به بهانه مرگ معصومانه استاد کیارستمی
نوبت به مرگ استاد مسلم هنر، «کیارستمی» که رسید، آسمان روزمرگی دیگر نتپید! انگار چنان اویی می بایست چشم از این جهان بی چشم و رو فرو می بست تا پرونده نادادرسی شده بخش سو دگر و غیرپاسخگوی جامعه پزشکی ایران یک بار دیگر پیش چشمان جامعه پرسشگر باز می شد.
واگویه خاطرات افشاگرانه تک تک افرادی که مسئولانه خواهان پاسخگویی جامعه متکبر پزشکی ایران هستند دلیلی روشن برای بازنگری و بازنشر مقاله «بگذار سخن بگویم»(۱) شد. این مطلب را یازده سال پیش به تشویق زنده یاد «فریده لاشایی» نوشتم، و نام آن را به یاد دومیتیلا زن کارگر بولیویایی انتخاب کردم. متن منتشر شده را هم به مادرم و به فریده که هر دو به فاصله چهل سال قربانی ندانم کاری های پزشکی ایران شده بودند، تقدیم کردم.
سویه انتقادی آن متن سه مسیر را مورد نظر داشت: جامعه غیر پاسخگوی پزشکی، استیلای نگاه مردانه در حوزه بهداشت و درمان زنان، نقد رفتار غیرفمینیستی نسبت به رویکرد تنانه در پزشکی زنان.
هر چند آن روزها همه ما در مقطع پررونقی از دوران «بهار جنبش زنان» به سر می بردیم، اما تاکید بر زنانگی و «دادخواهی تنانه» بازار پررونقی نداشت. هم بدین رو، برخی از دوستان روی خوشی به این مطلب نشان ندادند. درکنار این دوستان البته رفقایی هم حمایت کردند و حتی به عنوان نوشته ای مرجع در نوشتار تنانه از آن نام بردند.
به هرروی علیرغم برخی از «روی ناخوشی ها»، دادخواهی تنانه ما به مناسبت روز جهانی زن در وبسایت «زنستان» منتشر شد. این وبسایت اولین مجله اینترنتی «مرکز فرهنگی زنان» و دومین تجربه سایبری ما (اعضای مرکز فرهنگی زنان) در حوزه ژورنالیسم اکتیویسم بود.
به هر روی بازنشر این مطلب این روزها در فضای گفتمانی نقد جامعه پزشکی شاید خلاف فضای ده یازده سال پیش بتواند فرصتی باشد تا این موضوع در چارچوب نقد فمینیستی هم بررسی شود. هرچند دیگر نه فریده لاشایی هست نه مادرم و نه دکتر شهلا فرجاد که با خواندن مطلب تنها نقدش به متن این بود: چرا با من چک نکردی فیبرون غلط است باید می نوشتی فیبروم!! و در متن جدید همانی را نوشتم که او گفت.
******
۴۷ سال سن، یک شکم زایمان، یک سقط جنین، یک تن ورزیده و پر جنب و جوش، چند عمل کوچک جراحی، چند فیبروم موذی و سرانجام یک هستیرکتومی شتابزده، تحمیلی و بی دلیل تا که اندوه جان شود و فرسودگی تن!
این کارنامه فیزیولوژیک من است. زنی از طبقه متوسط، فمینیست، اکتیویست و اهل کاغذ و قلم و وبسایت! زنی که گاه اندوه و فرسودگی، از جادوی آرمانهای دور خویش یاری طلبیده و به یاد آن سر شیدا و آن تن بیقرار، هنوز جوانیها میکند و در آستانه روز جهانی زن باز هم سخن می گوید.
….اتفاقا پزشک زنان هم به جوانی ام تاکید داشت و بارها و بارها با شنیدن اعتراض ها و پرخاش هایم نسبت به عمل جراحی غیرمسئولانه، ناشیانه و منفعت طلبانه اش مرتب تکرار می کرد: به به از این عمل جراحی که کوچک ترین خللی به تناسب اندام و به زیبایی اندام تناسلی و به فلان و بهمان وارد نکرده است.
پزشک زنان اما نمی دانست که جوانی من با جوانی متصور او، از زمین تا آسمان تفاوت دارد، همانطور که دوستش که دوست پزشک من نیز هست، نمیدانست. همانطور که هیچ پزشک دیگری نیز نمیداند.
خیلی چیزها را خیلی کسان نمی دانند. همانطور که خیلی ها نمیدانند چه بر سر زنان پیر و جوانی میآید که زیر جراحی های وحشیانه و متکبرانه پزشکان، سلامت و جوانی خود را از دست میدهند.
«فریده لاشایی» اما، میدانست و گفت که زن خدمتکار بیمارستان که در ۳۵ سالگی توسط همین پزشک هیسترکتومی شده هم میداند و از ترس از دست دادن شغل سکوت کرده . میگفت زنان دیگری هم هستند که حتما میدانند… و می گفت بالاخره یک روز همه آنها را پیدا می کنیم و با هم از آنچه بر سرمان آمده می گوییم و می نویسیم. اینقدر گفت و گفت تا نوشتم.
…این بار ۴۵ سال دارم و با دیدن شره خونی که از لای پاهایم به زمین می ریزد و تماشای کاشیهایی که دیگر آبی نیستند و سرخ سرخ از من دور می شوند، به وحشت میافتم. به سرعت بلند می شوم. دستم را به جایی بند می کنم. آینه کو؟ به در و دیوار حمام نگاه می کنم. آینه کو؟ کسی از درون تکه تکه ام می کند و من با لخته های خون تنم به کاشی ها پاشیده می شوم. آینه کو؟ یکی باید در این حمام شاهد باشد.
….”کاشی سبز، کاشی آبی،/ نمیدانم کی، نمیدانم کجا؟/ شاید خواب بودم. یا در خواب دیدم که مادرم گم شده است…..”(۲)
دست و پایم را گم کرده بودم. این دیگر چه بود؟ قرار داشتم در حمام گرم خانهام خستگی و سرمای یک روز سخت را از تن به در کنم و سراغ کارم بروم! مباد که آمیزه ای از ضعف و ترس و تنهایی از پای بیاندازدم. هراسان و پای کشان به طرف تلفن رفتم و با دوستی که از اهالی هنر و اندیشه و …است و پزشک نیز، داستان را در میان گذاشتم. مستاصل و درمانده گفتم چه کنم؟ قاطع و مصمم گفت: به بیمارستان جم برو و فقط نزد دکتر…؟؟ پزشک درجه یکی است از قضا اهل هنر و موسیقی است و اپرا گوش کن حرفه ای!
نام پزشک برایم آشنا بود. هم شبهای یلدا را به خاطر میآورد و هم رفیقی از قدیم به همین نام داشتم که قوم و خویش او بود. دوست پشت خط هم که رفیقی شفیق بود. پس، مجموعهای از آشنایی و اعتماد و توصیه مرا به سوی آن پزشک و آن بیمارستان پرتاب کرد.
عده ای از اطرافیان که اصولا در این گونه موارد بیش از هر متخصص دیگری صاحب نظر می شوند با قاطعیت گفتند که استفاده طولانی از IUD و عفونتهای ناشی از آن موجب بزرگ شدن رحم شده است و حتما با خارج کردن دستگاه حل می شود. از پزشک پرسیدم، با بی تفاوتی جواب داد: بله ممکن است ولی فیبروم ها را چه می گویی؟ به هرحال شکم باید باز شود پس کار را یکسره می کنیم و رحم را می اندازیم دور!…..
مادرم گفت: ای مادرجان من هم در سن و سال تو بودم که همین عمل را کردم. خواهرت هم همینطور، خاله کوچکت… طوری ادامه میداد که فکر کردم شاید از گردنبند جواهر نشانی میگوید که چشم و هم چشمی فامیلی وا میداردش تا واداردم که حتما به گردنم بیاویزم!!
خالهام گفت: به پزشک قدیمی من و مادرت هم سری بزن. او سالهای سال پزشک زنان خانواده ما بوده است. سر زدم از شدت پیری و پارکینسون دیگر حتی قادر به معاینه نبود. فقط نتیجه سونوگرافی را دید و گفت: رحم را به دور انداز که بچه دانی بیش نیست و خلاص!! مهم تخمدانها است که هورمون جوانی تولید میکند و سالم است.
…پس جوان بودم و بدون ریسک حاملگی؛ باب دندان! باقی قضایا و حق تن و چرایی جدا کردن تکه ای از تن زنانه من … انگار شعر بود و پزشکان شاعر نبودند.
دوستی که آن روزها بسیار عزیزش می داشتم گفت:«پزشک جراحی را می شناسم که یکی دو سال پیش غده خوش خیم پستان یکی از دوستانم را به مهارت عمل کرد، البته نمیدانم در ایران است یا نه»… بعد موقع خداحافظی نه چندان گرم در آغوشم کشید و تمام! انگار ماه هم در آسمان بود و انگار مهتاب نامهربانی می تابانید…
برخی از دوستان فمینیست گفتند: این همه کار و گرفتاری داریم این هم شد مسئله؟ فلانی و فلانی و فلانی هم رحمشان را درآوردهاند. اصلا در این جمع زنانی که رحمشان را درنیاوردهاند انگشت شمارند. حالا انگار چه خبر شده؟!
…هیچ چیز دوستان. فقط نگران کارهای نکردهام بودم که اگر سلامتیام میرفت، همه بر زمین میماند. نگران جنبش نوپایمان بودم که به نیروهای سالم و قبراق نیاز داشت. نگران خیلی چیزها بودم و راستش، بیشتر نگران شما بودم که چرا آن روزها این همه شبیه مردان پزشک و غیرپزشک دور و برم شده بودید؟!!
همسرم گفت: دوست پزشکمان مرتب تلفن میکند که معطل نکنیم. خواهش میکنم عجله کن، فکر هیچ چیز را نکن!! بگذار زودتر خیالمان راحت شود!!
…خیالمان از چه باید راحت میشد؟ و من باید فکر چه چیز را نمیکردم. وقتی که کار و گرفتاری هر دومان را احاطه کرده بود و وقتی بیمه خدمات درمانی فقط یک سوم هزینه عمل را پوشش میداد و بیمارستان هم خصوصی بود و پزشک هم به هیچوجه قصدتخفیف نداشت!!
پسرم گفت: حالا یعنی چه میشود مامان؟
…چیزی نشد پسرم!! الا، ویرانی خانه گرم و کوچک و مرطوب تو. گاه زندگی توأمان من و تو! آنجا که خوش نشسته بودی و کاش میماندی و به جهنم این جهانی پا نمیگذاشتی و من سنگینی بارت را تا به واپسین روز به جان میخریدم و در عوض، از نفس نفس زدن های همزمان مان، از یکی یکی حرفهای نهانیمان و از دانه دانه بده و بستان های تنانه مان تاج پر نگین پادشاهی ملک مهر را بر سر می گذاشتم و بدان عشق و بدان بی نیازی روزگار می گذراندیم… چه خوش بودیم ما با هم. در آن نه ماه و نه روز و نه ساعت…..
… چیزی نشد پسرم! الا بی حرمتی به گهواره آغازینت که از درون جانم به در کشیدند و گرگ واره پاره پاره اش کردند و به قول پزشک جلوی سگ انداختند تا آخرین بهره هایش را هم بکشند. ای کاش سگ گرسنه شان “نر” نبوده باشد که حرامش باد!
دوست پزشکم که دلسوز هم بود گفت: بجنب، همین فردا، معطل نکن. بچه که نمیخواهی پس بچهدان به چه کارت میآید؟
…انگار از ابتدا نیز نقشی جز بچه دان نداشتهای. انگار هیچ نبودهای مگر اسباب زاد و ولد. دوست پزشک اگر آن همه مهربان نبود حتما فکر میکردم قصد دیگری دارد. نه قصدی نداشت فقط مرد پزشکی بود که تن زنانه را با معناهای تنانه من نمی شناخت. پیش از بیهوشی هم به سراغم آمد. نوازشم کرد. پیشانیم را آرام بوسید و گفت: بخواب. آرام بخواب…. خوابیدم.
*******
چشمانم را به زور باز کردم، از پشت پردهای تار و اشک آلود خواهر بزرگم را دیدم که تحت تأثیر طنز و سرزندگی «نیره توکلی» که قبراق کنارش ایستاده بود و سر به سر همسرم میگذاشت، با لبخندی آرام نگاهم میکرد. زیر لب گفتم: برو، خوبم، پرستارها هستند. گفت: نه باید بمانم. دکتر گفت که آپاندیسیت هم داشتی. دو عمل جراحی را با هم انجام دادند. آپاندیس به چه بزرگی! دکتر…خودش هم تعجب کرده بود!
… جل الخالق آپاندیسیت دیگر کجا بود؟
….فریده گفت: وای وای وای! عین سناریوی من، باور کن، همه این ها را به من هم گفت.. اما دیگر نمیدانیم که به زن خدمتکار بیمارستان هم اینها را گفته بود یا نه و به زنان دیگر و زنانی که رازداری میکنند و نمیگویند به دلائلی چون همکاری، آبرو داری و یا رازداری مردان پزشک؟
از بیمارستان مستقیم به خانه مادرم رفتم که پله نداشت .آسانسور داشت و مهربانی و خواهر کوچک و پسرکش که در انتظارم بودند.
دوران خوشی بود….بی حالی و درد از یکسو، دلگرمی و غذاهای مقوی مادر در سوی دیگر، تب و بی خوابی های شبانه از یکسو، صبحانه های مهربان پدر در سوی دیگر، بی تابی ها و بی حوصلگی ها از یک سو، شیرین زبانی های پسرک در سوی دیگر. سوزش زخم و سوند مزاحم از یک سو، هره کره ها و درددل های خواهرانه در درازنای شب در سوی دیگر ……. تجربه شیرینی بود این ده روز زندگی در میان خانواده. بعد از آن به خانه بازگشتم. دوستانی به دیدنم آمدند، دوستان فمینیست در میان شان نبودند، که گرفتار بودند و پرمشغله. و جریان بی اهمیت تر از این حرف ها بود. اما آیا به راستی زن مهم نبود؟ زنانگی محترم نبود؟ به بازی گرفتن سلامت زنان از سوی پزشکان سودجو مهم نبود؟ آیا درس مهر و مشق دوستی از اهمیت مسائل زنان می کاست؟ پس الحق! که می بایست می کشیدیم آنچه را که مردان حتی در لباس پزشک بر سرمان می آوردند، وقتی که تا این حد شبیه آنان شده بودیم.
شب آغاز شد و دوستان یکی یکی به خانه هایشان برگشتند، شبی که با درد و فشار و تب آغاز شد و با فریادها و ضجه های من به صبح نارسیده به بیمارستانم کشاند. در تمام طول شب به خیال آن که یک عفونت ساده است و یا گرفتار سنگ کلیه شده ام، به طور مرتب و به مقدار زیاد آب نوشیدم و راه رفتم، اما حتی یک قطره از آن بطری های یک لیتری آب که پشت سر هم سر می کشیدم، دفع نشد. هنوز پس از گذشت سه سال هر صبحگاه که به دلیلی از بزرگراه مدرس و خیابان جم می گذرم صدای ضجه ها و فریادهای دردناک آن روز خودم را می شنوم و التماس های شوهرم که می گفت طاقت بیاورم و دستهای مستأصلش که یکی به فرمان بود و با دیگری مانع حرکت های به دور از کنترل بدنم می شد که مبادا پیچ و تاب های بی طاقتی به بیرون از ماشین پرتابم کند.
شکم در حال ترکیدن بود. ورم کرده و بالا آمده، انگار پسرکم هنوز آنجا چمباتمه زده بود. مثانه نمی دانم چه می کرد گویا از کار افتاده بود.. از شدت درد شکم و کمر و فشار غیرقابل تحمل ادراری که بند آمده بود مثل مار به خودم می پیچیدم و فریاد می زدم. در بیمارستان روی تخت افتاده بودم که شنیدم پرستارها زیرگوش هم می گفتند هماتوم!! نمی فهمیدم یعنی چه، فقط التماس می کردم که کاری کنند. به هر حال سوندی از شکم سوندی از مجاری ادرار زدند و مثانه به تدریج تخلیه شد. پزشک شب های «یلدا» هم رسید و با خونسردی گفت چیز مهمی نیست پیش می آید! … از زمزمه ها فهمیدم که گویا نوک چاقوی جراحی مثانه را زخمی کرده و یا یک بخیه شکافته و یا … یا نمی دانم هر کدامشان یک چیزی می گفتند و من نیمه بیهوش نمی فهمیدم چه شده بود؟ فقط فهمیدم که خون لخته شده و عفونت حاصل از آن مثانه را مسدود کرده بوده…..!! همین. دوباره به خانه مادر برگشتم – این یکی خیلی بد نبود-
از آن روز جنبش تجویز آنتی بیوتیک برای دو سال آغاز شد. از آن روز تا بیست روز با سوند و مسکن و تزریق و آنتی بیوتیک های ساعتی زندگی کردم. طی این مدت چند بار سرنگ سوند باز شد و محتویاتش در مقابل چشمان حیرتزده اطرافیان برروی فرش و زندگی “پاک” مادرم ریخت و من از خجالت به گریه افتادم.
هرکسی به دیدنم می آمد با تعجب می گفت ما که تا به حال ندیدیم این همه مدت سوند را عوض نکنند. اما پزشک گفت این سوندها خارجی است نیازی به عوض کردن ندارد، اما بعد از آن ماجرا و…. با وقاحت گفت: امان از این سوندهای ایرانی!!
….. سوند در نمی آمد. به مثانه چسبیده بود. کشیدند، آب ریختند، اتر تزریق کردند، سوند از مثانه جدا نمی شد. دکتر بیهوشی را خبر کردند، پرستارها آمدند، سر سوند را می کشیدند و ته آن در تنم مانده بود و من هم فریاد می کشیدم. شوهرم را از اتاق بیرون کردند. دستهایم را به بالای تخت بستند و پاهایم را پرستارها محکم از دو طرف نگهداشتند. پزشک شب های یلدا فرمان داد: اتر بریزید، بیشتر، بیشتر. و من فریاد می کشیدم بلندتر، بلندتر. دیگر نه فقط از درد، که از خشم نعره می زدم. می خواستم همه شهر صدایم را بشنوند. . . با تمام قدرت و با ناصبوری عمدی نعره می کشیدم انگار ماموریت داشتم که به جای تمام فریادهای ناکشیده و بغض های فروخورده زنانی که در طول زندگی به هر شکلی شکنجه شده بودندَ نعره بکشم. به جای همه زنانی که بر تخت های آذین شده به اجبار همبستری کرده بودند. به جای همه زنانی که به ابتدایی ترین و فقیرترین شیوه ها سقط کرده بودند و در سکوت درد کشیده بودند. به جای همه زنان زندانی بر روی تخت های شکنجه، به جای همه آن هایی که در “دادبیداد” خوانده بودم….
دو سال درد کشیدم دو سال بارها و بارها هرگاه که دچار استرس شدید می شدم مثانه خونریزی می کرد و واژن عفونی می شد. از دلهره های پیش از سفرهای متعدد کاری تا نگرانی های بعد از تجمع هم اندیشی زنان در ۲۲ خرداد. در فواصل بحران های عفونی مثانه و واژن، روده ها دست از سرم بر نمی داشتند. نمی دانم این «ناپزشک» با روده هایم چه کرده بود و آپاندیسیت معروف را از کجا آورده بود؟ دو سال به طور مرتب آنتی بیوتیک می خوردم و عفونت تحمل می کردم تا که با تجویز پزشکی متخصص در کشور سوئد از خوردن آنتی بیوتیک خلاص شدم و در بازگشت به ایران با کمک ورزش و داروهای گیاهی و کوهنوردی هفتگی روی به خوددرمانی آوردم. به تشویق دوستان کوهنورد به یاد گذشته ها و به عشق دیدار یکایکشان، هر هفته به طور مرتب به کوه و کوهسار زدیم. غروب پنجشنبه هر هفته سلامت فراری ام را با آفتاب و برف و باد کوهساران به خانه تن برمی گرداندم تا که دوباره جان و جلا یابم. سلامتی آرام آرام می آمد، اما فراموشی نه!!
فراموش نکرده بودم اما سکوت کرده بودم هم به حرمت دوست پزشکم و هم با دیدن تغییراتی در نگرش و عادات آن عده از دوستان فمینیست که در سایه تجربه و مطالعه، بینشی مدرن را جایگزین بینش مردانه به تنانگی کرده بودند. اما بحران بیماری فریده لاشایی و درددل با او در آستانه هشتم مارس، زخم هر دوی ما را تازه کرد. می دانستم که او نیز به وحشیانه ترین شکل قربانی بی مسئولیتی و توحش پزشک “اپرا”دوست شب های یلدا شده است. ای کاش این پزشک اپرا دوست نداشت و «گلپری جون» گوش می کرد، اما کار خودش را بلد بود. ای کاش این پزشک تاجر نبود و مهربان بود و به آن زن خدمتکار هم فرصت درددل می داد. فریده به اصرار و استدلال مرا به نوشتن تشویق کرد. معصومانه گفت که هنوز از جراحت های آن جراحی غیر مسولانه بیمار است و هنوز شکمش باز است و بخیه ها خوب نمی شود. معصومانه گفت که بنویسم که خود بیمار بود و خسته.
معصومیتش وادارم ساخت که در آستانه روز جهانی زن به حرمت زن و زنانگی سخن بگویم. معصومیت نگاهش مرا به چهل سال پیش برد وقتی که مادر سی ساله ام با دیدن چهره وحشت زده من که سرزده وارد حمام شده بودم، دستهایش را با معصومیت به روی جای خالی پستان هایش گذاشت تا که من از ترس دیدن جای عمل گریه نکنم. معصومیت اش مرا به یاد استیصال و تنهایی همسرم انداخت وقتی که در راه بیمارستان جم، با یک دست رانندگی می کرد و با یک دست مرا محکم گرفته بود که از شدت بی تابی و حرکت های شدید و بی اراده بدنم از پنجره ماشین به بیرون پرت نشوم. معصومیتش وادارم ساخت که بنویسم و بگویم تا که برملا شود آن سوداگری و تکبرپزشکی پس پشت هرگونه عمل جراحی، برداشتن پستان، بی مصرف انگاشتن رحم، نادیده گرفتن خطرات ناشی از استفاده مدام ابزار پیشگیری از حاملگی، سقط جنین، و تمام ناگفته هایی که جسم و جان زنان را سالی و سالیانی است که می آزارد. معصومیتش وادارم ساخت که بگویم چرا به محض این که وظیفه بچه زایی از زنان سلب می شود رحم آنان بی مصرف و بی ارزش انگاشته می شود؟
چرا تنها یک یا دو پزشک در ایران مشهورند که “رحم در نمی آورند” اما کلیه پزشکان در حفظ “پروستات” آقایان متفق القولند؟ چرا تمام عفونت های مربوط به استفاده ازIUDِ و یا عواقب ناشی از خوردن قرص های ضدبارداری ویا سقط جنین و….. را زنان باید تحمل کنند؟
چرا گاهی اوقات همجنسان ما بی توجه تر و بی رحم تر از پزشکان مرد به جسم زنان و بیماری های زنان برخورد می کنند؟
چرا آن بخش سوداگر و سودجوی جامعه پزشکی و به ویژه مردان پزشک شرم نمی کنند و به جای ثروت اندوزی به اندوخته ناچیز انسانی شان نمی افزایند؟
و سرانجام بگویم و یک صدا بگوییم که، عزیز ناداشتن یکدیگر و نادیده انگاشتن سلامت تن و جان خود و دوستانمان، خصلتی مردانه و قدرت مدار است که نزد هرکس و هرجنسی که باشد نکوهیده و نامحترم است، که برای دوست داشتن زن و محترم شمردن حقوقش، ابتدا باید انسان را، زن را، تن زن را و سلامت تن زن را عزیز و محترم شماریم.
باشد که امسال در آستانه روز جهانی زن بر آن شویم که جنبش حفظ سلامت زنانه را آغاز کنیم تا از یکسو کاستی های پزشکی در حل معضلات و بیماری های زنان برملا شود و از سوی دیگر پزشکان سوداگر و ثروت اندوز رسوا شوند. و زنان نیز به اهمیت حفظ سلامت خویش در پیشبرد آرمان های جنبش پی برند.
۱- http://www.zanestan.es/issue2/06,03,23,06,58,53
۲- فرشته مولوی. “باغ ایرانی”. ۱۳۷۴.