به فرمایش شکیب اصفهانی شاعر “ما را به سخت جانی خود این گمان نبود”.
هنگام که در ۲۶ جولای سال ۱۹۹۱ شهروند پا به وجود نهاد، در چشم انداز چه بسا هیچکدام ما این گمان نبود که نیمی از عمرمان را با او بگذرانیم. بشود پاره ای از رویاهای دور و دراز روزگار غربتی مان، بشود دغدغه ی شب و روزمان، گروهی آدم عاشق ایران و زبان و فرهنگ های این سرزمین همت کنند و ما را که جرئت کرده بودیم این شمع را در “بیدرکجا”ی غربت روشن کنیم دستی برابر بادهای مسموم و نامسموم بگیرند تا خموش نشود، دل به دلش بدهند تا سالها و حالا بیش از دو دهه و نیم طاقت بیاورد و نه تسلیم آلودگی های سیاسی شود و نه گرفتار دلبری های بازار، همان شمع بماند اما روشن و روادار، به انسان و حقوق او حرمت بنهد، دست از خواهش های خویش بشوید، اما از پرنسیپ هایش هرگز.
زمانی که این خیال در سر من جان گرفت که چه بسا بشود با این جماعت بزرگ نویسنده و هنرمند و روشنفکر ایرانی غربت نشین نشریه ای منتشر کرد که خصلت عموم پسند اگر نگوییم، عموم گریز نداشته باشد، نه من و نه دوستان یک دل دیگر که بسیارانی در این سال ها از شهروند رفته اند اما از خانه ای که ساخته اند خیر، رویای این راه دراز را حتی در سر هم نمی پروردیم، آخر نشریات یا عمومی هستند و یا خواندنی، جمع این ضدین چندان هموار نبود و البته که همچنان نیست.
مشکلات آن سالها چه بسا نباشند، اما رنگ عوض کرده شان هنوز هست، هنوز بسیارانی به دیده ی تردید به رسانه هایی نگاه می کنند که در همان حال که مستقل و دلسوز و مراقب حرمت این حرفه هستند، گونه ای سطح و سقف ملی و فرهنگی و دلفریفته ی فرهیختگی داشتن، دلمشغولی شان باشد. اما این همه به همت نویسندگان و هنرمندان و فرهیختگان ایرانی میسر می شود.
در امر انتشار شهروند جمع اضدادی گرد آمدند که پیش از او در خیال ما هم متصور نبود. هزاران شاعر و نویسنده و هنرمند و همکار دلسوز در سراسر جهان زبان فارسی و آن وطن جان سوخته به خیال پروری ما لبیک گفتند و این نهال نوپا از شیره ی جان و دانش آنان بود که به درختی دیدنی در میان رسانه های فارسی زبان تبعیدی و مهاجر تبدیل شد.
برای من و همه ی کسانی که بهترین سالهای جوانی خویش را صرف خدمت به این نهال و به این فرهنگ کردند، دیدن ۲۶ سالگی شهروند بهترین دستاورد این زندگی نه چندان آسان غربت است. وقتی ما از سر شیفتگی نه دانش و درک حرفه ای، خواستیم معجونی از نشریه ی عمومی و فرهنگی و فکری را منتشر کنیم، به مذاق بسیاران خوش نیامد، خود هم نمی دانستیم که شدنی هست یا نیست، چه جور می شود در کنار خبر و گزارش و حادثه، ادبیات و هنر را هم نهاد، داستان و شعر و نقد و چیزهای دیگر را آورد و نهراسید که یکی دیگری را نادیده انگارد!
انگار حکایت کاسه ی ماست و دریای دوغ بود. اما شد. شاید دریایی از دوغ نشد، اما به قدر همان کاسه دوغ بود. دیگران بعدها در روزنامه های روزانه هم به همین مسیر رفتند. در ایران بعدِ شهروند بود که نشریات روزانه قصه و نقد را چاپ کردند و این روش تبدیل شد به بخش های انگار انکار ناکردنی نشریات حتی روزانه. در غربت ما به جبر روزگار این کار را کردیم و در ایران به قصد آمیختن فرهنگ با خبر و حادثه و روزانه گی نشریات دست به این ابتکار زدند. گویی بار دیگر این که احتیاج مادر ابتکار است، به ما روی خوشِ خویش را نشان داده بود.
کسانی که در این دو دهه و بیش دست لرزان ما را برای بر زمین نیفتادن این بار گرفته اند، خود بهتر از هر کسی می دانند که چه زحمت سیزیف گونه ای است نشر پر دوام مطبوعات و رسانه های مستقل در بیرون فضا و زبان و ذهن جامعه ی مادر. اما شهروند خود نشانه ی دیگری است از این که ما ایرانیان آن گاه که پای منافع ملی و مهم و ایران در میان باشد حاضریم هر دشواری را هموار کنیم.
ما شاید در دفتر شهروند، هم در اینجا، هم آمریکا بیشترین اوقاتمان را صرف او کرده باشیم، اما مالکان اصلی این ماندگاری همکاران، نویسندگان، هنرمندان، و پشتیبانان مادی و معنوی نشریه هستند که همیشه ی خدا با آغوش باز نگذاشته اند این شمع خاموش شود.
دست مبارک آنان بوده است که از باد و بیداد روزگار این شمع را در امان نگه داشته است.
حالا که شهروند پا در بیست و شش سالگی نهاده است این همت همگانی دیدنی تر از هر روزگاری است. من و همکارانم زبان سپاس از بزرگواران عرصه ی فکر و فرهنگ ایران را نداریم، اما چگونه می شود به صاحبان اصلی این خدمت فرهنگی مبارک باد گفت، شاید همان سخن شکیب اصفهانی شاعر را تکرار کنم، بهتر از هر حرف دیگری باشد که:
” ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.”