دوست بیمانند من/النا فرانته
بخش ۱۷
من و لیلا در امتحان نهایی دبستان با هم شرکت کردیم. وقتی فهمید قرار است در امتحان ورودی راهنمایی شرکت کنم انرژیاش را از دست داد. اتفاقات بعدی سبب شگفتی همه شد. من هر دو امتحان را با معدل ۱۰ یعنی بالاترین نمره گذراندم. لیلا گواهینامه دبستان را با معدل ۹ گرفت. در حساب هم نمره هشت آورد. هرگز کلامی از روی خشم یا دلخوری به من نگفت. در عوض شروع کرد به معاشرت بیشتر با کارملا په لوسو، دختر نجار قمارباز محله. گویا من دیگر به تنهایی حوصله اش را سر میبردم. چند روزی بیش نکشید که جمع ما سه نفره شد. درست است که من در مدرسه شاگرد اول شده بودم ولی توی آن جمع سه نفره نفر آخر بودم. آن دو مرتبا با هم صحبت میکردند و میخندیدند. شاید هم بهتر است بگویم لیلا بود که حرف میزد و میخندید، کارملا گوش میکرد و سرگرم میشد. وقتی از کلیسا تا خیابان استرادونه را پیاده میرفتیم لیلا همیشه وسط ما بود و ما دوتایی در دو طرف او. اگر حس میکردم که دارد به کارملا نزدیکتر میشود حسودیم میشد و فورا میرفتم خانه.
در این دوره از دوستی ما لیلا گیج و سردرگم به نظر میآمد. انگار که آفتاب زده شده باشد. هوا خیلی گرم بود و ما معمولا توی راه سرمان را میکردیم زیر شیر آب چشمه. هنوز یادم هست که در حالی که قطرات آب شرشر از سر و رویش میریخت، یک بند حرف میزد و میگفت که سال دیگر به دبیرستان خواهد رفت. این موضوع تبدیل شده بود به مطلب مورد علاقه اش و طوری درباره آن حرف میزد که انگار موضوع داستان آینده اش همین است و او میخواهد با نوشتن آن پولدار شود. وقتی حرف میزد ترجیح میداد کارملا په لوسو را مخاطب سخنانش قرار دهد. کارملا با معدل هفت گواهی دبستان را گرفته بود و تازه خیال هم نداشت به دبیرستان برود.
لیلا در داستان گفتن مهارت داشت. طوری میگفت که آدم همه حرف هایش را درباره مدرسه رفتن ما با هم و معلمها باور میکرد. لیلا هم مرا به خنده میانداخت و هم نگران میکرد. ولی یک روز صبح پریدم وسط حرف هایش:
ـ لیلا، نمی تونی بری راهنمایی. تو امتحان ورودی شرکت نکردی. نه تو، نه کارملا!
لیلا عصبانی شد. گفت فرقی نمیکند. چه امتحان داده باشد چه نداده باشد.
ـ کارملا چی؟
ـ اونم میره!
ـ غیرممکنه!
ـ حالا میبینی!
ولی به نظر میآمد زده بودم توی ذوقش. لیلا دیگر به گفتن داستان هایی درباره آینده تحصیلی مان ادامه نداد و ساکت شد. بعد ناگهان مصمم شد که خانوادهاش را تحت فشار قرار دهد. اصرار داشت که مثل من و جیگلیولا اسپانیولو میخواهد لاتین یاد بگیرد. مخصوصا بیشتر رینو را هدف قرار داده بود که به لیلا قول کمک داده بود ولی کاری از دستش برنیامده بود. توضیح این که کار از کار گذشته به گوش او نمیرفت. لیلا رفته رفته غیرمنطقی تر و بدخوتر میشد.
آغاز تابستان آن سال احساسی داشتم که نمیتوانم بیانش کنم. میدیدم او مثل همیشه آشفته و پرخاشگر است. من لیلای همیشگی را میدیدم و خوشحال بودم. با اینهمه در پشت این خوی همیشگیاش دردی را احساس میکردم که مرا میآزرد. لیلا داشت رنج میبرد و من از درد او خوشحال نبودم. ترجیح میدادم لیلا با من متفاوت و از نگرانیهای من دور باشد. این ناراحتی حاصل از دردی که شکست پذیر بودن لیلا در من به وجود میآورد به گونه شگفتی به نیاز من برای برتری بر او تبدیل شده بود. به محض اینکه فرصت مییافتم و کارملا په لوسو نبود راهی پیدا می کردم به لیلا یادآوری کنم که معدل نمراتم بهتر از او شده است. به محض اینکه فرصت دستم میافتاد به او یادآوری میکردم که قرار است به راهنمایی بروم، در حالی که او نمیتواند. اینکه برای بار نخست از او جلو زده بودم و نفر بعد از او نبودم موفقیتی به نظرم میآمد. لیلا انگار این را متوجه شده بود. چون روز به روز خشم او نه علیه من که علیه خانوادهاش بیشتر و بیشتر میشد.
غالبا وقتی دم در منتظر او بودم که به حیاط بیاید از پنجره میشنیدم که دارد فریاد میزند. چنان ناسزاهای رکیکی به زبان عوام کوچه بازار نثار میکرد که فکر میکردم کار درستی نیست و باید به بزرگترها حتی برادرش احترام بگذارد. فرناندو کفاش پدر لیلا وقتی از کوره در میرفت آن روی سگش بالا میآمد. البته همه پدرها رگی داشتند که نباید پا رویش میگذاشتی. پدر لیلا اگر سر به سرش نمیگذاشتی مرد مهربان و خوشدل و کاری بود. قیافه اش شبیه راندولف اسکات هنرپیشه سینما بود. جز اینکه کمی نتراشیده و نخراشیده تر مینمود. زمخت بود و ریشی سیاه گونههایش را پوشانده بود با دستهایی پهن و زبر که در هر شیار آنها و زیر ناخنهایش چرک و سیاهی دیده می شد. شوخ و بذله گو بود. وقتی میرفتم دیدن لیلا به خانهشان بینی مرا بین شصت و سبابه اش میگرفت و تظاهر میکرد که میخواهد آن را بکند. طوری وانمود میکرد که بینی مرا دزدیده است و بینی من میخواهد فرار کند و به صورت من برگردد. برای من خنده دار بود. ولی اگر رینو و لیلا یا بچه های دیگر خشمش را برمیافروختند حتی من هم وقتی فریادش را از کوچه میشنیدم میترسیدم.
نمیدانم یک روز چه پیش آمده بود. بعدازظهر داغی بود و ما تا موقع شام بیرون بودیم. آن روز لیلا پیدایش نشد. من رفتم جلوی پنجره و صدایش کردم. خانه لیلا طبقه اول بود. صدا کردم لی… لی… لی… صدایم با صدای بسیار بلند فرناندو و صدای بلند زنش و صدای یکریز مصرانه دوستم به هم آمیخت. حدس میزدم چیزی شده. ترسیدم. از پنجره صدای فحش و ناسزا به لهجه عوامانه ناپلی همراه با صدای شکسته شدن چیزهایی به گوش می رسید. در ظاهر با وضعیت خانه ما تفاوتی نداشت، زمانی که مادرم شاکی میشد که پول به اندازه کافی نداریم و پدرم عصبانی میشد که چرا همه پولی را که به او داده خرج کرده، اما در عمل تفاوت جدی بود. پدرم حتی وقتی که خشمگین میشد جلوی خودش را میگرفت. او آرام آرام خشن میشد و حتی وقتی رگ های گردنش باد میکرد و چشم هایش از خشم زبانه میکشید، صدایش را کنترل میکرد که منفجر نشود. فرناندو در عوض فریاد میکرد و چیزها را این طرف و آن طرف پرت میکرد. خشم فرناندو از درون میجوشید و قابل کنترل نبود. در واقع کوشش زنش برای فرونشاندن خشم او آن را بیشتر میکرد. گرچه عصبانیتش از دست زنش نبود، سرانجام طوری میشد که او را هم به باد کتک میگرفت. کوشیدم با دوباره صدا کردن لیلا او را از میان آن توفان و خشم و ناسزاها و شکستن دیگ و دیگچه رها کنم. فریاد کردم لی… لی… لی… اما لیلا (صدایش را میشنیدم) مرتب داشت به پدرش بد و بیراه میگفت.
آن روزها ما ده سال بیشتر نداشتیم و به زودی یازده ساله میشدیم. من داشتم قد میکشیدم، اما لیلا هنوز کوچک و تکیده مانده بود. سبک و ظریف بود. ناگهان فریادها فروکش کرد و یکی دو ثانیه بعد دوستم پروازکنان از بالای سر من روی آسفالت پشت سرم فرود آمد.
یکه خورده بودم. فرناندو سرش را از پنجره بیرون کرده بود و همچنان داشت با فریادهای وحشتناک دخترش را تهدید میکرد. فرناندو لیلا را مانند شیئی به بیرون پرتاب کرده بود.
با هراس به لیلا نگاه کردم که داشت میکوشید از جا بلند شود. سگرمههایش به گونه خنده داری در هم رفته بود.
ـ چیزیم نشده. خوبم.
زخمی و خونآلوده بود و دستش شکسته بود.
۱۸
پدرها میتوانستند این کار یا هر کاری را که دلشان میخواست علیه دخترهای خیره سر انجام دهند. بعد از آن واقعه فرناندو توی خودش فرو رفت و بیشتر از گذشته سرش را گرم کارش کرد. آن سال تابستان کارملا و لیلا و من غالبا از جلوی کفاشی رد میشدیم. رینو همیشه با تکان سر از روی مهربانی به ماها لبخند میزد. در حالی که پدرش تا زمانی که دست لیلا توی گچ بود به طرف ما نگاهی نمیانداخت. روشن بود که از کارش پشیمان است. خشم او به عنوان یک پدر خیلی کوچکتر از خشم گستردهای بود که بر محله حاکم بود. در بار سولارا، در میان دعوا بر سر باختهای قمار، و مزاحمتهایی که خرمستها ایجاد میکردند غالبا مردم به مرحله نومیدی و دعوا می رسیدند. دیپرچیونه واژهای که در لهجه عوام ناپل نه تنها به معنای از دست دادن کامل امید بلکه به معنای ورشکستگی کامل بود. سیلویو سولارا صاحب مشروب فروشی مرد عظیمی بود با شکمی برآمده، چشم هایی آبی و پیشانی بلند. پشت بار چوبدستی سیاهرنگی داشت که با آن میرفت سراغ کسانی که نمی خواستند پول مشروبشان را بپردازند، یا کسانی که از او دستی گرفته بودند و سر موقع پولشان را نداده بودند. کسانی که قول میدادند، اما به قولشان وفا نمیکردند. در این دعواها غالبا پسرانش مارچلو و میکل که سن و سال برادر لیلا را داشتند و محکمتر از پدرشان به حساب خطاکارها میرسیدند به او کمک میکردند. یک مشت چک و لگد رد و بدل میشد. کتک خورده ها به خانه میرفتند و در حالی که باخت قمار از یک طرف و مستی الکل، قرضی که بالا آورده بودند و نتوانسته بودند پرداخت کنند، کتکهایی که خورده بودند، از طرف دیگر، سبب میشد که با اولین سخن بیجا از طرف اعضای خانواده از کوره در روند و شروع به کتک زدن آنها بکنند و آواری را که بر سرشان ریخته بود بر سر دیگران بریزند.
درست در بحبوحه آن تابستان گرم و دراز چیزی روی داد که همه را ناراحت کرد، ولی بیش از همه بر لیلا تاثیر خاصی گذاشت. دون آکیله، دون آکیله مخوف در خانه خودش اوایل یک بعدازظهر ماه اوت که برخلاف انتظار باران باریده بود، کشته شده بود.
دون آکیله در آشپزخانه بود. پنجره را باز کرده بود که طراوت هوای بارانی اتاق را پر کند. خوابش را نیمه تمام گذاشته بود که بلند شود پنجره را باز کند. پیژامای آبی رنگ و رو رفته بر تنش بود و جوراب های زردرنگش سریده بود تا روی پاشنه پایش. به محض آنکه پنجره را باز کرده بود باران خنکی بر سر و رویش پیچیده بود و درست همان زمان کسی با کارد گردنش را از سمت راست تا نزدیک آرواره و ترقوه بریده بود.
خونی که از گردنش فواره زده بود و روی یک ظرف مسی که از دیوار آویزان بود رگهای باریک و سرخ مانند لکه جوهر گذاشته بود. لیلا به ما گفت یک باریکه لرزان خون از روی ظرف میچکید. قاتل، یا به زعم لیلا قاتله، بدون شکستن دری وارد شده بود، آن هم درست زمانی که بچهها بیرون بازی میکردند و بزرگترها اگر سر کار نبودند چرت میزدند. شکی نیست که او با کلید همه کاره در را باز کرده بود. شکی نیست که نقشه را طوری کشیده بود که درست او را موقعی که خواب بود بکشد، اما دون بیدار بود و قاتل گلویش را بریده بود. دون با تیغه چاقو که هنوز برگردنش بود برگشته بود و خون را دیده بود که قطره قطره بر پیژامای او فرو میریخت. همانجا به زانو درآمده بود و با صورت به روی کف افتاده بود.
این قتل چنان تاثیری بر لیلا گذاشته بود که بی هیچ بروبرگردی هر روز با دقت و جدیت جزییات تازهای را برای ما تعریف میکرد. انگار خود او در لحظه قتل شاهد آن بود. من و کارملا په لوسو هراسان به حرف های لیلا گوش میکردیم و به شدت میلرزیدیم. کارملا شبها خوابش نمیبرد. درست لحظهای که لیلا داشت میگفت چگونه رگه سیاهرنگی روی ظرف مسی قطره قطره فروچکیده بود، چشم هایش مانند دو شکاف ترسناک از هم گشوده میشد. لیلا برای این شکی نداشت که قاتل زن باشد چون راحت میتوانست با قاتل خود را یکی بداند.
آن روزها ما عادت کرده بودیم به خانه په لوسو برویم و چارخانه* بازی کنیم که لیلا در آن مهارتی یافته بود. مادر کارملا میگذاشت توی اتاق ناهارخوری بنشینیم. تمام مبلمان را شوهر نجارش قبل از آنکه دون آکیله اسباب کارش و مغازهاش را تصاحب کند به دست خودش ساخته بود. پشت میزی که میان دو آینه در آن اتاق قرار داشت مینشستیم و بازی میکردیم. از کارملا به شدت بیزار بودم، اما تظاهر میکردم که با او به همان اندازه دوست هستم که با لیلا. حتی بعضی وقتها تظاهر میکردم که از لیلا بیشتر با او دوست هستم. با اینهمه من به راستی از سینیورا په لوسو خوشم میآمد. او در کارخانه دخانیات کار میکرد و به تازگی کارش را از دست داده بود و همیشه در خانه بود. به هر حال هرچه بود زنی بگو بخند و کمی چاق بود با سینههایی بزرگ و گونههای سرخ و روشن. گرچه از نظر مالی در مضیقه بودند، اما همیشه چیزی داشت که با آن از ما پذیرایی کند. شوهرش هم مرد آرامی به نظر میآمد. این روزها در پیتزافروشی کار میکرد و میکوشید به بار سولارا نرود و درآمد اندکش را در آنجا نبازد.
یک روز صبح در اتاق ناهارخوری داشتیم چارخانه بازی میکردیم، کارملا و من یک طرف و لیلا طرف دیگر. نشسته بودیم پشت میز. ما دوتا این طرف و لیلا آن طرف. پشت سر لیلا و پشت سر کارملا و من دو تا آینه شبیه هم بود با قاب هایی مارپیچی. من تصویر سه تایی مان را نگاه میکردم که تا بینهایت در آینههای روبهرو تکرار میشد. نمیتوانستم تمرکز کنم. هم به خاطر آن تصویرهایی که ذهنم را پریشان میکرد و هم به خاطر فریادهای آلفردو په لوسو که آن روز عصبانی بود و داشت با زنش جیوزهپینا دعوا میکرد.
کسی در را زد و سینیورا په لوسو رفت در را باز کرد. صدای داد و قال و تعجب و فریاد به گوش آمد. به راهرو نگاه کردیم و دو سرباز مسلح را که به شدت از آنها میترسیدیم دیدیم. سربازها یقه آلفردو را گرفته بودند و کشان کشان میبردندش. او داشت مقاومت میکرد و فریاد میکشید و همزمان بچههایش را صدا میکرد. پاسکال… کارملا…. چیرو… ایماکولاتا… همانطور که کشان کشان میبردندش دست میانداخت و میزوصندلی را که با دست خودش ساخته بود میگرفت… جیوزهپینا… در همان حال قسم میخورد که دون آکیله را نکشته است و بیگناه است. کارملا با تلخی میگریست. همه گریه میکردند. من هم به گریه افتادم، لیلا اما نه. همان نگاهی را به چهره داشت که سالها پیش با آن ملینا را نگاه کرده بود البته با تفاوتی. حالا گرچه بیحرکت ایستاده بود به نظر میآمد به همراه آلفردو په لوسو حرکت میکرد. فریادهای آلفردو خشدار و هراسناک شده بود: آی ی ی ی ی.
این بدترین چیزی بود که ما در دوران کودکی شاهد آن بودیم و تاثیر سنگینی بر ما گذاشت. لیلا رفت سراغ کارملا تا او را تسلی بدهد. به او گفت اگر هم به راستی پدرش دون آکیله را کشته باشد کار خوبی کرده و حق دون را کف دستش گذاشته. با اینهمه لیلا به کارملا اطمینان داد که پدرش قاتل دون نیست و به زودی بی گناهیش ثابت میشود و آزادش میکنند. آن دو درگوشی پچ پچ میکردند و وقتی من نزدیک میشدم از من دور میشدند تا نتوانم حرف هایشان را بشنوم.
* checkers
** My Brilliant Friend نوشته ی Elena Ferrante