ادی با ماشین به خانه ی همسایه اش روت رفت. پیاده شد و به سوی در پشت خانه راه افتاد. پیرزن روی صندلی ای توی ایوان خانه به انتظار نشسته بود. هشتاد و دو سال داشت. ادی که رسید از جا برخاست. زنها با قدم های شمرده از پله ها پایین رفتند، روت بازوی ادی را گرفته بود، به ماشین که رسیدند ادی کمکش کرد سوار شود، منتظر ماند تا پاها و رانهای کوچک و لاغرش را توی ماشین جاگیر کند و جمع و جور بنشیند. بعد کمربندش و در را بست. به سوی فروشگاه مواد غذایی که در جنوب شرقی شهر بود روانه شدند. توی پارکینگ فروشگاه تنها چند ماشین پارک بود. برای فروشگاه، پیش از ظهر تابستان خلوتی بود. وارد شدند، روت چرخ خریدی برداشت. توی راهروهای میان قفسه ها به آهستگی پیش می رفت، و به اجناس درون قفسه ها نگاه می کرد، بی هیچ شتابی، انگاری هیچکدام تعجیل نداشتند.

پیرزن خرید زیادی نداشت، تنها چند قوطی کنسرو، چند قلم خوراکی دیگر و یک بسته ی کوچک نان و یک شکلات کوچک مارک هرشی خریده بود. از ادی پرسید، تو چیزی لازم نداری؟

ادی جواب داد، نه. دیروز خرید کردم. اما شیر باید بخرم.

روت گفت، نباید شکلات بخورم، اما حالا دیگه توفیری نداره. تصمیم گرفتم هرچی دلم بخواد بخورم. یک قوطی سوپ و خورشت گوشت، و پشتش چند جعبه شام آماده ی یخ زده و دو بسته سریال و یک پاکت ۲۵۰ گرمی شیر و یکی دو شیشه مربای توت فرنگی هم انداخت توی چرخ.

– همه اش همین؟

– آره همین.

– میوه نمی خوای؟

– میوه نه. میوه فقط به درد خراب شدن می خوره و بس.

بار دیگر به طرف کنسروهای میوه رفتند، دو قوطی کنسرو هلو و دو قوطی کنسرو گلابی برداشت، و یک جعبه شیرینی کشمشی. پای صندوق صندوقدار نگاهی به پیرزن کرد و پرسید چیزهایی را که می خواستین پیداکردین، خانم جویس؟

همه چی غیر یه مرد خوب.که به چشمم نخورد! راستش رو بخوای نتونستم مرد خوبی اونجا برای خودم پیدا کنم.

نتونستی؟ خب، گاهی وقتا اونا از اونچه فکر می کنی به خونه ات نزدیکترن. و به ادی که کنار پیرزن ایستاده بود نگاه کوتاهی افکند.

روت پرسید:

– چقدر شد؟

صندوقدار جواب داد.

روت گفت:

– روی سینه روپوشت لک افتاده، تمیز به نظر نمی آد. خوب نیست با روپوش اینجوری بیایی سرکار.

صندوقدار به روپوشش نگاه کرد و گفت:

– چیزی نمی بینم.

– اونجاست.

و از کیف چرم و نرم کهنه پول در آورد و توی دستهایش به آرامی شمرد، و اسکناس ها و پول خرد ها را با نظم کامل روی پیشخوان پهن کرد.

بعد بیرون رفتند و ادی خریدها را روی صندلی پشت گذاشت و سوار شدند و راه افتادند.

روت داشت مستقیم به بزرگراه جلویش نگاه می کردکه ماشین ها و کامیون های باری با بار گوساله و یا حبوبات داشتند رد می شدند. و گفت، گاهی اوقات از اینجا متنفر می شوم و با خودم می گویم کاش اونوقتها که می تونستم از اینجا می رفتم. و ادامه داد، شهرهای کوچک و آدم های کوته فکر مورچه صفت.

– داری درباره ی صندوقدار حرف می زنی؟

– او و همه ی اونای دیگه که مث او هستند.

– می شناسیش؟

– از خانواده ی کاکس هاست. مادرش هم همینجوری بود. از زیر و بم زندگی همه خبر داشت. آدم دهن لقی مث همین بود. دلم می خواست یه سیلی بخوابونم تو گوشش.

ادی گفت:

– به نظر میاد از ماجرای من و لوئیس خبر داری.

– صبحا خیلی زود بیدار می شم. نمی تونم بخوابم. دم پنجره می شینم و طلوع آفتاب رو از لابلای خانه های همسایه ها تماشا می کنم. همون وقت لوئیس رو که داره می ره خونه می بینم.

– می دونستم سرانجام یکی می بیندش. مهم نیست.

– امیدوارم بهتون خوش بگذره.

– مرد خوبیه. تو اینطور فکر نمی کنی؟

– همینطور فکر می کنم، اما در داوری همیشه بازه. با من مدام مهربون بوده، باغچه ام را سر و سامان داده، برف ها را روفته تا زمستونا بتونم از خونه برم بیرون. این کار رو حتی پیش از مرگ دایان می کرد، اما معناش این نیست که قدیسه. اون هم دردسر آفرینی های خودشو داشته، اگه بخوای می تونم بهت بگم، زنش هم می تونست همین ها رو برات تعریف کنه.

ادی گفت:

– فکر نمی کنم ضرورتی داشته باشه.

روت گفت:

– البته این ماجرا مربوط به سالها پیشه. فکر کنم زنش هم باهاش کنار اومده بود. آدمها کنار میان.

بخش ۱۰

ادی گفت:

– از آن زن برام بگو؟

– کدوم زن؟

– همونی که باهاش رابطه داشتی.

– تو اینو می دونستی؟

– همه می دونن.

لوئیس گفت:

– شوهر داشت. تامارا. آره اسمش تامارا بود. اگه زنده باشه همچنان اسمش همینه. شوهرش پرستار بود، شیفت شب تو بیمارستان همین شهر کار می کرد. آنوقتها برای مردها پرستار بودن عادی نبود. مردم نمی دونستن کجای دلشون بذارن. یک دختر کوچولوی حدود چهار ساله داشتن، یکسال از هالی بزرگتر بود. دختری موطلایی کوچولوی زبر و زرنگ. پدرش، شوهر تامارا، مرد گنده ی موطلایی بود.

مرد خوبی بود. واقعا. دوست داشت داستان بنویسد. گمانم شب ها در بیمارستان داستان می نوشت. از قبل با هم مشکل داشتند، وقتی اوهایو بودن هم، زن با مرد دیگه ای رابطه داشت. تامارا مثل من دبیر دبیرستان بود. وقتی او استخدام شد دو سال بود که من تدریس می کردم.

– چی درس می داد؟

– او هم انگلیسی درس می داد. درس پایه، برای کلاس های اول و دوم دبیرستان.

– تو در کلاس های بالاتر تدریس می کردی.

– بله. من سابقه ی بیشتری داشتم خب. او از زندگی و خانواده اش راضی نبود. اوضاع من و دایان هم توی خانه خوب نبود.

– چرا؟

– بیشترش به دلیل من. از طرف دیگه به دلیل هردومون.

نمی تونستیم با هم حرف بزنیم. فوری به دعوا مرافعه می کشید و او گریه می کرد و از اتاق بیرون می رفت، در نتیجه همیشه حرف هایمان ناتمام می ماند و معلوم نمی شد درباره ی چی حرف زدیم و یا دعوا کردیم. همین کار را خرابتر می کرد.

ادی گفت:

– آنوقت تو دبیرستان یکی از شما پا پیش گذاشت. خط داد.

– بله. وقتی توی اتاق استراحت دبیران تنها بودیم دستش را گذاشت روی بازوی من و گفت، نمی خوای به من چیزی بگی؟

– گفتم، مثلا چی؟

– یه چیزی مث اینکه نمی خوای باهم بریم مشروب بخوریم؟

گفتم:

– نمی دونم. تو می خوای اینکارو بکنم؟

گفت:

– خودت چی فکر می کنی؟

ماه آوریل بود، میانه های ماه آوریل. داشتم کارهای مالیاتی آخر سال را راست و ریس می کردم و پانزدهم آوریل، بعد از شام مدارک مالیاتی را برداشتم که ببرم اداره پست تا به موقع ارسال کنم، از کنار خانه ی او رد می شدم دیدم توی اتاق غذاخوری نشسته دارد اوراق امتحانی بچه ها را صحیح می کند، پارک کردم و رفتم در خانه اش در زدم، آمد در را باز کرد، حوله ی حمام تنش بود.

گفتم:

– تنهایی؟

– پاملا خونه ست، اما خوابیده. چرا نمی آیی تو؟

– رفتم تو.

– اینطوری شروع شد؟

– بله، روز پایانی مهلت ارسال اوراق مالیاتی. به نظر احمقانه میاد، مگه نه؟

– نمی دونم. اینجور ماجراها به هر شکلی می تونه رخ بده.

– تو در این باره تجربه داری؟

– می دونم این جور ماجراها چه شکلی توی زندگی آدمها رخ می ده.

– میشه لطف کنی به من هم بگی؟

– شاید یه روزی گفتم. خب بعد چه کردی؟

– دایان و هالی رو ترک کردم و رفتم با او زندگی کردم. شوهر اونم خونه رو ترک کرد و رفت با یکی از دوستاش همخونه شد. خب برای دو هفته ای ما دو تا تنها بودیم. زن زیبای وحشی و جان سختی بود، موهای بلند قهوه ای و چشمان قهوه ای داشت که توی رختخواب به چشمان حیوانات وحشی شبیه می شدن، اطلس زنده ی پوستش دوست داشتنی بود. اندامش هم زیبا و به قاعده بود.

– هنوز عاشقش هستی؟

– نه. اما گمانم عاشق خاطرات با او هستم. هرچند آخرش با بدی تمام شد. یک شب هنگامی که داشتیم من و تامارا و دختر کوچولو توی آشپزخانه شام می خوردیم، شوهرش آمد.

با  اون مرد دور میز نشستیم و جوری حرف زدیم که گویی آدم هایی هستیم با تمدن و تفکر سطح بالا که با افکار پیچیده ای که داریم، می تونیم هر رابطه ی زناشویی را بر هم بزنیم و مانند افراد آزاد از هر قید و بندی، به هر شکل که دوست داریم زندگی کنیم.

من اما نمی توانستم ادامه بدهم. از خودم بدم آمده بود. نمی توانستم تحمل کنم که شوهرش آنجا دور همان میزی بنشیند که من و زن و دخترک نشسته بودیم. برای همین بلند شدم. از خانه بیرون رفتم و راندم به طرف حومه ی شهر، ستاره ها می درخشیدند، و چراغ های مزرعه ها و حیاط های خانه ها توی تاریکی آبی دیده می شدن. همه چیز عادی به نظر می آمد در حالی که هیچ چیز عادی نبود، هر آنچه بود لبه ی پرتگاه قرار داشت، آخر شب به خانه آمدم. داشت توی تخت کتاب می خواند.

گفتم:

– دیگه نمی تونم ادامه بدم.

– داری ترکم می کنی؟

چاره ی دیگری ندارم. این ماجرا داره به خیلی ها صدمه می زنه. صدمه زده. من اینجا دارم کوشش می کنم برای دختر تو پدری کنم، در حالی که دختر خودم داره بدون پدربزرگ می شه. می خوام، اگر نه به هیچ دلیل دیگه ای، به خاطر او به خونه برگردم.

– کی می خوای بری؟

– همین آخر هفته.

گفت:

– خب، حالا بیا بگیر بخواب، دو شب دیگه هم داریم. خاطرم هست اون دو شب چه شبهایی بودن.

– لازم نکرده درباره شون حرف بزنی. نمی خوام بدونم.

– نه. حرف نمی زنم. وقتی داشتم می رفتم گریه افتادم او هم گریه کرد.

– بعد چی شد؟

– رفتم خونه پیش دایان و هالی، تو زیرزمین روی مبل می خوابیدم. دایان درباره ی ماجرا هیچ نمی گفت. آرام و ساکت بود. هرچند او هرگز در این گونه موردها بدجنس و مهاجم و کینه جو نبود. لابد  به این خاطر که می دید دارم توی جهنمی که خودم برای خودم ساختم می سوزم. در همان حال فکر نمی کردم که قصد داشته باشد مرا و زندگی مان را از دست بدهد و یا از هم بپاشاند.

تابستون که شد یکی از دوستای دوره ی دانشکده ام از شیکاگو اومد دیدن مون، می خواست با هم بریم ماهی گیری، به جنگل بالای چشمه ی گلن وود. وقتی رفتیم خوشش نیومد، به کوه عادت نداشت. وقتی داشتیم از سراشیبی تندی طرف نهر می رفتیم ترس برش داشت و نگران شد که گم شویم. کلی ماهی صید کرده بودیم، اما این هم به ماندنش کمک نکرد. به هالت برگشتیم و با دایان دم در رو در رو شدم. هالی در خواب بعدازظهرش بود، ما هم با شتاب رفتیم اتاق خواب و عشق بازی کردیم، انگار هردومون غافلگیر شده بودیم، و بهترین وقتی که برای این کار میتونستیم داشته باشیم همون موقع بود و بس. گویی چاره ای جز اونکه با هم بخوابیم نداشتیم، همه اینها در حالی اتفاق افتاد که دوستم توی زیر زمین منتظر من بود که بروم شام بخوریم. همه اش همین بود.

– دیگه هیچوقت تامارا را ندیدی؟

– نه. ندیدمش، اما می دانستم به هالت برگشته بود. بعد از آنکه به تکزاس رفته بود و اونجا کار گرفته بود آخر سال تحصیلی به اینجا اومده بود.

به من تلفن کرد. دایان تلفن را برداشت،  گفت، با تو کار دارن.

پرسیدم، کیه؟

چیزی نگفت، تنها گوشی را به دستم داد. تامارا بود:

– توی شهرم، اینجام. می خوای همدیگرو ببینیم؟

– نمی تونم. نه. نمی تونم اینکارو بکنم.

– نمی خوای دیگه منو ببینی؟

– نمی تونم.

دایان از توی آشپزخانه مکالمه را گوش می کرد. من اما به این دلیل این حرفهارو نمی زدم، بلکه به دلیل اینکه تصمیم رو گرفته بودم می زدم. باید با دخترم و دایان می موندم.

– بعد چی شد؟

– تامارا به تکزاس بازگشت و اونجا درس داد. دایان هم به من اجازه داد پیشش بمونم.

– حالا کجاست؟

– نمی دونم. می دونم با شوهرش هیچوقت به هم برنگشتن. این دمل هم  با من بود، دمل فکر کردن به نقش خودم در این باره. تامارا مال پایین پایین های ماساچوست بود چه بسا رفته باشه اونجا.

– هیچوقت باهاش حرف نزدی؟

– نه.

– فکر می کنم هنوز دوستش داری..

– نه. دوستش ندارم.

– به نظر می آد داری.

– شاید به خاطر اینه که باهاش خوب تا نکرده بودم.

– نه. نکردی.

– برا همین هم متاسفم.

– دایان چی؟

– بعد اون ماجرا دیگه دایان هیچ ازش یاد نکرد. شاید به این دلیل که بر اثر این ماجرا خیلی صدمه دیده و خشمگین بود. اوایل که شروع شد مدام گریه می کرد، حتی بیشتر از بعدها. درک من این بود که احساس می کرد نادیده گرفته شده و باهاش بدرفتاری شده است. حق هم داشت، چنین حسی حقش بود، همین احوال به دخترمون سرایت کرد و در رفتارش با مردها اثر گذاشت. این را از مادرش به ارث برد. حتی من هم از نظرش یکی از همان مردها بودم. مردهایی که نمی شه بهشون اعتماد و تکیه کرد. برا همین هم خیال می کنه بایس از راه مخصوص به خودش در این باره اقدام کنه، وگرنه سرش بی کلاه می مونه و ترکش می کنند. من اما فکر می کنم افسوس واقعی من به خاطر صدمه ایه که به تامارا  زدم. نه آنچه سر زنم آوردم. این حس به حدی در من قویه که گویی جان و روان خودم رو زیر پا له کردم، زیرا خودم  را از بخت بودن چیزی بیشتر از یک دبیر معمولی دبیرستان در یک شهر کثیف و کودن بی نصیب کردم.

– من اما مدام می شنیدم که تو دبیر خوبی بودی. مردم شهر اینطور فکر می کنن، تو برای جین هم معلم خوبی بودی.

– معلم خوب شاید. اما معلم عالی نبودم. اینو می دونم.

* رمان Our Souls at Night  نوشته Kent Haruf

 

بخش پیش را اینجا بخوانید