سهم ما پنداری شادی نیست (احمد شاملو)
جعفر والی، کارگردان، بازیگر، نویسنده و محقق تئاتر روز شنبه ۱۷ دسامبر ۲۰۱۶ لقای زندگی را به عطایش بخشید و نامش را در تئاتر ایران جاودانه کرد. نوشتن و یا گفتن از والی، نوشتن از نسل خودمان است که به دنبال نسل والی ها می دویدیم تا به آنها برسیم.
نسل جعفر والی و همکارانش برای تئاتر ایران کسب آبرو و احترام کردند. تئاتر ایران بعد از نوشین و کودتای سال ۳۲ بمانند حالا از نفس افتاده بود. به قول والی جمع شدن ها در خانه سرکیسیان و خواندن متن های نمایشی و دور هم جمع شدن آنها، عاملی شد که اداره هنرهای دراماتیک ایجاد شود.
اجرای نمایش های صحنه و یا هفته ای یک بار پخش تئاتر زنده از تلویزیون (چون تلویزیون خصوصی ثابت، هنوز امکان ضبط نداشت) موجب شد که ابتدا مردم تهران و بعد مردم ایران، جعفر والی، عباس جوانمرد، نصرت پرتوی، جمشید مشایخی، علی نصیریان، عزت الله انتظامی، فخری خوروش، پرویز صیاد، فرزانه تائیدی و هنرمندان دیگر را -که متاسفانه نامشان در ذهن خسته ام نمی آید، با پوزش از آنان – به وسیله تئاتر بشناسند، و نه سینما و یا سریال.
آیا امروز با این همه دانشکده های مختلف تئاتری در اکثر دهکوره های ایران، کسی بازیگران تئاتر را می شناسد؟ حتی همین دانشجویان تئاتری. اگر از ۴-۳ نسل بعد از والی و همکارانش، سئوال شود که چند هنرپیشه یا کارگردان تئاتری را نام ببرید، از همین نام ها استفاده می کنند. پس کاری که آنها کردند، هنوز بعد از چهار نسل جایگزین شدنی نبوده است.
قصدم بر این است که از جعفر والی بنویسم، ولی از آنجا که تئاتر کاری گروهی است، نمی شود از والی گفت و اشاره ای به همکارانش نکرد.
نمی دونم چرا باور نمی کنم که هفته ی دیگه والی به من زنگ نمی زنه، و قرار نمی ذاره. در این سه، چهار سال اخیر که به ایران می رفت، این موقع های سال به تورنتو برمی گشت. زنگ می زد اگر فرصت نبود که به دنبالش بروم با ساب وی می آمد تا فینچ و به من می گفت بیا کتابفروشی پگاه دنبالم. و من می رفتم آنجا دنبالش، و جمله همیشگی اش را به آقای پگاه می گفت: افصحی مثل پسرم می مونه، بچه ها هم می گویند، برو با اون پسر حال کن، ولی شب بیارش خونه که ما هم ببینیمش. بعد راه می افتادیم. ناهار کجا بخوریم؟ می گفت: هرجا که راحت باشه و بتونیم حرف بزنیم، جای ساده، شیک و پیک نباشه. و بعد تا شب و تا برسیم خانه، تعریف می کرد از تئاتر ایران، از بر و بچه های تئاتر ایران، از طرح هایی که در ذهن می پروراند، از خوش خیالی هایش که مسئولان بهش قول هایی داده اند، و هیچ گاه عملی نشد، ولی به مانند یک جوان تازه کار که می خواهد نمایشی را برای بار اول به اجرا ببرد، ذوق زده و با هیجان تعریف می کرد، و آن شادیش هیچگاه به من اجازه نداد که بهش بگم، آنها نمی خواهند که شما کار تئاتر کنید و تماشاچیان را به سالن ها بکشانید.
این ها چیه که من می نویسم؟ در جایی خوانده بودم، آدم ها نمی میرند و در جان و ذهن بازمانده هایشان باقی می مانند و زندگی را ادامه می دهند. در این یک سال اخیر من به واقعیت این نوشته رسیده ام، سال گذشته مادرم رفت، و اکنون پدر تئاتریم.
من خوشحالم که در پنج نمایش در کنار آقای والی بودم. حوالی سال ۵۵-۵۴ بود (حدود ۴۰ سال پیش) از جایی که درس می خواندم، مرا به اداره برنامه های تئاتر معرفی کردند. جوانی ۱۸ ساله وارد مکانی شده است که همه ستاره های تئاتر ایران در آنجا تصمیم می گیرند که چه نمایشی کار کنند. منی که آرزویم بود که فقط یکی، دوتا از آنان را از نزدیک ببینم، حالا در کنار اکثرشان بودم. در چایخانه شعبان (یادش بخیر) با خجالت داشتم چای می خوردم، آقای والی در کنار اکبر زنجانپور و محمد اسکندری در حال بحث و با سیگار وارد شدند و چای خواستند. من، هم از کارگردانی و بازی آقای والی خوشم می آمد، و هم شیفته بازی و صدای اکبر زنجانپور بودم. در فرصتی مناسب خودم را به آقای والی رساندم، و آهسته به ایشون گفتم که من کی هستم و می خواهم کار حرفه ای تئاتر را در کنار شما تجربه کنم. بسیار با روی خوش پذیرفت و گفت ما داریم نمایش شنل را برای ضبط تلویزیونی آماده می کنیم، و ماه دیگه باید ضبط بشه. تو بیا مدیر صحنه بشو و نیم ساعت دیگه بیا سر تمرین.
یکی از امتیازهای جعفر والی، آن بود که جوان گرا بود و به جوانان روی خوش و میدان می داد. در تیتراژ نمایش شنل، در جلوی نام من نوشته بود دستیار کارگردان، وقتی که بهش گفتم، گفت: کارهایی که تو کردی، دستیاری بود، نه مدیر صحنه. در نمایش “آغاز و انجام” به عنوان دستیار کارگردان در کنارش بودم و با جمشید مشایخی و اسماعیل محرابی و فریده دریامج، که عمرشان جاودان، دور ایران را گشتیم، و در تمام شهرهای ایران اجرا کردیم. و بعد نمایش “طولانی”، نوشته منوچهر رادین، به عنوان بازیگر و مدیر صحنه، در ۶ ماه دور ایران اجرا کردیم و بعد دو ماه در تالار سنگلج اجرا شد.
من در این نمایش از عزیزان تئاتر ایران بسیار فراگرفتم. از جمشید مشایخی نظم تئاتری را آموختم. از زنده یاد فیروز بهجت محمدی عشق به تئاتر، از فرزانه تائیدی، سعید امیرسلیمانی، محمد اسکندری و ….. بسیار آموختم. از جعفر والی، کارگردانی و اداره کردن گروه ۱۵ نفره را آموختم. یکی از کارهای زیبای والی این بود که از من می خواست که در سفر در هر شهری هم اتاقی ها عوض شوند، تا ارتباط همه گروه ۱۵ نفره با هم یکسان باشد.
بعد از این کار به هیاهوهای قبل سال ۵۷ رسیدیم، و با والی مشغول تمرین نمایش “چوب به دستهای ورزیل” نوشته زنده یاد غلامحسین ساعدی، شده بودیم. طبق معمول من هم به عنوان دستیار و بازیگر مشغول شدم. در نیمه های تمرین، دوستی تئاتری از زندان سیاسی آزاد شده و به اداره تئاتر آمده بود، والی از من خواست که “بگذار دستیار کارگردانی را به او بدهیم، شاید نتواند بازی کند (چون با عصا می آمد) ولی تو کار خودت را انجام بده.”
از امتیازهای والی این بود که تمرین را آخر هفته به ده ولیان (ده خودش) می برد که گروه هم با فضای ده که در نمایش هست آشنا شوند و هم با خصوصیات روستایی ها . و بعد هم ناهار برای بچه ها کباب آماده می کرد. این نمایش اجرا نشد، چون خورد به انقلاب و آقای والی از اولین کسانی بود که بازنشسته و از کار برکنار شد.
در این سه، چهار سالی که با والی کار کردم، اکثرا در کنارش بودم، به خاطر دستیار بودنم، به خانه اش می رفتم و در کنار بچه هایش با آنها زندگی می کردم. جعفر والی از تئاتری هایی بود که تشنه مطالعه بود. در خانه ایران کتابخانه عظیمی داشت، و جالب است که بعد از سالها در تورنتو به خانه اش رفتم، دیدم همان کتابخانه ولی کوچکتر را در اینجا درست کرده است. راجع به هرکتابی که صحبت می شد خبر داشت، از اکثر نمایش ها و ترجمه ها با خبر بود. والی کسی بود که زنده یاد غلامحسین ساعدی را به عنوان نمایشنامه نویس به تئاتر ایران معرفی کرد و بیشترین نمایش های ساعدی را، کارگردانی و بازی کرد.
بعد از مرگ ساعدی، هروقت یادش می کرد با غصه از شب زنده داری هایی که با ساعدی داشت و بعد تبدیل به نمایش می شد، گپ می زد. عاشق تئاتر و صحنه بود. یک فیلم هم کارگردانی کرد، ولی به اندازه صحنه برایش جذابیت نداشت و دیگر سراغش نرفت. در شلوغی های انقلاب و با رفتن والی از اداره تئاتر و پرتاب شدن من به تلویزیون، کمتر از ایشان خبر داشتم، تا در تورنتوی کانادا دوباره یافتمش، زمانی که برای اولین بار نمایش “شهر قصه امروز” را به تورنتو آوردم برای اجرا، در سالن نمایش دیدمش و اجراهای کانادا را به ایشان تقدیم کردم.
جعفر والی یکی دیگر از امتیازهایش این بود که همه تئاترهای روی صحنه را می رفت و می دید، چه در ایران و چه در خارج ایران. یادم هست که دو، سه سال قبل از انقلاب، فستیوال تئاتر شهرستان برگزار می شد، و شاید جعفر والی از نادر کسانی بود که اکثر نمایش هایی که از شهرستانها می آمد، می رفت، می دید و به پشت صحنه می رفت و باهاشون گپ می زد، البته من هم به خاطر ایشان، همراهشان بودم.
در تورنتو دوباره همدیگر را می دیدیم، در حد امکان، و در مورد من تا آنجا که غم نان می گذاشت. از اینجا خوشش می آمد و به شوخی می گفت، ۵۰ سال در ایران کار تئاتر کردم، حقوق بازنشستگی را از کانادا می گیرم. عمر غربت طولانی شد، دلش برای ایران لک می زد. آنجا آقای والی بود، اینجا در غربت به زور جعفر والی می شد. کم کم سالی یکی دو بار می رفت و می آمد، بعدش شد سالی یکی دو بار می آمد تورنتو. دو نمایش صحنه کار کرد در ایران، راضی بود. می گفت دستمزد بچه های تئاتر خیلی کم بود، من از دستمزد خودم به آنها میدم، چون نمی توانند از پس زندگی بر بیایند. دو، سه تا فیلم هم بازی کرد، و ایکاش بازی نمی کرد، علیرغم بازی بسیار خوب و روانش، خود فیلم ها ارزشی نداشتند و یک سریال هم بازی کرد، که خودش در مطبوعات و در جشن بزرگداشتش، از خود انتقاد کرد و گفت: کاش بازی نمی کردم.
دو سال پیش که آمده بود طرح نمایشی در ذهن داشت، بسیار زیبا در مورد فروش کلیه. با مسعود رهنمای عزیز هم در وین تمرین کرد، بهش گفتم اجازه نمی دهند. گفت: نه، همه چیزش آماده است، فقط باید برم سالن سنگلج را بگیرم و پوستر چاپ کنم. نمی خواستم شادیش را بگیرم. گفتم: فکر نکنم، ولی انشاءالله گربه است. بعد چندین ماه دواندن، آخرش اجازه ندادند، نه تنها اجازه ندادند، بلکه او را مرده اعلام کردند تا پول بیمه و حقوقش را نپردازند و تا یکی دو ماه پیش خبر داشتم که هنوز درگیرش بود.
جعفر والی در تمام این سالها در ایران حرف هایش را درباره تئاتر رک و راست در مصاحبه ها گفته بدون آن که ملاحظه ای کند. در مورد تئاتر هیچ گاه کوتاه نیامد و امتیازی نداد. مجبورش کردند از تئاتر فاصله بگیرد، کارگردانی که ۳۰ سال تجربه کارگردانی داشت و در کارش تبحر پیدا کرده بود، مجبور می شود که از صحنه فاصله بگیرد و فقط گاه گداری یکی دو نمایش بازی کند.
خواهش می کنم تلفن من را اشغال نکنید، چون قرار است آقای والی که برسد به تورنتو زنگ بزند! همیشه این موقع های سال می رسید، زنگ می زد، می رفتیم به دیدار و سوغاتی حرف بود که از برو بچه های تئاتری می آورد و از نمایش هایی که دیده بود. همیشه می گفت: حیف که تو نمی تونی بیایی ایران. و من هم می گفتم: می تونم، ولی خودم نمی خواهم بیایم ایران. و بعد با هم می خندیدیم و هردو منظور هم را می فهمیدیم. فکر نمی کنم در این ۶۵ سالی که جعفر والی کار تئاتر کرده است، از افراد گروهش کسی دلخوری از او به دل گرفته باشد. در مزارش همکاران از او گفتند:
جمشید مشایخی: من این افتخار را داشتم که با جعفر والی همگروه شوم و در حدود ۲۰ نمایشی که جعفر والی کار کرد؛ نقش داشتم، ولی کاش آن موقعی که جعفر والی زنده بود دربارهاش میگفتیم. آن موقع هم نوکر سیستم بودیم، حالا هم نوکر سیستم هستیم.
نصرت پرتوی: با طنز سختیها را به تنهایی به دوش میکشید و مثل یک پدر بود.
عباس جوانمرد: جعفر این بزرگواری را به جایی رساند که مرگ را هم به سخره گرفت.
اکبرزنجانپور: من افتخار میکنم که اولین کار حرفهایم را در کار جعفر والی به نام «بامها و زیربامها» که نوشتهای از غلامحسین ساعدی بود، بازی کردم، اما یکی از کارهای درخشان جعفر والی که من هم در آن حضور داشتم «شنل» بود که کار بسیار خوبی بود و ما تمام ایران را با آن رفتیم. من حالم خیلی بد است. عزیزترین کسام را از دست دادهام. به من حتما تسلیت بگویید.
سعید پورصمیمی: مهمترین خصوصیت شخصیت جعفر والی، بیحاشیه بودنش بود. بدون سروصدا کار خود را میکرد و به بهترین شکل هم انجام میداد. والی از تاثیرگذارترین کارگردانان نسل خود بود که امروز پرچمدار تئاتر ایران است.
محمود دولت آبادی: میان آدمیانی که ما بودیم در صحنه نمایشها، عهدی ناگفته و نانوشته بود درباره آدم بودن و اندکی آدم شدن بیشتر؛ که تو (والی) خود همان بودی. در عین حال نمونهای از فطرت در تئاتر ایران به شمار میروی. تا کی دوباره برآید تئاتر؛ با چنان شور آموختن، آن دلدادگی. این باری سنگین بر دوش شیفتگان اکنون تئاتر است. به خودم و به تمام هنرمندان تئاتر کشور تسلیت میگویم.
فخری خوروش: یک تسلیت هم، برای همه مردم ایران دارم چون هنرمند هیچ وقت نمیمیرد و همیشه پابرجاست. من آنقدر حالم بد است که نمیتوانم صحبت کنم و این اتفاق را نمیتوانم باور کنم امیدوارم نفر بعدی من باشم.
به قول نصرت پرتوی و عباس جوانمرد که عمرشان پایدار باد: “جعفر امسال زمستان هوای کانادا، خیلی سرده ما منتظر آمدن تو هستیم، زود باش سرما دارد بیداد می کند.”
من هم منتظر تلفن آقای والی هستم، تا زنگ بزنه برم پگاه دنبالش. نکنه باتری تلفن تموم بشه!
به عالم خانم ـ فرنگیس ـ شاهین ـ فروز و رئوف، به عباس جوانمرد و نصرت پرتوی، به علاقه مندان تئاتر و به خودم تسلیت می گویم. هر چند منتظرم تلفن زنگ بزنه، ان ور خط بگه: افصحی کجایی؟!