زیر سقفی شیروانیدار، توی اتاقکی نشستهاند. دیگرانی هم هستند. دیگران زیر سقف آسمان کار میکنند. وسط کویر و زیر نور خورشید. بیل میزنند، ملات میسازند و دیوارچینی میکنند. توی اتاقک، دو نفر نشستهاند. اولی دراز کشیده و سیگار میکشد. دومی پای گاز پیکنیکی چمباتمه زده و چای درست میکند. اولی مهندس است. دومی، یکسال قبل از مرز گذشته و کارگری میکند. زبان همدیگر را میفهمند. تقریبا. مهندس، پکی به سیگار میزند.
ـ گرما داره روانیم میکنه.
کارگر، سری تکان میدهد.
ـ باشه.
ـ چیچی رو باشه. چایی دم نکشید؟
کارگر، چای کمرنگی میریزد. لیوان و قند را کنار دست مهندس میگذارد. مهندس، آخرین کام را از سیگار میگیرد. فیلترش را از پنجره پرت میکند بیرون. خیره میشود به لیوان. از ذهن میگذراند که: زبانهای نزدیک به هم، الزاماً زندگیهای نزدیک به هم پدید نمیآورند.
ـ پسرجان؛ صدبار نگفتم چایی رو پررنگ بریز؟
همسنوسال هستند. جوان و تقریبا کلهشق.
کارگر میآید که لیوان را بردارد. مهندس تشر میزند.
ـ نمیخواد!
کارگر سرجای اول برمیگردد. کنار گاز پیکنیکی چمباتمه میزند و زیرش را خاموش میکند.
ـ یه کبریت بگیر دورش، ببین گاز پس نمیده که.
ـ باشه.
بلند میشود و مقابل آبدارخانه میایستد.
ـ بیا این لیوان منم بردار. زیرش یه علامتی، کوفتی بزن که بفهمی فقط من باید توی این چایی بخورم.
کارگر تا همین سال گذشته دامپروی کرده. چندین راس گوسفند داشته و یکبار هم با گرگی جنگیده است. مهندس، گرگها را توی باغوحش دیده. چندباری هم توی فیلمهای جنجالی هالیوودی، قهرمانانی را مشاهده کرده که با گرگ جنگیدهاند. کارگر اما، نحیف و بیجان است. برای همین او را توی اتاقک گذاشتهاند. او بایستی چای مهندس و غذای کارگران را آماده کند.
موبایل مهندس زنگ میخورد.
ـ ۸-۹- ۱۰ بله … سلام. نه نمیتونم. چه میدونم. نمیرسم. اینا آیکیوشون در حد جلبکه… الو، قطع و وصل میشه. آره. فدات بشم. منم. میدونی که این سگدوزدنها بهخاطر کیه… الو… الو… الو… گه بگیرند. این خرابشده پشتنقشهس.
کارگر سراغ بقچهای میرود. گوشی موبایلی درمیآورد و جلوی مهندس میگذارد.
ـ آفرین. موبایلم که داری!
کارگر از مهندس میخواهد که گوشی را شارژ کند.
ـ به کی میخوای زنگ بزنی؟ نامزدت؟
کارگر بور میشود.
ـ نه آقای مهندس.
ـ خجالت نداره که. اینجا آمپر بولدوزرم میزنه بالا. در ضمن، صدبار گفتم وقتی خودمم و خودتی، آقای مهندس، آقای مهندس نکن… اسم من چی بود؟
انگار ککی توی تنبان کارگر میافتد. اینور آنور میشود و رنگ عوض میکند. چیزی نمیگوید.
ـ حقا که نابغهای.
کارگر، گوسفند را از دهن گرگ بیرون کشیده. گرگ هم به او حمله کرده و شکمش را دریده است. آنطور که میگوید، روده از چندجا پاره شده و چندماهی بستری بوده است.
ـ دست شما درد نکنه آقا مهندس.
و منظورش معاف شدن از فعالیتهای بدنی است. مهندس از ذهن میگذراند که: اینطوری هم کمکی به کارگر کردهام و هم راندمان کار را بالا بردهام.
ـ گفتی شما زنهاتون رو میخرید؟
ـ بله.
ـ مگه سیبزمینییه!
کارگر، نخودی میخندد.
ـ تو، نامزدتو چند خریدی؟
ـ چهار میلیون.
چهارمیلیون یعنی نه بد و نه خوب. نه خوشگل و نه پاپتی. زن مورد تصور مهندس، بایستی بیستمیلیونی بیارزد. کارگر، تعریف میکند که این پول خون زن است. وقتی این پول را به پدر دختر دادی، حتی اگر سرش را ببری، کسی نمیگوید بالای چشمت ابروست. مهندس پوزخندی میزند. بد هم نیست. زن را میشود خرید. اصلا زن را بایستی خرید. از ذهن میگذراند که: عن را هم این روزها میخرند.
ـ دم غروب دور زمین بیست تا گودال بکن. فردا کود میآرن.
اگر چند تا درخت اطراف زمین بکارند، روحیهی کارگرها بالا میرود. اینجا، وسط بیابان آدم خیلی زود دمغ میشود.
ـ باشه.
مهندس سیگار دیگری روشن میکند. لیوان چای را یکنفس میرود بالا. پس سرش را میخاراند و کارگر را میبیند که دفتر بیجلدی دست گرفته و چیزهایی مینویسد.
ـ برای نامزدت مینویسی؟
کارگر نگاه نمیکند.
ـ آقای مهندس من چارتا بچه دارم.
ـ ماشاالله. نامزدت کجاست؟
ـ کشورمون.
ـ اسمش چیه؟
کارگر سری تکان میدهد:
ـ باشه.
با حسابهای سرانگشتی مهندس چهار بچه، بد هم نیست. دختر را که میفروشد. سه پسر هم از چند سال دیگر میافتند به کار و خرج پدر را میدهند.
ـ آقای مهندس یه چیزی برام مینویسی؟
ـ چی؟
ـ شما مهندسیاید.
مهندس دفتر را میگیرد. نوک خودکار را چندباری روی کاغذ میزند. مگسهای سمج روی سر و صورت را میتاراند. لبی میگزد و چیزکی مینویسد. دفتر را میدهد دست کارگر.
ـ بخون ببینم میتونی.
ـ من سواد ندارم.
ـ زکی.
مهندس شروع میکند به خواندن.
ـ روزها رفتند و من دیگر خود نمیدانم کدامینم. آن من مغرور سرسختم یا من مغلوب دیرینم… ـ میدونی سرسخت یعنی چی؟
کارگر میگوید:
ـ باشه.
ـ باشه و درد. یه چایی برام بریز.
کارگر، زیر پیکنیکی را روشن میکند. مهندس بلند میشود و از اتاقک میرود بیرون. سرکشی میکند. سر متر را روی دیواری میگذارد و از کارگری میخواهد که تراز کند. بنا را کناری میکشد. بلندبلند فحش میدهد. میگوید: اگه اینجوری کار کنی، از پول خبری نیست. نقشه را نشان میدهد. روی دیوارهایی انگشت میگذارد و به دیوار آجری نگاه میکند. سر بالا میگیرد. خورشید مثل کوره شعله میکشد.
ـ نیمساعت دیگه بیاین ناهار.
کارگر و چند نفر از دوستانش از مرز گذشتهاند. سهنفر از آنها توی کوه و کمر تلف شدهاند. کارگر برای مهندس تعریف کرده؛ چهطور دوستان مُرده را همانجا گذاشته و آمدهاند. مهندس نمیتواند بفهمد چه دلیلی دارد که چند نفر از کشورشان فرار کنند، به کشور دیگری بیایند و عملهگی کنند. کارگر میگوید:
ـ گفتند کشور شما قشنگه. مهندس قانع نمیشود. فقط برای لذت؟ میگوید:
ـ پول.
مهندس جواب میدهد:
ـ هووم.
به اتاقک برمیگردد. دماسنج جیوهای عدد ۴۲ را نشان میدهد. از پنجرهی اتاقک نگاهی به کارگران سر زمین میاندازد. گردبادی از دوردست میپیچد و جلو میآید. میپیچد و بزرگتر میشود. چندوقت پیش، گردباد، کانکسی را بلند کرد و به زمین کوبید. خیال مهندس راحت نیست. پایههای اتاقک را قرص نکردهاند. فکر میکند اگر همین باد هم نوزد، همه از گرما تلف خواهند شد. گردباد نرسیده به زمین، چرخی میزند و مسیر عوض میکند. مهندس نفس راحتی میکشد. کف اتاقک که با موکت پستهای رنگ فرش شده دراز میکشد. مگسها رویش مینشینند. تلاشی برای تاراندن نمیکند.
ـ یه چایی بیار. گرمه.
کارگر، چای میریزد. به لیوان نگاه میکند. زیر پیکنیکی را خاموش میکند و کبریتی دور شعلهپخشکن میگیرد. لیوان را بالای سر مهندس نگاه میدارد. با اسپری قرمز، دایرهی کوچکی زده است.
ـ بذارش زمین.
میگذارد. کارگر چاقوی خوشدستی دارد که توی بقچهاش گذاشته است. میگوید: اول که وارد کشور همسایه شده، جایی کار پیدا کرده. آنجا زورگیرها، پولش را قاپیدهاند. مهندس، یکبار این چاقو را دست گرفت. همانوقت حس کرد، گرگی مقابلش ایستاده است. چاقو را توی پهلوی گرگ فرو کرد و فریاد کشید. بعد هم فکر کرد، شاید روزی خرس شکار کند. با اشارهی دست از کارگر میخواهد برود بیرون. کارگر در اتاقک را باز میکند. خودش را به تانکر میرساند و شیر باز میکند. مهندس، پشت موبایل کارگر را باز میکند. باتری موبایل هر دو یک شکل است. موبایل کارگر سیمکارت ندارد. مهندس باتری یدکی از کیف درمیآورد. باتری کارگر را توی کیف میاندازد. لیوان چای را برمیدارد و مقابل پنجره میایستد.
ـ سلام. الو صدام رو داری… امروز یه کم زودتر میآم. سعی میکنم کارفرما رو راضی کنم.
کارگر سر پر مویش را زیر شیر تانکر گرفته. مهندس سراب دیده است.
ـ اینجا ۴۲درجه شده. هنوز سر ظهر هم نیست… الو الو… میگم امروز داشتم به عدالت فکر میکردم…الو؛ آهان آره میآد. اگه خدایی باشه، خدایی که قراره عدالت رو برقرار کنه… نمیدونم چه جوری بگم…صدام رو داری؟ میگم فکر کنم برقرار کرده… خدا رو میگم. آره. اینجا یه کارگر هست که شکمش رو گرگ دریده. منم عمل آپاندیس داشتم. زن داره و چارتا بچه. من ده برابرش پول در میآرم، اما یه زنم نمیتونم بگیرم. اون زنش رو خریده. من بردهی زرخرید تو شدم…میشنوی؟ ببین اون فقط باید به من جواب بده، من باید جواب کارهای خودم و اونو و خیلیهای دیگه رو به تو و کارفرما بدهم.
مهندس، کارگر را از پنجره تماشا میکند. سیخ ایستاده و دست به موهای خیسش میکشد. لاغر است، اما…
ـ میخواستم بگم دوستت دارم. اینجا یهجورییه. همهچی خیلی روئه… الو… الو… ای آنتن شکستهها.
کارگر چیزی از واژهها نمیداند. برای او عدالت، آزادی و احترام بیش از اندازه انتزاعی شدهاند. مهندس این را نمیداند. کارگر فقط برای زنده ماندن تلاش میکند. مهندس تلاشی برای فهمیدن نمیکند. دیگر کارگری که دنبال عدالت بگردد، کارگر نیست. مهندس این نکته را هم از قلم انداخته است. او به جستوجوی واژههای انتزاعی این همه راه را میآید. مینشیند. موبایل بیسیمکارت کارگر را روشن میکند. چیزی توی گوشی نیست جز یک ترانه. دکمه پخش را فشار میدهد.
ـ همه به جرم مستی سر دار ملامت…
دماسنج عدد ۴۳ را نشان میدهد.