گفت وگوی شهروند با یکی از جدیدترین هنرمندانِ ایرانی تورنتو، توکا نیستانی، کارتونیست شهیر

توکا نیستانی از آن اسم‌هایی است که خیلی از ایرانی‌ها شنیده‌اند. شاید خیلی‌ها، بخصوص کسانی که اهل روشنفکری نباشند، در چند ثانیه اول نفهمند کی و کجا شنیده‌اند اما خوب که فکر کنند یادشان می‌آید شنیده‌اند.

او را بدون اغراق باید بزرگترین کارتونیست و کاریکاتوریست شاغل در ایران دانست… البته تا همین ۴ هفته پیش که به شهر ما تورنتو آمده و قرار است این‌جا ما را سرافراز کند.

توکا در عمر پربار روزنامه‌نگاری با بیش از ۴۰ روزنامه و نشریه در ایران کار کرده و البته آوازه‌ی کارهایش همه دنیا را گرفته. مدت‌ها کارتون‌های هفته‌نامه‌ی سوئیسی “نبل اسپالتر” را هم می‌کشید و کارهایش در ژاپن، بلژیک، ترکیه و ایتالیا نمایش یافته‌اند. جایزه هم کم در چنته ندارد. چهار سالی به تولد نویسنده این خطوط مانده بود (یعنی در سال ۱۹۸۴)که توکا در پنجمین مسابقه کارتون‌های روزنامه یومیوری شیمبونِ ژاپن(که از پرتیراژترین روزنامه‌های جهان است) جایزه گرفت. پس از آن نیز در جشنواره‌های متعددی، از جمله در ایتالیا،‌ جایزه گرفته و از او تقدیر شده است.

توکا در سن ۵۰ سالگی اما تصمیم گرفته عازم تورنتوی ما شود و به نظر می‌رسد تا به حال که از جامعه ایرانی شهرمان راضی است و دوست دارد بیشتر پیشمان بماند. در بدو ورود با “گالری کوئین” و مدیر آن، ماهرخ آهنخواه، آشنا شده و این هم اقبال کوئین است که از ابتدا معرفی‌کننده کارهای توکا به تورنتو باشد. تا نمایشگاه کارهایش کمی مانده، اما همین یکشنبه، ۱۵ آگوست از ساعت ۳ تا ۶ بعدازظهر، کلاس طراحی سه ساعته‌ای در خودِ گالری برگزار می‌کند.

توکا نیستانی به پرسش های خبرنگار شهروند آرش عزیزی پاسخ می دهد

هفته گذشته به لطف خانم آهنخواه این فرصت را داشتم که در طبقه بالای گالری کوئین، با منظره زیبای خیابان کوئین شرقی، پای صحبت‌های توکا بنشینم و او از همه چیز بگوید. از آمدنش به این‌جا، از دلایل ترک ایران، از این‌که چرا می‌خواهد به اصطلاح “بتواند (به ایران) برگردد”، از توفیق جهانی مرجان ساتراپی و “پرسپولیس”، از ماجراهای جنجالی چند سال پیش برادرش، مانا، و حتی از جنجال جهانی کاریکاتورهای محمد، پیامبر اسلام، که او با آن مخالف است و آن‌را “کاری بد” می‌داند.

برای من که از کودکی نام توکا را در “کتاب جمعه”های شاملو خوانده‌ام و مدت‌ها است با کارش آشنا هستم، دیدارش دوست‌داشتنی و هیجان‌انگیز بود. چنان صمیمی و دوستانه صحبت می‌کند که آدم بلافاصله فکر می‌کند مدت‌ها است او را می‌شناسد. حدود ۲۸ سال اختلاف سنی یادم می‌رود و هر چه دل تنگم می‌خواهد می‌گویم و او هم بی‌واهمه پاسخ می‌دهد.

***

برایم می‌گوید که هنوز یک ماه هم از آمدنش نگذشته و می‌خواهد بماند.

از ماجرای خارج شدنش می‌پرسم.

می‌گوید:”ببین من از سال ۱۹۷۸  که داشت ۱۸ سالم می‌شد تا همین ۲، ۳ سال پیش تا الان پنج شش بار موقعیتی برایم پیش آمده که از ایران بروم. در آن سال یک پذیرش تحصیلی داشتم از دانشگاهی در آمریکا و همه کارهایم را کرده بودم و بلیت هم گرفته بودم، اما آخرین لحظه پشیمان شدم. چند دوره مهاجرت‌های بزرگ در ایران اتفاق افتاد که من با هیچ کدام بیرون نرفتم. آخرین بار هم در سال ۱۳۷۶ بود که اقدام کرده بودم برای آمدن به کانادا. اما همان سالی بود که آقای خاتمی رئیس جمهور شد و پشیمان شدم و پیگیری نکردم.”

چرا؟ به خاطر تجربه اصلاحات؟

“بله. به خاطر تجربه اصلاحات از رفتن پشیمان شدم. فکر کردم لزومی ندارد که بروم، اوضاع دارد خوب می‌شود و امید داشتم به آینده بهتر.”

تجربه اصلاحات اما به همان سرنوشتی که می‌دانیم دچار شد و ظاهرا امیدهای توکا هم نقش بر آب شد. “آخرین بار ۴ سال پیش این مرتبه همسرم که به پیگیری‌های من اعتماد نداشت، خود اقدام کرد و یکی دو ماه پیش همه چیز درست شد و این مرتبه آمدیم.”

“این دفعه دیگر دیدم هم سنم خیلی بالا رفته و هم فکر می‌کنم دیگر فرصتی نیست که “بعدا” بروم و در ضمن فکر می‌کنم در این سن می‌خواهم کمی زندگی شهری را تجربه کنم.”

این پاسخش برای من که همیشه از کمبود “شهری” بودن تورنتو در مقایسه با همان تهران خودمان می‌نالم،‌ کمی قابل تعجب است. انگار هنرمند ظریف ما بالاپریدن ابرویم را می‌فهمد و می‌گوید:”آخر نمی‌خواهم بگویم آمدم در یک مملکت متمدن زندگی کنم چون به خیلی‌ها بر می‌خورد. منظورم از “شهرنشینی” این است که دلم می‌خواهد وقتی چراغ سبز است از روی خط‌کشی عابر پیاده رد شوم. لذت بزرگی که نمی‌شود در تهران تجربه کرد” و اضافه می‌کند:”نظم و حساب کتاب این‌جا را من که در شهر بزرگ و بی‌در و دروازه‌ای مثل تهران زندگی کرده‌ام، دوست دارم.”

از این دل سرخوشِ توکا، که از همان ابتدای سخنش واضح است، می‌توان حدس زد که آرزوهایی بیش از رد شدن از خط عابر پیاده دارد که شاید در تورنتو بتواند پیاده کند.

“یک عالمه کارهای جلف و سبکِ نکرده دارم که از ۲۰ سالگی به این طرف مدام به تعویق افتاده‌اند. شاید عمدتاً شخصی باشند. می‌خواهم یک گروه راک راه بیاندازم. چه اشکالی دارد! اسمش را هم می‌گذارم  Back Street Old Boys البته من فقط در آن می‌رقصم!”

“دلم می‌خواهد موقع راه رفتن کمی هم قر بدهم و البته تعبیر بدی از آن نشود، ولی دوست دارم کمی با سرخوشی راه بروم. دلم می‌خواهد ریش بگذارم. ریشم را بلند کنم و ببینم چه شکلی می‌شود. این‌جا کسی به من نگاه نمی‌کند و شاید بتوانم ببینم چقدر از ریشم سفید شده. هدف بزرگی ندارم، می‌خواهم روی پای خودم بایستم، زندگی جدید را تجربه کنم، یک جور خودآزمایی هم هست.”

 

 

هنرمند تبعیدی نیستم

 

می‌گوید:”من هنرمند تبعیدی نیستم. با پای خودم آمدم. شرایط تهران را هم می‌توانستم و هم نمی‌توانستم تحمل کنم. می‌توانستم اما دیگر دلم نمی‌خواست، اما تبعید نشدم. فکر کنم با اولین دندان دردی که بگیرم برگردم برای معالجه دندان‌هایم. پیش دندان‌پزشک خودم. آخر این‌جا گران است و پولم نمی‌رسد.”

فعالیت هنری در غرب چطور؟ یعنی به دور از فضای تبعیدی‌ها؟

“اگر ۱۰، ۱۵ سال قبل می‌آمدم مطمئن بودم این‌جا بخشی از همان شهرت را دوباره می‌ساختم، اما الان کمی برایم سخت است. کمی بدبینانه اگر نگاه کنم فکر نمی‌کنم در این زمینه خیلی موفق باشم. سعی‌ام را می‌کنم. اما آخر کاریکاتور به عنوان رسانه دیگر در دنیا مطرح نیست. کم کم دارد از روزنامه‌ها هم عقب‌کشی می‌کند. در روزنامه‌ها هم دیگر مثل دهه‌های ۶۰ و ۷۰ میلادی کاریکاتور نمی‌بینید.”

و این از کجا می‌آید؟

“نمی‌دانم چرا. شاید ذائقه مردم دنیا عوض شده یا لزومی به آن احساس نمی‌کنند. الان تعداد کارتونیست‌های سیاسی که خوب کار می‌کنند و شهرت دارند زیاد نیست و بسیار اندک است و رقابت بین‌شان خیلی شدید است. سیستم سفارش دادن کار از طرف روزنامه‌ها تغییر کرده. معمولا کارتونیست ثابت ندارند، عمده فعالیت‌شان در تولید کتاب‌های مصور و کمیک استریپ است که این یکی هنوز خوب زنده است.”

 

از کاریکاتور تا کمیکاستریپ

 

وقتی از توکا می‌پرسم دوست دارد وارد این وادی شود یا نه انگار دقیقا  روی نقطه‌ای که باید دست گذاشته‌ام. ظاهرا او علاقه‌ی بسیاری به این زمینه دارد.

“خیلی دوست دارم وارد این زمینه شوم. شاید اصلا همین را امتحان بکنم.”

و در ایران چرا دنبالش نرفتی؟

“اگر در ایران در این زمینه تلاش جدی نمی‌شود به خاطر مسائل مالی آن است. شما باید وقت زیادی را صرف تولید کتاب بکنید، آن هم دست تنها چون هیچ کس بهتان کمک نمی‌کند. داستانش را بنویسید، طراحی‌اش را بکنید، کار را اجرایی کند و دنبال ناشر بگردید و بعد از ۲ سال که مجوزهای ارشاد را هم گرفتید قرار است در تیراژ ۱۵۰۰ نسخه چاپ شود و قیمت پشت جلدش هم بشود ۲۰۰۰ تا ۲۵۰۰ تومان و ۱۰ درصد هم که ناشر به شما بدهد هیچ جوری جواب این ۲ سال کار را نمی‌دهد.”

از او می‌پرسم کارش در خارج چه می‌تواند به این دنیای پرشور و شرِ کمیک استریپ‌های غربی بدهد؟

“اینطوری به آن فکر نکرده بودم… ما می‌توانیم داستان‌های جدیدی برای غربی‌ها تعریف کنیم که نشنیده‌اند. داستان آدم‌هایی که به خاطر بعد مسافت آن‌ها هیچوقت تجربه نکرده‌اند. داستان‌های زندگی‌مان، منظورم داستان سیاسی نیست. همان کاری را می‌گویم که مرجان ساتراپی در فرانسه کرد.”

و اینجاست که صحبت به کسی می‌رسد که احتمالا مشهورترین کارتونیست ایرانی‌تبار دنیا است و به خاطر اثر مشهور مصورش “پرسپولیس” که البته فیلم هم شده است حسابی در همه دنیا مشهور است. می‌فهمم که ساتراپی را توکا از خیلی وقت پیش می‌شناسد.

او می‌گوید:”مرجان ساتراپی موقعی که دختر خانمی جوان بود و زندگی در غرب را تجربه کرده بود، آمد ایران تا در مجله صنعت حمل و نقل کار بگیرد. با نامزدش که بعدها شد همسر اولش آمده بود. من در آن مجله مسئول قسمت طراحی‌ها بودم یا حداقل طراح اول بودم.”

“خانم ساتراپی آمد و کارهایش را آورد. از نظر من کارهایش خیلی ضعیف بود. اگر می‌دانستم یک روزی آدم معروفی می‌شود یک بخشی از طراحی‌های بدی را که با خودش آورده بود به دفتر مجله نگه می‌داشتم به عنوان سند و مدرکی که بعدها ممکن است ارزشمند شود. منتهی این به فکرم نرسید! از نامزدش بعضی کارها چاپ شد از خودش هم شاید چاپ کرده باشیم اما خیلی کم.”

“بعد از ایران رفتند و وقتی شنیدم خیلی معروف شده همه کتاب‌هایش را در سفرهایم به فرانسه و انگلیس، خریدم و به نظرم خیلی عالی شده بود. داستانش خیلی جذاب است. خیلی عالی هم روایت کرده. اصول طراحی داستان مصور را یاد گرفته. آخر ساختن کتاب مصور کار بسیار سختی است اما ساتراپی در این زمینه استاد شده.”

در میان تمجیدات توکا از ساتراپی هستیم که ناگهان حرف دیگری هم در مورد او می‌زند.

“کار او خیلی خوب است. من کارش را دوست دارم. منتهی از نظر هنری و تکنیکی به نظرم هنوز خیلی ضعیف کار می‌کند. او از آرت اشپیگلمن که در آمریکا زندگی می‌کند و برای مجله نیویورکر طرح‌های روی جلد می‌کشد تاثیر گرفته و مثل او می‌کشد. طراحی‌های اشپیگلمن هم خیلی ساده است به نسبت این کارهای عجیب و غریب و پر از تکنیک و زاویه که امثال فرانک میلر می‌کنند. اشپیگلمن خیلی ساده کار می‌کند و یک جور مکتب خاص دارد. مرجان ساتراپی هم به جای این‌که از فرانک میلر تاثیر بگیرد، که زورش نمی‌رسید، از اشپیگلمن تاثیر گرفته. برای خودش و کارش احترام بسیاری قائلم.”

این‌را بهانه‌ای می‌بینم که از مانگای ژاپنی هم بپرسم و می‌گوید: “خیلی مانگا را دوست ندارم و با آن ارتباط برقرار نمی‌کنم. کارهایی را که یک هوا روشن‌فکرانه‌تر و ساده‌تر باشند ترجیح می‌دهم.”

 

نمیخواهم تبعیدی عصبانی باشم

 

از میان ساتراپی و اشپیگلمن و مانگاهای ژاپنی،‌ دوباره از کوچه فرعی برمی‌گردم به سئوال اولی که می‌دانم سئوال خیلی خوانندگان هم هست و آن این‌که نیستانی تا چه حد می‌خواهد از امکانات موجود در این‌جا استفاده کند.

می‌گوید:”این‌جا همه جور آزادی دارم و هر حرفی می‌توانم بزنم و هر کاری می‌توانم بکنم، اما ترجیح می‌دهم چنین نکنم. ترجیح می‌دهم هر حرفی را نزنم و هر کاری را نکنم. علت بزرگش هم این هست که می‌خواهم برگردم. نمی‌خواهم بشوم یک تبعیدی عصبانی. نمی‌خواهم دچار توهم بشوم و فراموش کنم از کدام منطقه جغرافیایی آمدم و کجا می‌خواهم برگردم.”

ولی مگر می‌شود او با دیدن آزادی‌های مدنی در کانادا، هوایی نشده باشد.

“در عین حال می‌دانم این حق طبیعی من است. اولین چیزی که آدم در این‌جا احساس می‌کند این است که من هم با این آدم‌هایی که برای خود می‌گردند و راه می‌روند و شهروند دولت کانادا هستند، تفاوتی ندارم. به همان اندازه حق حرف زدن و زندگی کردن دارم. اولین وسوسه‌ام این بوده که از این آزادی استفاده کنم و البته استفاده هم خواهم کرد. حرف‌هایم را خواهم زد، کارم را خواهم کرد ولی به همان سبک و سیاقی که همیشه داشتم. نمی‌خواهم یک مرتبه تبدیل بشوم به مهره سیاسی که شعار می‌دهد و برای مردم خط مشی تعیین می‌کند و خوب و بدِ دولتش را با صدای بلند اعلام می‌کند.”

“من کاریکاتوریستی هستم که در وطن خودم ۴، ۵ سال است نتوانستم کار کنم. کسی هم جلویم را نگرفته یعنی کسی نیامده بگوید آقا شما حق کار کردن ندارید. به تدریج احساس کردم شرایط دارد سخت و سخت‌تر می‌شود. این شرایط هم صرفاً از سخت‌گیری دولت نبوده. این بخشی از کار بوده. آخر از کاریکاتور می‌شود برداشت‌های مختلف و متضاد داشت و به راحتی زیر سئوال می‌رود. وقتی بخواهند روی چیزی انگشت بگذارند و به آن ایراد بگیرند، این ساده‌ترین و دم دست‌ترین کار است.”

 

کاریکاتوریستی در جهان سوم

 

این‌جا است که توکا از شرایط سخت کار ایران می‌گوید. قضیه فقط ممیزی و سانسور هم نیست.

“من یکی از گران‌ترین کارتونیست‌های ایران بودم و برای هر کار ۲۰ هزار تومان می‌گرفتم. هفته‌ای یک کار از من چاپ می‌شد یعنی ماهی چهار تا، یعنی ماهی ۸۰ هزار تومان. الان خودشان اعلام کردند خط فقر حول و حوش ۷۰۰، ۸۰۰ هزار تومان است. اگر دو برابر کار می‌کردم حقوقم می‌شد ۲۰۰ هزار تومان! حالا به خاطر این باید قبول می‌کردم هر لحظه کسی از من شکایت کند و بروم زندان. من ترجیح می‌دهم موقعی به زندان بروم و پیش قاچاقچی‌ها بنشینم که درآمدی اندازه آن‌ها هم داشته باشم.”

بدون تعارف می‌پرسم که با این اوضاع چگونه امرار معاش می‌کرده است.

“کار دوم و سوم داشتم. کار معماری می‌کردم بعد که اوضاع کار بد شد و کم شد، رفتم کلاس طراحی باز کردم. شاگرد گرفتم و شاگرد خصوصی داشتم. بالاخره راهی برای پول درآوردن پیدا می‌کنم.”

“پول درآوردن از کاریکاتور کار بسیار خطرناکی است. نه فقط ممکن است در دستگاه حاکمه سوءتفاهم به وجود بیاورد که در مردم هم می‌تواند ایجاد سوءتفاهم شود. مثل اتفاقی که برای برادرم افتاد.”

و این‌جاست که می‌رسیم به ماجرای مشهور مانا نیستانی، برادر جوان و ایضا شهیرِ توکا. ماجرا به ماه می ۲۰۰۶ برمی‌گردد که مانا برای ضمیمه‌ی کودکانِ‌ روزنامه ایران کاریکاتوری در مورد سوسکی کشیده بود که می‌گوید «Namana» و این همگام با عواملی دیگر به شورش‌های عظیم شهری در آذربایجان و دیگر شهرهای ترک نشین ایران انجامید و به خاطر آن مانا سر از زندان در آورد. زندانی شدن مانا صدای اعتراض فدراسیون بین‌المللی روزنامه‌نگاران را در پی داشت، اما خیلی‌ها هنوز می‌گویند کاریکاتور او وهن‌آمیز بوده است.

توکا می‌گوید:”حالا اتفاقی را که با مانا افتاد مقایسه کنید با ۱۰، ۱۵ کاریکاتوریستی که یک مرتبه در دانمارک تصمیم گرفتند هر کاری می‌خواهند بکنند و هر چه دلشان می‌خواهد بکشند. ببینید بعد از آن‌ها چه حمایتی شد. با این‌که همه قبول داشتند کار اشتباهی کردند و دولت‌شان هم قبول داشته این کار اشتباهی بوده، اما به هرحال یک جورهایی از حرکت‌‌شان حمایت می‌کردند.”

به این بهانه کمی راجع به همان قضیه می‌پرسم.

“اگر قرار است کارتونیست مشکلات و معضلات جهان سوم را بررسی کند بهتر است این یکی را بگذارد آخر از همه. یعنی باید الاهم فی‌الاهم بکند. من اگر بخواهم از مسائل سیاسی و اجتماعی این‌جا انتقاد بکنم مهم‌ترین‌ها و بزرگ‌ترین‌ها را انتخاب می‌کنم.”

“اما دانمارکی‌ها، و کلا اروپایی‌ها و آمریکایی‌ها، هیچ تصور درستی از توده‌ مسلمان مردم در ایران و پاکستان و هند و عربستان سعودی ندارند. آن‌ها همان جوری به داستان مذهب نگاه می‌کنند که در شهر و کشور خودشان هست. همان موقع یادم هست یکی از وزرای دانمارک به مسلمان‌ها گفته بود چرا ناراحت شدید، این‌ها عکس من را هم می‌کشند! از نظر او مقایسه خودش با پیامبر اسلام مقایسه معقولی بوده ولی از نظر من که مسخره است!”

به او یادآوری می‌کنم که بعضی‌ها می‌گفتند عکس عیسی و بودا و موسی را هم کشیده بودند.

“ولی برای توده مردم مسلمان ایرانی نمی‌توان چنین استدلالی آورد. آن‌ها کاریکاتور عیسی و موسی را هم نمی‌پذیرند و قبول هم نمی‌کنند و نگاه هم نمی‌کنند.”

دوباره بر می‌گردیم سر صحبت راجع به کار در ایران. توکا می‌گوید: “این شغل در ایران از هر دو طرف خطرناک شده. یعنی هم ممکن است از طرف دولت دچار مشکل و زحمت بشوی و هم از طرف ملت. از آن طرف هیچ اتفاق خاصی هم قرار نیست بیافتد. هیچ کاریکاتوریستی در هیچ کجای دنیا حکومتی را تغییر نداده است، اخلاق مردم را عوض نکرده یا فرهنگ آن‌ها را بالا نبرده.”

“ماها که کار فرهنگی می‌کنیم، نقاش و نویسنده و روزنامه‌نگار و …، مجموعه‌ای هستیم که اگر دست به دست هم بدهیم و خوب کار کنیم، امیدوار هستیم در درازمدت سطح فرهنگ مملکت را یک مقداری ارتقا بدهیم. این به این معنی نیست که تک تک‌مان می‌توانیم چیزی را عوض کنیم ولی فکر می‌کنم این لایه‌ها که روی همدیگر جمع شود باعث می‌شود در دراز مدت اتفاق خوبی بیافتد.”

 

 

هنر در تبعیدِ ایرانیان

 

صحبت را می‌برم به ماجرای هنرمندان ایرانی در تبعید و می‌پرسم چقدر کارشان را دنبال کرده است.

“اصلا پیگیرش نبودم و امکان دنبال کردنش از تهران هم واقعاً خیلی کم است.”

اما آیا اصلاً امکان تولید اثر خوب هست؟

“می‌توانند. حتما می‌توانند. اما کمی سخت است وقتی دور می‌شوی. مخاطبت که باشد؟ ایرانی‌هایی که در خارج هستند از بعضی نظرات خیلی بیشتر در جریان اخبار ایران هستند. چون دسترسی آزادتری دارند و همه چیز را دنبال می‌کنند. به همین نسبت هم بعضی مواقع تصویر وحشتناک‌تری از زندگی در ایران دارند تا منی که تا همین ۲ روز پیش در تهران بودم. وقتی در تنهایی و غربت نشستی و یک خبر را می‌خوانی، نمی‌توانی وزن ماجرا را درک کنی و این کار را کمی سخت می‌کند.”

“هنرمند ایرانی خیلی موفق به نظرم شیرین نشاط است که مخاطبش ایرانی‌ها نیستند.”

از او می‌پرسم که پس خوزه مارتی، شاعر ملی کوبا، چطور که این همه سال در تبعید بوده. می‌گوید مارتی را نمی‌شناسد اما خودش پابلو نرودا و ناظم حکمت، شعرای بزرگ به ترتیب از شیلی و ترکیه که سال‌ها در تبعید بودند، مثال می‌زند و با خنده می‌گوید:”اما خوب همه به استعداد ناظم حکمت و نرودا نیستند.”

“اولین سفری که از ایران بیرون رفتم به هلند بود. در آن‌جا با نویسنده‌ای ایرانی آشنا شدم ولی وقتی می‌نوشت آدم از خنده می‌مرد. چون ۲۵ سال قبل از ایران خارج شده بود و ارتقا پیدا نکرده بود و لغات جدید وارد زبانش نشده بود…. آدم‌هایی در اروپا دیدم که ۳۰ سال پیش از ایران رفتند اما حتی ظاهر و ریش و سبیل‌شان را حفظ کرده‌اند. از واقعیت جامعه ایرانی دور شدند.”

 

توکا و جامعه ایرانیِ تورنتو

 

برایش از چند و چونِ جامعه ایرانی تورنتو می‌گویم و نظرش را راجع به آن می‌پرسم. صحبت به نشریات که می‌رسد می‌گوید:”من عاشق “سپید و سیاه” هستم” و با خنده از این مجله فارسی‌زبان تورنتویی که بخش اعظم آن به مطالب شبه‌پورنو اختصاص دارد، یاد می‌کند.

انتظارش از جامعه را که می‌پرسم، بیشتر چند تا از مشاهدات کلی‌اش را با من در میان می‌گذارد:

“انتظار خاصی ندارم. فکر می‌کنم این جامعه هنوز خیلی از مختصات جامعه مادر را حفظ کرده و با خودش آورده این‌جا. زن عموی من که شهروند ایالات متحده کانادا است(با خنده) و در شهر مونترال زندگی می‌کند، قبل از این‌که بیایم به من می‌گفت جایی برو که ایرانی کم باشد و فقط هم او نیست. خیلی‌ها می‌خواهند بروند جایی که ایرانی نباشد و غر می‌زنند که چرا ایرانی اینقدر زیاد است. در شانزه‌لیزه ی پاریس که راه بروی اصلا می‌توان صدای غر غر ایرانی‌ها را شنید که چرا این‌جا اینقدر ترک یا هندی زیاد است. ظاهرا تمام دنیا مال ما است و بقیه اضافه‌اند و منجمله بقیه ایرانی‌ها هم اضافه‌اند!”

“اگر کسی که اینجا به دنیا آمده و دو نسل اینجا زندگی کرده ناراحت نیست،‌ انگار ما ناراحتیم که چرا خارجی زیاد است. ما احساس می‌کنیم فضا برایمان تنگ می‌شود. از دیگر مختصات بدی که حفظ کردیم عدم علاقه‌مان به کتاب خواندن است. رویهمرفته اما به نظرم دارد حرکت‌هایی می‌شود و اتفاقاتی می‌افتد و باید خصوصیات مثبتی را که داریم منتقل کنیم به این جامعه و مقداری هم از آن‌ها بگیریم. مثلا، میل به مطالعه کردن. دیگر این‌که خیلی کاری به سیاست نداشته باشیم.”

از شنیدن این حرفش تعجب می‌کنم و ادامه می‌دهد:”در جامعه اصلی ما همه یک پا سیاستمدار هستند. منتها وقتی گوش می‌کنی کیفیت بحث‌های سیاسی خیلی نازل است. ما جامعه‌ای هستیم در ایران که هیچ نیازی نداریم اتفاقات سیاسی دنیا یا تئوری‌های سیاسی را مطالعه کنیم و بدانیم اما می‌توانیم در موردش حرف بزنیم… اینجا باید یاد بگیریم که سیاست مال سیاستمدار است. من اگر کاریکاتوریستم، باید بروم طرح و کاریکاتورم را بکشم و لازم نیست نظریه‌پرداز باشم و وسط بپرم و سینه چاک بدهم. می‌توانم نظرم را داشته باشم و آن‌را بکشم.”

صحبت به درازا کشیده و سخنان شیرین توکا را البته آدم دوست دارد تا همیشه گوش کند. اما می‌بینم که سیگار مارلبوروی قرمزش را مدتی است در آورده ترجیح می‌دهم موضوع را در همین‌جا خاتمه ببخشم تا بعدها و صحبت‌های بعدی.

در آخر می‌گوید:”من خیلی خوشحالم که این‌جا هستم. این‌جا یک تعداد ایرانی با فرهنگ در این جامعه هستند و فکر می‌کنم این‌ها در کنار هم دارند کار مثبتی می‌کنند. کاری که به نظرم برای کل جامعه ایرانی در تورنتو خوب است، برای کل جامعه چندملیتی کانادا هم خوب است.”

باید ببینیم توکا پس از کمی زندگی در تورنتو چه نظری نسبت به جامعه ایرانیان این شهر و هنرمندانش پیدا می‌کند و البته جامعه ما و جامعه وسیع‌تر کانادا چه استقبالی از این کارتونیستِ دیرین ایرانی می کند.