گامی دگر مانده ست
در هر کجا باشی
در خانه های جدول معیار انسانی
این نقطه سرگشته خط زندگی را نیست پایانی
تا زنده ای گامی دگر مانده است
بر جای پای من نگاهی کن
راهی که خواهی رفت ، خواهی دید
چنبر زده بر زیر گامت رشته ی دامی ست
در خط دید من گذرگاهیست
روید سراب از زیر هر گامی
گامی دگر باقی ست
گامی دگر گامی
گامی چو تیری بر مسیری گنگ
در نعره اش شوق رسیدن ها
گامی هدف گم کرده در مرز سرانجامی
گامی که پاسخ بود خواهد هر سئوالی را
گامی دگر مانده است
گامی دگر گامی
افسوس آن فرزانه آن سالار
خسته است
دیگر برای او
هر گام فرسنگی و فرسنگی است
با خویش می گوید
با بی نهایت کوره ره پیوندها بسته است
خط بر مدار انحرافی پوچ پیوسته است
از نقطه تا خط رمز و راز ماست
گام نهایی در گمان ماست
پندارهای بی بها راه جهان ماست
در لحظه ی آغاز
فرسنگ ها گامی ست
در فرجام
هر گام فرسنگی فرسنگی ست
پیمودن هر راه
افسانه ی بی ارتباط هیچ با پوچ است
با این همه گامی دگر مانده است
افسوس
آن فرزانه … آن سالار ، آن رهرو
فریاد زد
گام دگر باقی ست
گام نهایی ، خنده او را برد
فرزانه ی من ، رهروی من مرد
من بودم و او ، مردگان بسیار
هنگام شستن بود و کفن و دفن
در زیر لب با خویش می گفتم
گامی دگر مانده است
گامی دگر
او را کفن کردیم
ناگاه دیدم ، وای
مولای من ، پاهای چوبین داشت
مولای من با پای چوبین اش ، سخن می راند
از صخره های تیز و از راههای پنهانی
افسانه ها می خواند
می خواند و می آموخت
گام دگر مانده است
گام دگر
گام دگر ، هر جا که هستی باز هم گامی دگر مانده است
غم در دلم بیداد کرد ، اما نگرییدم
آن همگام ، هم هرگز نمی گریید
می گریاند
احساس کردم قلبم از چوب است
از چوب ، خونین چون صلیب آنگاه
بر آن تو مصلوبی تو ای همراه
ای فرزانه ای مولا
در خویش می گفتم
گامی دگر مانده است
مقصد رسیدن نیست
رفتن رهیدن نیست
رفتن به هر بیراهه رفتن ، هرز گردیدن
چون چرخ چرخیدن
نفس تحرک خواهش کور زمان ماست
گام نهایی در نهان ماست
بعد از رسیدن ها
گامی دگر باقی ست