پدرم فکر می کند که پرتقال است. یک پرتقال متوسط. پرتقالی که از هر طرف بچرخانی دوباره از همان طرف باز پرتقال است. اولین بار وسط خیابان بودیم که پدرم فکر کرد پرتقال است. من دستم توی دستش بود. دستم را رها کرد و اولین چیزی که گفت این بود: پس اینطور.
ما تقریبن وسط خیابان بودیم. پدرم ایستاده بود و به کفش هایش نگاه می کرد. ماشین ها ما را لایی می کشیدند. پدرم بدجایی را برای پرتقال شدن انتخاب کرده بود. من همانطور که با دست محکم پاچه ی شلوارش را می کشیدم به ماشین ها علامت می دادم تا به پدرم که در آن لحظه پرتقال شده بود برخورد نکنند. پدرم همانطور ایستاده بود و از جایش جم نمی خورد. کسی از پشت فرمان رو به پدرم سوت زد و گفت الاغ. بعد دیدم دست پدرم می لرزد یکجور لرزیدن خفیف، جوری که انگار فقط من از روی آن رگ ها می توانستم حسش کنم و نه حتا آن کس که گفته بود الاغ. بعد از مدتی به راه افتاد و به تابلوی دور برگردان ممنوع تکیه زد و با همان دست لرزان این بار رو به کفش من گفت که احساس درد شدیدی در پشتش می کند.
در خانه موضوع را به مادرم گفت. مادرم عرق جوشانده ی خارشتر دستش داد. پدر لیوان را گرفت و همانطور نگه داشت و تا مدتی خیره ماند به آن، انگار دنبال شترها و خارهای گم شده اش بود. بعد گفت:”چه فایده” ما منتظر ادامه ی فایده بودیم.
گفت:” درون من هسته های تلخی ست که با شیرینی رفع نمی شود.” و
“برای یک پرتقال چه سود که شیرینی به خوردش بدهند” و حرف هایی که فقط موجب خنده و تعجب مادرم شد و تنها در میان شوخی های مادر گفت:”خوشحال است که بعد یک عمر خود را پیدا کرده و قاطع ترین حقیقتی که در تمام طول عمرش توانسته بگوید این است که یک پرتقال است.”
مادرم فردایش مانع رفتن پدرم به سرکار شد چون فکر می کرد که حالش زیاد خوب نیست و تب دارد و این ها همه هذیان های ناشی از تب است، اما پدرم تب نداشت، هذیان هم نمی گفت. سر کار نرفت و استعفایش را در کمال صحت و سلامت تلفنی به اطلاع رئیس اداره رساند. شنیدم به کسی که پشت خط بود گفت:”چون جزو مرکباتم.” بعد به اتاقش رفت و در را روی خودش بست. تا مدت ها توی اتاق ماند و حتا برای دیدن اخبار هم پای تلویزیون نیامد. سینی غذایش دست نخورده پشت در ماند و تنها لیوان آبش را سر می کشید. چندین روز ماجرا به همین منوال گذشت و مادرم کم کم نگران شد. به هر کجا که می توانست تلفن زد. در طول چند روز خیلی ها به دیدنش آمدند دوستان اداریش، عموها، تنها خواهرش و همسایه گانی که گوششان برای همچین مواقعی می جنبید دسته دسته و گروه گروه به دیدنش آمدند. شاید جلوی ماشینشان پلاکاردی هم زده بودند با عنوان کاروان بازدید از اولین پرتقال متحرک دنیا. همه در سکوت جوری به پدر نگاه می کردند که انگار بعد مدتها به باغ وحشی آمده اند تا از نزدیک یک شیر غیر اهلی را ببینند که چه طور ناگهان تبدیل به پرتقال می شود. پدر از آن سوی میله ها به بازدیدکنندگانش خیره می شد و بدون اشاره ای به پرتقال جوابی به همه می داد که از یک شیر غیر اهلی پرتقال خوار بعید بود: من حالم خوب است. بازدیدکنندگان که گویی انتظار چیز دیگری را داشتند مثلن اینکه پدرم بپرد و گوش یکی از آن ها را گاز بگیرد یا از توی دهانش پلاستیک حاوی پرتقال بیرون بکشد غرولندکنان صحنه را ترک می کردند. اما دو روز بعد ماجرای تازه ای اتفاق افتاد و به همه گفت که کسی را نمی شناسد و فقط با من و مادرم بود که چند کلمه ای رد و بدل می کرد. مادرم ماجرا را به یک دوست پزشک گفت و دوست پزشک هم آب دستش بود زمین گذاشت و بدو به خانه ی ما آمد تا از نزدیک یک پرتقال را ببیند، گویی تا به حال از نزدیک پرتقال ندیده باشد. به محض ورود پدر را دید و چون انتظار داشت یک پرتقال ببیند و نه پدرم را که آنطور مصمم و البته خونسرد به صندلی تکیه داده بود نبضش را گرفت تا لابد مطمئن شود که او یک پرتقال است و نه پدرم. حتا چندبار هم رگهایش را با مشت فشار داد تا پدر پرتقال شود اما فایده ای نداشت و بعد از تمام مشت و مال ها و چنگ زدن ها به او گفت که چه احساسی دارد؟
پدر گفت:” تو باغبونی؟”
دکتر که حسابی عرق کرده بود گفت:” بله”
پدرم گفت:”پس لطف کن منو بچین. تا سبزم منو بچین. می خوام نارس باشم، ترش باشم تو دهنت.”
دکتر که حسابی عرق کرده بود دست کرد توی کیفش که ما گمان کردیم می خواهد قیچی باغبانیش را بیرون بیاورد و او را بچیند.
اما دکتر ظاهرن قیچی باغبانیش را فراموش کرده بود همراه بیاورد و به جایش یک کاغذ و یک ماژیک سرخ گذاشت مقابل پدر.
گفت:”یه نقاشی بکش.”
پدر زل زد به کاغذ و همانطور خیره ماند. بعد چشم هایش را بست گویی منتظر بود کس دیگری آن نقاشی درخواستی را بکشد. بعد بیدار شد کاغذ را گرفت خط خطی کرد به طوری که نوک ماژیک شکست و ما خجالت زده به دکتر خیره شدیم. بعد کاغذ را رو به سقف گرفت و گفت:”ریشه ها. ریشه ها اذیتم می کنن.”
دکتر چیزی نگفت و چیزهایی را تند مثل همان ریشه های هوایی کشید روی کاغذ و داد دست مادرم. داروهای پدرم بود. پدرم داروهاش را می خورد و روز به روز پرتقال تر می شد.
بعد یک شب با گریه ی مادرم از خواب بیدار شدم. از لای در پدرم را دیدم که به مادرم می گفت:”معطل نشو.” روی میز یک کارد بود. کاردی که همیشه مادر برای قطعه قطعه کردن گوشت از آن استفاده می کرد. بعد پدر را دیدم که چرخید و تقریبن به نجوا رو به مادر گفت: “قاچم کن.” مادرم می گریست و پدرم با اندوهی غیر قابل وصف از او می خواست که قاچش کند آن هم به دو قسمت مساوی. بعد نظرش عوض شد و گفت که نه چهار تکه ام کن. نمی دانم آن دو تکه ی اضافی سهم که بود. بعد گفت:”فقط خواهشی از تو دارم و آن اینکه پوستم نکنی چون فکر می کنم باید خیلی دردناک باشد. لطف کن تا زرد نشدم، تا نگندیدم نصفم کن.” مادرم حسابی داشت گریه می کرد. بعد گفت:”که دیگر نمی تواند با ما زندگی کند” و مادرم تنها کاری که کرد این بود که گریه اش را بلندتر کرد و گفت:” آخه چرا؟” و همان طور که آب بینی اش را بالا می کشید گفت:”چت شده؟”پدرم گفت:”آخه من جزو مرکباتم.”
فردای آن روز همین که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم مادرم داد زد لیمو، لیمو. من گمان کردم که مادرم، پدر را به اسم کوچک صدا می زند، یا این که بر اثر ماجراهای شب گذشته او تصمیم گرفته لیمو شود اما بعد که به طرف من چرخید فهمیدم که روی سخنش با من است. مادرم مرا لیمو نامید و همانطور که یخه ام را صاف می کرد گفت:”لیمو باش تا پدرت رو ببینی.” من توی آینه نگاه کردم و دنبال علائم لیمو بودگی در صورتم می گشتم، صورتم مثل همیشه بود، تنها جای چند نیش پشه روی بینی و پیشانی ام تازگی داشت. بعد مادرم از من قول گرفت که لیمو باشم برای همیشه. و من لیمو بودم در آن صبح زمستانی. در خیابان که می رفتم سعی می کردم به شکل لیمو قدم بردارم، اما مشکل اینجا بود که نمی دانستم لیمو چه طور قدم برمی دارد یا چه طور باید به دوستانش سلام بدهد بنابراین دم نزدم. لیمو بودن دردسرهای خودش را داشت. در کلاس درس موقع حضور و غیاب مجبور شدم سکوت کنم چون طبیعتن لیمو بودم و به خاطر جواب ندادن به مبصر و بعد معلم و بعد ناظم و بعد فراش نوبت صبح و عصر مرا در انباری مدرسه حبس کردند و مادرم را به مدرسه فرا خواندند. مادرم گفت که این چیز غریبی نیست و در برابر دهان باز مدیر گفت که خود او هم گریپ فروت است. من و مادر در خیابان به میوه فروشی رفتیم و از میان لیموها و گریپ فروت ها چند کیلویی سوا کردیم. میوه فروش گفت درهم است و سوا کردنی نیست. مادرم گفت که سرش به کار خودش باشد چون مثل گردویی نارس می ماند. میوه فروش با حیرت به ما خیره شد و ما در همان حال داشتیم هر چه میوه ی کال بود را سوا می کردیم.
در خانه مادر به پدرم گفت که امروز حالش چه طور است؟ پدر مقابل پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه می کرد که چیزی نبود جز یک دیوار بزرگ که انگار هر چه آجر کهنه توی دنیا بود توی شکمش جا داده بودند. گفت که حالش از این بهتر نمی شود و انگار در میان شاخه های درخت با وزش باد تکان تکان می خورد. منظورش درخت پرتقال بود. بعد مادرم موضوع لیمو و گریپ فروت را گفت و پدر زیرچشمی و با حالتی که تمامن نشان از بدبینی بود به ما خیره شد. بعد به من گفت: ترش یا شیرین؟ گفتم: چی؟ گفت: لیموی ترش یا شیرین؟ گفتم: ترش. گفت اوم. خوبه. لیموی ترش بهتر از شیرینه، سرشار از ویتامین سی باش پسر هر چند ترش. و دستی به گردی سرم کشید جوری که واقعن فکر کردم کله ام یک لیموترش واقعی ست. بعد رفتار پدر تغییر کرد. بعد مدت ها ما دور هم شام خوردیم و حتا به برنامه ی راز بقا ویژه ی احیای نباتات و گیاهان نادر خیره شدیم و پدر گفت که گیاه نادر بودن نبوغی ست که هر کسی ندارد و اظهار کرد کاش گیاهی نادر بود هر چند با عمری کوتاه. بعد اشاره کرد به فواید لیمو و گریپ فروت پیوندی. ظاهرن پدرم وقتی شنیده بود مادرم گریپ فروت است روی خوشی نشان نداده و گفته بود که میوه ی متکبران و سرمایه داران است و مادرم تصحیح کرده و گفته که البته پیوند با نارنگی خورده. و پدرم از آن پس درباره ی فواید لیمو و نارنگی ـ اشاره ای به گریپ فروت نمی کرد ـ با ما سخن می گفت طوری که از آن پس شب ها منتظر بودم پدرم مرا با شکر و آب نسبتن سرد مخلوط کند و بنوشد. اما بعد یادم افتاد که پدرم یک پرتقال است و یک پرتقال طبیعتن نمی تواند یک لیمو را بخورد و باید برای خودش فکر دیگری بکند. دراین بین مادرم چند گونی پرتقال گرفته بود و خالی کرده بود توی اتاق و پدرم مثل بچه ها می نشست و با آن ها بازی می کرد و یکبار شنیدم که به یکی شان می گفت غصه نخور به زودی چرخ می شیم حالا خوب بچرخ تا آب پرتقال خوبی باشی. و پرتقال ها را قل می داد روی موکت. تمام کتاب ها را از قفسه ی کتاب برداشته بود و جاش پرتقال چیده بود حتا توی کمد لباس ها هم چیزی جز پرتقال پیدا نمی شد. شب ها مابین پرتقال ها که هر روز به تعداد آنها اضافه می شد می خوابید و از ما می خواست که رویشان را خوب بپوشانیم تا سردشان نشود. در حمام آوازی می خواند که درباره ی رابطه ی یک پرتقال با یک پرتقال دیگر بود که سرهم بندی درستی هم نداشت و نمی شد چیزی از آن فهمید جز پرتقالی که پرتقال بود و ما هر چه صبر می کردیم که پرتقال چیز دیگری بشود بی فایده بود. تمام خانه پر بود از انواع پرتقال و لیمو و نارنگی و همسایه ها همیشه از بوی بدی که از خانه به مشام می رسید شکایت داشتند و حتا به مراجع ذیربط هم شکایت بردند که شکایتشان به جایی نرسید چون نگهداری از پرتقال و سایر مرکبات در هیچ قانونی جرم محسوب نمی شد. پدرم به پرتقال بودن خود ادامه می داد و هیچ کس را نمی پذیرفت مگر اینکه آن شخص خود را جزو مرکبات معرفی می کرد و کسی هم به این سادگی ها دم به تله نمی داد و خود را قاطی مرکبات نمی کرد و یکبار یادم است داییم با شوخی گفت که یک ترب سیاه است و چنان کشیده ای از پدرم خورد که تا دو روز تمام خانه بوی ترب سیاه گرفته بود و مادرم با چند گونی پرتقال اضافه توانست بوی ترب شوم را ببرد.
یکروز پدرم گفت که نمی تواند تشخیص بدهد کدام پرتقال اوست و در واقع بین پرتقال ها گم شده و این خود دردسر تازه ای بود چون دیگر تقریبن هیچ نمی گفت و همه اش در میان پرتقال ها می نشست و به پوست آن ها دست می کشید و به پنجره خیره می شد. اتاق مملو از هزاران پرتقال بود و پدرم روی انبوهی از آن ها دراز می کشید و هیچ نمی گفت و خیره می شد به بیرون از چهارچوب همان پنجره. بعد یکروز گفت: بارون پرتقال. تقریبن داد کشید. بعد صدایم زد و وقتی مقابلش ظاهر شدم دوباره حرفش را تکرار کرد و وقتی در من علامت تعجبی ندید ـ چون دیگر چیزی نمی توانست تعجب مرا برانگیزد ـ اشاره کرد که بروم جلوتر. از میان دریای پرتقال ها راه باز کردم و رفتم جلوتر. گفت خوب ببین و بیرون که طبیعتن پنجره بود را نشانم داد و من خوب دیدم و تنها چیزی که دیدم همان ساختمان کهنه بود که تنها فرقش با دیروز این بود که آجرهاش کهنه تر به نظر می رسید.
بعد زد پس کله ام و گفت:”اونجا نه، اونجا” و بالای ساختمان و آجرهاش را نشانم داد که آسمان بود و چند ستاره ای که زور می زدند تا خودشان را نشان بدهند و ماه که مثل تابلوی دوربرگردان ممنوع واضح بود.
بعد آرام خم شد و نزدیک بود به خاطر این حرکت روی پرتقال ها لیز بخورد و آهسته گفت:”به زودی بارون پرتقال می آد.”
و “به زودی همه جا پر از پرتقال می شه” و دوباره برگشت به حالت اولیه اش.
و من غصه ام گرفت و خوب یادم است که کم مانده بود بزنم زیر گریه و توی همان حالت دست پدرم را گرفتم انگار که وسط همان خیابان بودیم، از بیرون، از توی کوچه و تمام پنجره های مشرف صدای الاغ به گوش می رسید. دست پدرم را محکم چسبیدم؛ دستی که دیگر نمی لرزید و هیچ علائمی از لرزش درش نبود. دستش را فشار دادم و به آسمان همان جایی که او خیره بود نگاه کردم و از آن روز تا به حال به همراه هزاران پرتقالی که حالا دیگر از پنجره سرریز شده اند به بیرون و به آسمان خیره می شویم.
نهم/ دهم خردادماه ۸۹