگ می‌پرید:

– حرفی نزده بود؟

– چرا. دو سه ساعت قبل از آن‌که تمام کند، با تهِ زبان و از گلو چیزی شبیه زهرآب به زبان آورد. آخر ِکاری بدجوری دلواپسِ پیشابش بود. نمی‌فهمید که به لوله وصل بود و در ظرفِ زیر تخت، خالی می‌شد. ادرارش بوی تندِ سم می‌داد. آن‌قدر شاشید که بیمارستان را به شاش کشید. دست خودش نبود. حتا وقتی‌که ژاندارم برای بازجویی به بیمارستان آمده بود،‌ آن‌قدر شاشیده بود که ژاندارم از بوی تندش حوصله‌اش سررفت، صورتش را به‌هم کشید، زیرلب چند تا فحش داد، چیزی در پرونده سر هم کرد و عصبانی زد بیرون.

چهارمی که در خود، زمینش را آب می‌داد،‌ گفت:‌  «مُچش را گرفتم،‌ سرد بود. سردِ سرد. کبود شده بود و خون از گوشه‌ی دهان و دماغش به بیرون نشت کرده بود. روی صفحه‌ی مثل تلویزیون قبلن‌ خط‌هایی از نورِ سبز بالا و پایین می‌رفت. قلّه‌های سبز. قلّه‌های سبزِ روی صفحه کوتاه می‌شد تا رسید به خطِ صاف. زمینِ هموار. عین دشت؛ تمامِ دشت سبز بود. دکتر قبلن به من حالی کرده بود که هر وقت قله‌ها کوتاه شدند، خبرش کنم. روی صفحه فقط یک نقطه‌ی نورانی بود که دکتر تند آمد و چیزی مثل آبدزدک به دهانش کرد. چند بار آن را فشار داد. بعد بیرون آورد. مچش را گرفت. پلک‌هایش را برگرداند و سِرُم را قطع کرد.»

چهارمی لرزید. همچنان‌که مریضخانه با تمام مریض‌هایش دور سرش می‌چرخید، رفتنِ آهسته آهسته‌ی دکتر را با چشم‌های از حدقه درآمده می‌نگریست.

نزدیکای «کالِ شور»۱ دومی سیگاری روشن کرد:

آمبولانس پرواز می‌کرد و آژیر سرخ می‌زد. کبوتری بود که سرش را نا‌تمام در هوا کنده بودند. آژیرِ سرخش به نفس‌نفس افتاده بود. بین زمین و هوا پرواز می‌کرد. به پَرپَر افتاده بود و بال می‌زد. سِرُم به دستش بود. ناهوا تکانی خورد و چشم‌هایش را بفهمی‌نفهمی بازکرد. به گمانم مرا شناخت: «تمام پولی که دست خواهرم دارم تا آخرین دینار خرج کفن‌ و دفنم کنید!»

تا به خودم آمدم پرستار از او پرسید: «کی به تو سم داد؟»

«خودم»

«برای چی؟»

«از دست زمانه.»

«پشیمان نیستی؟»

«نه.»

حرفی که زد فقط همین بود و از حال رفت.

خواهرش که خون می‌گریست، به سرش زد: «سَرم به بدبختی خودم بود. حدود بعد از اذان ظهر آمد. حالش عادی نبود. «اِشتو»۲داشت. دستپاچه پول‌ها را شمرد و داد دستم.»

  • بیست‌ودو هزار تومان؛ نه خدایا. بیست‌وسه هزار تومان تمام. پنج هزار تومانش را قرض کردم. دستت باشد! یک روزی لازم خواهد شد.

«خواهر! شک نکردی که چرا پول به این زیادی را به تو داد؟»

«کاشکی دستام قطع می‌شد و نمی‌گرفتم. راستش عقلم نرسید. با خودم گفتم چون عروسی دخترش نزدیک است، حتمن می‌خواهد وقتی‌که پول لازم داشت، دستش رویش باشد.»

نمی‌دانم دکتر بود یا پرستار که خواهرش را به‌جای زنش  اشتباه گرفت:

«زینب‌بازی راه انداختی که چه؟ وقتی سالم بود نگهش نداشتی، حالام ننه‌من‌غریبم بی‌فایده‌س.»

قیامتی بود و بیمارستان از آدم موج می‌زد. دل سنگ می‌ترکید. مرتب پس می‌آورد. دکتر گفته بود: «از دست ما کاری ساخته نیست باید برود مشهد.»

و بعد گفته بود: «اگر پولی باشد تا خونش را عوض کنند، امیدی هست.»

کسی چیزی نگفته بود.

سر، سر بود و پا، پا. خلایق جمع بودند:

«خیر از جوونیش ندید.»

«چی خورده؟»

«سم»

«تریاکی نبود؟»

«نه دق‌مرگ شد.»

پنجمی خودش را روی زمین کشاند. نان خشکی را در کاسه خُرد کرد و شربت سینه روی نان خُرد شده ریخت. دستش لرزید. شیشه شکست:

«انگار دیروز بود. درست سی سال پیش. پدرم دنبال لقمه‌ی نانی دربه‌درِ شهرها بود. در ‌خاک‌وخاشاک، برف و آب‌وگِل با کون لخت و پاهای لخت‌تر ولو بودیم. آبِ دماغ و دهانمان همیشه‌ی خدا قاطی بود. از شهر برایم یک توپ پلاستیکی رنگ‌وارنگ با یک جفت کفش فرستاده بود. مادرم کفش‌ها را برای روز مبادا نگاه داشت. کفش‌ها سیاه بود و برقش چشم را می‌زد. تا آن‌روز کفشی ندیده بودم که سیاه باشد و داخلش چیزهایی مثل کُرک؛ رنگش رنگ کُرک نبود؛ گرم و نرم و سرخِ سرخ. دست‌هایم را داخلش کردم و چندبار بویش کشیدم. بعدها فهمیدم به آن‌ها گالش می‌گویند.

توپ را که به زمین زدم رنگ‌وارنگ بالا آمد و با خنده‌ام قاطی شد. انگار دیروز بود، یا نوروز. نمی‌دانم. توپ را که به زمین زدم رفت پایین. رفت پایین و افتاد به جوی آب. توپ با چندتا شکوفه روی آب بالاوپایین می‌رفت. آفتاب به جوی افتاده بود و جوی را هزاررنگ کرده بود. توپ روی آب می‌رفت، دنبالش دویدم. آن‌قدر دویدم تا نفسم گرفت و سرم به دیوارِ بلند سنگی خورد. تا به خودم آمدم، در چاه بودم و پاهایم خراش برداشته بود و می‌سوخت: زدم زیر گریه: مادر آب! مادر آب. فقط صدای آب بود و خوردن آن به تخته‌سنگ‌ها.»

«می‌گفتند خیلی قرض بالا آورده.»

«دامادش کشتش.»

«راحت شد.»

«از دست زنش سَم خورده.»

خواهرزنش گفت: «حتمن به کله‌ش زده بود!»

ژاندارم تشر زد: «مگر می‌شود آدم به این بزرگی سَم را به ‌جای دوا از یخچال بردارد و سربکشد. فکر می‌کنی خودت که خر هستی، قانون هم خره؟»

خواهرزنش چیزی نگفت.

پنجمی که خوابیده بود هر کار کرد یخچال را حتا به خواب سیاه هم ندید.

«بیچاره!»

همسایه‌ی روبه‌رو، دومی را به کنار کشید: «حدود ظهر بود که از دریچه‌ی بالا نگاه می‌کردم. از سرا درآمد. یک جوری بود و حال عادی نداشت. با اِشتو رفت به «میونِ میدو»۳ برگشت. دوباره رفت به طرفِ «سرِ کمر»۴. برگشت. رفت به سمتِ «سرِ بلند»۵ برگشت. رفت به سرا.

درآمد. همه‌اش با اِشتو. حال عادی نداشت و ناخوش طور بود. دستپاچه اطرافش را نگاه کرد. بعد رفت به زیرزمینِ سرایش. مدتی گذشت که آمد بالا.»

بچه‌ش گفت: «آمد بالا قند برداشت. گفتم بابا قند می‌خوای چه کنی؟ گفت ضعف کردم و حالم خوش نیست. نگو که قند را خورده تا مزه بد سَم از بین برود.»

«آمد بالا و دوباره رفت پایین. زن‌وبچه‌ش دنبالش رفتند. در، بسته بود و چیزی دیده نمی‌شد. بعد از مدتی صدای زوزه‌ای آمد. زنش بود. به بچه‌ش گفت برو یکی را خبر کن. بچه‌ش دوید و تندی رفت. زنش بالا آمد. پشت سر، خودش که رنگش پریده بود و تلوتلو می‌خورد، رفت به داخل سرا. همه‌شان دستپاچه بودند. وقتی دیدم وضعیت جور دیگری است، پایین دویدم. بی‌رمق و زرد داشت دست و رویش را با آفتابه می‌شست که دیدم یک دفعه به خودش پیچید. گلوله شد. مثل کفچه مار فِش‌فِش کرد. بعد خُرناس کشید. باز شد. قد راست کرد. دراز و کبود. سیاه. مثلِ نیل و چون شلاق به زمین کوبیده شد.»

چهارمی‌گفت: «به پشت افتاد. هر چه خورده بود بالا آورد. بوی سَم تمام ده را پر کرد. از گوشه‌ی دهانش کف بالا آمد. دوباره استفراغ کرد.»

دومی‌گفت: «هیچ‌کس فکر نمی‌کرد.»

چهارمی‌گفت: «به من گفته بود می‌خوام سَم بخورم! باورم نشد!»

سومی‌گفت: «از این دنیا خیری ندید که آن دنیام باید جواب پس بدهد.»

دومی‌گفت: «خودش که رفت! اما زن و هفت بچه‌ی قد و نیم‌قدش را هم به فلاکت انداخت.»

«آب به رویش زدیم. کمی به حال آمد، تکانی خورد و با تمام وجود فریاد کشید.»

«آهای مردم برایم گوری بکنید!»

پنجمی آه کشید. قبرستان پیش چشمش بود. تابوت را ورانداز کرد. قبر تازه بود. دید که با خوشه‌ی گندم سر قبرش آمد.

«مگر تو را خاک نکردند؟»

«چرا، همه‌ی ما را به خاک کردند.»

پنجمی هر کار کرد نتوانست چشم‌هایش را باز کند:

«مگر تو با کفن نبودی؟»

«تمام ما با کفن هستیم.»

پنجمی مردم ده را دید که همه با کفن‌های سیاه سر خاک‌هایشان ایستاده بودند. از گلوی پنجمی صدایی آمد. گویی استخوان‌های خشک گلویش خُرد می‌شد. چشم‌هایش در آبِ کال شور غرق شدند.

دومی که سیگارش خاکستر شده بود، آهی کشید:

«پیش‌ازظهر در بین راه به‌هم برخوردیم. پای پیاده از «کاخک»۶ به طرف ده می‌رفتیم. دلش پرخون بود:

– چشم‌های هیزش را که دراند، آتش به‌جانم انداخت و زد تو گوشم؛ نه یکی، نه دو تا، بعد گفت چوب به همه‌جات می‌کنم. جلوی زن‌وبچه‌م، پیش چشم بچه‌ی سه‌ساله‌م، بین در و همسایه.

چهارمی خشکش زد. مثل «چرخه»۷ دور خودش تاب خورد و چرخید. چشم‌هایش سیاهی رفت. پایش سست شد. تلخش که بود، تلخترش شد. می‌خواست داد بکشد. صدایش بالا نیامد، در خودش ماند و او را سوزاند:

«مادر، آب! مادر، آب!»

«پُشتم به کوه نبود، پدرم مرده بود. پسرم از جبهه برنگشته بود. تنها بودم و صدایی نشنیدم. اصلن پشتی نداشتم. سالیانِ سال تنها مانده بودم. عرق سردی مثل عرق مرگ بر من نشست.»

سومی با شتاب به کوچه دوید. نفس‌نفس می‌زد. آرام و قرار نداشت. درها بسته بود:

«نمی‌دانم داد کشیدم یا در خودم گریه کردم. کسی نشنید. هر چه داد و فریاد کرده بودم، هیچ‌کس نشنیده بود. وقتی به خودم آمدم گلویم می‌سوخت. مثل این بود که خراش برداشته باشد.»

«و تو آن‌وقت چیزی نگفتی؟»

چهارمی خاموش گریه کرد و لب‌هایش پرید:

«چرا. گفته بودم، به همه‌شان، به تک‌تکشان. به خرد و بزرگشان. کو گوش شنوا؟ گفتم ایهاالناس از روزی که یک وجب بچه بودم برای یک لقمه‌نان جان کندم. با پای برهنه و مجروح دنبال خوشه‌چینی و درو رفتم. یک‌روز لای‌روبی کاریز و قنات. یک‌روز عملگی و بدبختی. شب تا صبح دنبال آب دویدم. خلاصه‌ی کلام همیشه بیل یا دستم بود، یا روی شانه‌هایم؛ حتا در خواب. با آفتاب می‌آمدم و با آفتاب یا می‌رفتم یا نمی‌رفتم. دیدم آبی نمانده. زمینی که نداشتم، همه سنگلاخ بود و کمرم را خم کرد. هرچه جان کندم دانه‌ای عایدم نشد. تازه، اگر خوشه‌ای بعد از این همه مصیبت جانِ سالم به در می‌برد، باز ملخِ بی‌پیر امان نمی‌داد.»

پنجمی همچنان‌که چشم‌هایش بسته بود، سر تکان داد:

«خدا رحمتش کند! سی سال پیش بود. دم دروازه‌ی دِه در خاک، بازی می‌کردیم. رفت. «توره»۸ ی بزرگی که به پشت لاغرش بسته بود، روی زمین کشاله می‌خورد. چیزی نگذشت، آمد. آمده بود کاخک. الاغ را بردیم تا چمدانش را بیاوریم. روی چمدانِ حلبیش گل و بوته داشت. چه‌قدر چمدانش را دوست داشتم! اولین بار آبنبات تُرش را او از چمدانش به من داد. همه خوشحال دور هم جمع بودیم.»

سومی‌گفت: «چرا برگشتی، کار نبود؟»

«چرا، نان به دست شان می‌دادم، بی‌مروّت‌ها با ما بیگانه بودند. کیسه‌های آرد، پشتم را خم کرد. آن‌جا اصلن نمی‌شد کمر راست کرد. با خودم گفتم مرد، برگرد برو به ولایت تا اقلن غریب نباشی.»

چهارمی که تنها مانده بود، گفت: «کارگری شهر هم تعریفی نداشت. مثل سابق نبود که شب را هفت‌هشت نفری دیزی بار کنیم و پشتِ داشِ‌سنگکی بخوابیم. خلیفه‌ها دیگر آدم به حساب نمی‌آمدند. همه‌چیز برقی و ماشینی شده بود. آن‌وقت من یک‌نفر باید دکان نانوایی را می‌چرخاندم و یک تکه‌نانِ سنگکِ بیات زیر زبانم می‌گذاشتم و با آبِ دهان خیس می‌کردم و می‌خوردم. هرروز آواره‌ی جایی: یا میدان شوش و دروازه‌غار، یا شمیران و نیاوران. یک پایم در دِه، یک پایم در شهر. نه این‌جا. نه آن‌جا. با وصف این حرف‌ها به هر جان‌کندنی بود، راضی بودم: یا شهر یا دِه. خلاصه‌ی کلام درد خودم کم بود که آن‌ها هم نمک می‌پاشیدند. آدمی که انتظار ندارد، تلخش است.»

سومی سیگار را از دومی گرفت: «از اول راضی نبودم. رو در رویم انداختند. همسایه‌ها پا درمیانی کردند و مرا به رو گرفتند. خوب. به اجبار رضا دادم.»

دومی‌گفت: «دیدم عقد نکرده دست دختره را چسبیده که ببردش به شهر. گفتم نبر. زن‌ها وساطت کردند. به بردنش حرفی نداشتم، مگر چند سالش بود؟ یک بچه‌ی سیزده‌ساله. ترسم از این بود که شکمش را بالا بیاورد و کلاه بی‌غیرتی به سرم بکشند و انگشت‌نمای خلق باشم. نادار هستیم، اما برای خودمان آبرویی داریم. باز هم تن دادم.»

وقتی برگشت، سومی «خرگز»۹ را برداشت و چند تا زدش. الم‌شنگه براه انداختند: «دست روی بچه بلند می‌کنی؟»

«همه، جانبش را گرفتند. مادر طرف او را داشت و بچه‌ها جانب مادرشان را. خشمم را خوردم و شیطان را لعنت کردم. باز هم دندان روی جگر گذاشتم و تن دادم. گفتند باید به همه خرج بدهی. گفتم با گوشت کیلویی خدات تومن و شِندر غاز کارگری، چه خاکی به سرم بکنم؟ گفتند تو می‌خواهی آبروی ما را ببری!»

پنجمی به پیشانی زد: «همه‌ی ما از هم هستیم. آبروی من و شما ندارد.»

و پنجمی قبرستان را دید و مردم ده را که جلوش بودند. کمر همه شکسته بود. آسمان سیاه شد. لاشخورها آمدند و تمام چشم‌ها را از کاسه به در آوردند.

سومی دنبال حرفش را گرفت: «باز هم تن دادم. برای جهازیه به کاخک رفتم. اثاثیه را پسند کردم. خواستم بخرم، گفتم خودشان باشند بهتر است. سَرِ گازِ دوشعله و چهارشعله بحثمان شد. گفتم مگر من گاز داشتم. گفتند نداشتی به جهنم. گفتم ای زن، ای مرد، آهای مردم، هنوز که هنوز است ما روی «دگدو»۱۰زهرِمار راست می‌کنیم. گفتند تو بهانه می‌کنی که جهاز ندهی.»

«و تو می‌خواستی جهاز ندهی؟»

«به کلام‌الله‌مجید، نه. رفته بودم و قرض کرده بودم. مادر و دختر رفتند توی خانه و پچ‌پچ کردند. تلخم بود و تلخترم شد. چندبار نیت کرده بودم که خودم را راحت کنم، اما هربار از خرِ شیطان پایین آمدم. پسره‌ی بد عُنُق مثل برج زهرمار آمد. مادر و دختر شکایتم را پیش او کرده بودند. آمد تو. تو دربند در. پا روی فرشم داشت. با کفشاش آمده بود. خواباند بیخ گوشم. نه یکی، نه دوتا. خون خونم را می‌خورد. تلخم بود. نه راهِ رفت داشتم، نه راهِ برگشت. پا روی فرشم داشت. دوباره زد؛ جلوی چشم زن‌وبچه‌م. با خودم گفتم تا کلاه دیوثی به سرم نگذاشتند و جلوی خاص‌وعام سکه‌ی یک پولم نکردند، کاری بکنم.»۱۱

                                                                  ۲۹/۴/۱۳۶۶

۱ـ کالِ شور: رودخانه‌‌ای با آب شور در حدود چهل کیلومتری شمال شهرستان گناباد که از شرق به غرب در کویر نمک می‌ریزد.

۲ـ اِشتو: شتاب، عجله

۳ـ مِیُونِ میدو: وسط میدان

۴ـ سَرِ کمر: بالای کمر (کوه و کمر)

۵ـ سَرِ بلند: اول بلندی. (میون میدو، سر کمر و سر بلند هر سه نام محل‌هایی در مکان داستان «دیسفان» است)

۶ـ کاخک: شهری در بیست‌وچهار کیلومتری جنوب گناباد و چهار کیلومتری شرق دیسفان که در زلزله‌ی شهریور ۱۳۴۷ به‌کلی ویران شد.

۷ـ چرخه: نوعی بوته‌ی هیزم ِگِرد و مُشبک (هیزم کویری) که وقتی باد در آن می‌افتد، در دست باد می‌چرخد.

۸ ـ  توره: کیسه‌ی بافته شده از موی بز یا پنبه با دو بند که کشاورزان و چوپان‌های جنوب خراسان در وقت رفتن به صحرا بر پشت دارند.

۹ـ خرگز: ترکه‌ی درخت برگ توت. چوبی که با آن بیشتر به الاغ می‌زنند و او را به جلو می‌رانند.

۱۰ـ دِگدو: دیگدان. اجاقی است که سوخت آن از هیزم یا مدفوع حیوانات اهلی است.

۱۱ـ از مجموعه داستان: اندوه، حسین آتش‌پرور، چاپ دوم ۱۳۹۴، نشر  بوتیمار