پس از دو سال و چهار ماه و سه روز حالا روبه ‏رویم ایستاده است. پس از دو سال و چهار ماه و سه روز درست همین حالا در را باز می‏ کنم و می ‏بینمش!

کیف سفیدش را انداخته روی شانه چپش. چشمان مشکی مشکی‏اش را دوخته توی نگاهم. یک طره گیسو ریخته جلوی چشمش، لبخندی می ‏زند و با همان نرمی‏ و ظرافت همیشگی ‏اش موها را از جلوی چشمش می‏ زند کنار. هنوز با همان لبخند دارد نگاهم می‏کند، بی هیچ حرفی.

دست راستم را می‏ گذارم روی سینه ‏ام. به خودم می‏ گویم: “دوره‏ اش دیگر گذشته، احمق! دوره این رمانتیک ‏بازی‏ها‏ و شعر و شراب گذشته.” اما قلبم تند می ‏زند.

طرح از محمود معراجی

دومین بار که گمش می‏ کردم، به جای خداحافظی گفته بود: “شاید سومین بار دیگر دیر باشد!” حالا ایستاده است روبه رویم، به فاصله یک قدم، درست مثل گذشته. چیزی نمی ‏گویم. آخر پس از دو سال و چهار ماه و سه روز چه می شود گفت؟ انگشت اشاره و سبابه دست راستش را می ‏کشد روی چین گوشه چشمم. سرانگشتانش روی پوستم لیز می ‏خورد و روی گونه ‏ام متوقف می‏ ماند. سرش را قدری کج می ‏کند و به صورتم خیره می ‏شود، مثل اینکه بخواهد ببیند چه تغییری کرده ‏ام. لبان نیمه ‏بازش را نگاه می ‏کنم و قلبم باز تندتر می ‏زند.

سعی می‏ کنم نفسم را پس بدهم. برای یک لحظه یادم می ‏رود که دیگر دوره‏ اش گذشته، یادم می‏ رود که دیگر دیر شده است و فکر می‏ کنم سومین بار پیدایش کرده ‏ام. سومین بار عشق ورزیدن، شمع روشن کردن، خندیدن و هزار چیز دیگر. نه سومین بار دیر نیست!

می‏خواهم بغلش کنم، چشم‏ها‏یم را ببندم و صورتم را بگذارم روی موهایش تا عطر آن موهای لخت و سیاهش را ببلعم. می‏ خندد. همان طور آرام و کودکانه که دوست داشتم. همان طور هوس‏انگیز و پر از زندگی.

صدای خنده ‏اش بلندتر می ‏شود و تیزتر، مثل گرامافونی که سوزنش بشکند. حالا بی ‏آنکه چهره ‏اش تغییری کند، جیغ می‏ کشد. گیج و خیره نگاهش می ‏کنم. چطور می ‏تواند با این چهره عاشقانه و آرامش جیغ بکشد؟ ناگهان توی تاریکی ذهنم چیزی جرقه می ‏زند. این صدا متعلق به این چهره نیست.

چشم‏ها‏یم را باز می‏ کنم، هنوز تصویرش توی ذهنم است، اما صدای زنگ در، همین جور یک بند و طولانی می ‏آید. تا چند لحظه هیچ یادم نمی ‏آید کجایم و چه اتفاقی افتاده است. یک دقیقه همان طور بی ‏حرکت توی تاریکی می ‏مانم. یک بار دیگر صدای طولانی زنگ می‏ آید و هوشیاری‏ام آرام آرام برمی‏ گردد، اما اتاق آنقدر تاریک است که چشمم چیزی را نمی ‏بیند. دست می ‏کشم روی کاناپه. کی روی کاناپه خوابم برده بود؟ چرا توی تختم نبودم؟ از بیرون صدای اتومبیلی می ‏آید و برای یک لحظه سایه درختی که روی شیشه در ورودی افتاده انگار که جان بگیرد توی اتاق می ‏چرخد و دوباره همه جا تاریک می‏ شود. یک بار دیگر زنگ زده می‏ شود. چشم‏ها‏یم به تاریکی عادت می‏ کند. روی کاناپه نیم ‏خیز می ‏شوم. صدای زنگ قطع شده است.

از همان جا که لمیده ‏ام شیشه مات در ورودی را می‏ بینم که پشتش سایه‏ ای ثابت و سنگین منتظر است. هیچ کدام تکان نمی‏ خوریم. هر دو منتظریم.

چه کسی پشت در است؟ در زندگی هر کس دست‏ کم یک نفر پیدا می ‏شود که آدم نمی‏ خواهد ببیندش، گرچه همیشه و همیشه می‏ بیندش. و آن پشت دری همان است که نمی ‏خواهم ببینمش. مزاحم من، یک هم دانشگاهی سابق است. دانشجوی جوانی که چند روز پیش از خوابگاه دانشجویی انداخته ‏اندش بیرون و  او هم از همان وقت خودش را مهمان من کرده است. جوان چاقی است که مثل پنگوئن‏ها‏ راه می ‏رود و همیشه خدا لبخند شرمگینی بر لب دارد. همیشه با خودم فکر کرده‏ ام که این لبخندش چقدر احمقانه است.

چه دلیلی دارد که بیشتر در موردش حرف بزنم؟ کافی است آدم احمق ‏ترین و تنبل ‏ترین کسی را که در عمرش دیده است، به یاد بیاورد به شرطی که این کس به اندازه سرسوزن هم احساس غرور یا عزت نفس نداشته باشد.

 

نه، امشب دیگر حوصله این آدم را ندارم. برای همین چراغ خانه ‏ام را روشن نکرده بودم که بیاید و زنگی بزند و برود. اما او نرفته است. منتظر است برگردم. در وضعیت مضحکی گیر کرده ‏ام. خانه تاریک است و شیشه مات‏ تر از آنی که بتواند متوجه حرکتم شود، با این حال تکان نمی‏ خورم. به این فکر می ‏افتم که چرا من اینقدر در برابر آدم ‏ها‏ی حقیر ناتوانم؟ چرا در برابر آنانی که دوستشان ندارم نمی ‏توانم صریح باشم؟ چرا فقط به آنانی که دوستم دارند می‏ توانم نه بگویم؟ چون دوستم دارند و مرا می‏ بخشند؟

جز خیالبافی و با خود حرف زدن کار دیگری از دستم برنمی‏ آید. راستی چه خوابی داشتم می ‏دیدم؟ ناگهان خوابم را به یاد می ‏آورم. بله، خودش بود. خواب النا را می ‏دیدم. پس از دو سال داشتم خوابش را می ‏دیدم. قبل از این خیلی سعی کرده بودم خوابش را ببینم و نشده بود و فهمیده بودم چه حرف چرندی است که می ‏گویند: مگر در خواب ببینی! گاهی وقت‏ها‏ چیزی را در خواب یافتن دشوارتر است تا در بیداری. شاید بشود به چیزی در واقعیت دست یافت اما آدم تسلطی بر رویاهایش ندارد. دنیای خواب قانون‏ها‏ی ناشناخته خودش را دارد. این رویاهایند که به میل خودشان سراغ تو می ‏آیند یا نمی ‏آیند. اما دنباله این رویای به هم خورده چه می ‏توانست باشد؟ یاد موضوع می ‏افتم و با لگد می ‏کوبم روی لبه کاناپه. پس از یکسال و اندی رویایی که آرزویش را داشتی می ‏آید سراغت، آن وقت خروسی بی محل سرمی ‏رسد و گند می ‏زند به آن! توی آن تاریکی نمی ‏دانم چرا بیخودی یاد یادداشت‏ها‏ی عاشقانه ‏ای می ‏افتم که یک سال پس از گم  کردن النا برایش نوشتم و لاجرم هم هیچ وقت به دستش نرسید:

“…خوشبخت بودیم، بی آنکه من بدانم. النا به من بگو چرا آدم تازه آن وقت معنای خوشبختی را می ‏فهمد که از دست داده باشدش؟ چرا از دست می ‏دهد و چرا اصلا پس از گم کردنش متوجه آن می ‏شود؟ صدبار، نه هزار بار از خودم پرسیده ‏ام درست در همین لحظه تو کجایی؟ به چه فکر می ‏کنی؟ جسم تو در چه حالتی قرار گرفته؟ تا حالا تو هم به چنین چیزی فکر کرده‏ ای؟ خاطره جسم من خودش را بر ذهن تو تحمیل کرده؟ یا همه چیز را از یاد برده ای؟”

حالا که به این واژه‏ ها‏ فکر می‏ کنم می ‏بینم چقدر زیادی احساساتی و رقیق ‏اند و هیچ شباهتی به شیوه فکری محافظه‏ کارانه من در آغاز رابطه ‏ام با النا ندارند. آخرین بار که دیده بودمش، پس از آخرین هماغوشی‏ مان که گفتم می ‏خواهم ترکش کنم، زده بود زیر گریه و گریه ‏اش آنقدر طولانی شده بود که من هم دست و پایم را گم کرده بودم. در همان حال گفته بود، اولین بار که مرا دید دوستم داشت، اما من دوست داشتن را بلد نبودم. پس از دو سال که دوباره همدیگر را پیدا کرده بودیم، دوست داشتن را یاد گرفته بودم، اما حالا بلد نبودم نگهش دارم. و باز گفته بود که عشق مرده را بعدها نمی‏توانم زنده کنم و بدتر از آن نمی ‏توانم عشق دیگری را هم جایگزین اولین عشق بکنم. و بعد آخرین حرفش را زده بود: “شاید سومین بار دیگر دیر باشد” و رفته بود:

“اما النا از تو می‏پرسم چرا ما آنانی را که دوستمان دارند، دوست نداریم مگر وقتی  از دست بدهیمشان؟ النا در این ماه‏ها‏ بارها سعی کرده ‏ام صحنه‏ ها‏ی هماغوشی‏ ها‏ی شبانه خودمان را به یاد بیاورم، بوی تن تو، لب‏ها‏یت را وقتی که می‏خندیدی، انگشتان باریک و بلندت را، پنجه‏ها‏ی پاهایت را که وقت بوسیدنم روی آن بلند می ‏شدی و… اما افسوس که هر روز بیشتر و بیشتر جزئیات محو می ‏شوند و من ناچار به خیالبافی رضایت می ‏دهم. خیالبافی می ‏کنم و خیالبافی می‏ کنم تا سرم گیج می ‏رود…”

وقتی یاد این یادداشت ها‏ می ‏افتم واقعا سرم گیج می ‏رود. احساس غریبی به من دست می ‏دهد. شاید هم تاثیر حال و هوای عاشقانه یادداشت‏ ها‏ گیجم کرده است. دوباره یاد خوابم می ‏افتم و نمی ‏فهمم چرا و با چه منطقی ناگهان این ایده ذهنم را تسخیر می ‏کند که شاید دیدن رویای النا یک نشانه باشد. می‏ دانم پاک خرافاتی شده ‏ام، اما فکر می ‏کنم اصلا شاید خود اوست که پشت در ایستاده؟

نگاه می‏کنم، سایه هنوز پشت به در داده است. بلند می‏ شوم و به طرف در می ‏روم. خودم هم نمی ‏دانم دارم چه کار می‏کنم و اگر النا پشت در باشد، پس از دو سال و چهار ماه و سه روز چه کار خواهم کرد؟ اصلا به این فکر نمی ‏کنم. فقط می ‏خواهم بدانم این ایده خرافی من، می ‏تواند درست باشد؟ ممکن است النا پشت در باشد؟ دستم که به طرف دستگیره می ‏رود، قلبم بیخود تند می ‏زند. در را باز می ‏کنم. سایه تکانی می‏ خورد و جلو می ‏آید. دوست چاق و قد کوتاهم در حالی که شانه‏ها‏یش فروافتاده است، لبخند می‏زند. لبخندش چقدر به نظرم احمقانه می ‏رسد. مشتم محکم فرود می ‏آید روی لبخندش!

آیا از صدای ضربه بود که از خواب پریدم؟ نمی ‏دانم، به هر حال خودم را در همان حالت لمیده روی کاناپه پیدا می‏ کنم. شتاب‏ زده به در نگاه می‏ کنم. کمی‏ طول می‏ کشد که باز چشمم به تاریکی عادت کند. اما دوست مزاحمم هنوز پشت به در داده است. چه حوصله و سماجتی دارد! نکند او هم خوابش برده؟ و اگر خوابش برده رویای چنین آدمی ‏چه می ‏تواند باشد؟

باز هم به یادداشت‏ ها‏یم فکر می‏ کنم. همیشه فکر می‏ کردم آدم‏ها‏ی احساساتی ممکن است یک روز در گذر زمان پخته ‏تر و بالغ‏ تر شوند و به جای تغزل و احساسات‏ گرایی، عاقلانه فکر و رفتار کنند. اما اگر کسی به من می ‏گفت که ممکن است یک آدم منطقی و خردگرا مثل من روزی با احساسات ‏گرایی به عالم نگاه کند، به او می‏ خندیدم. این قضیه خلاف اصل تکامل بود، مثل این بود که رودخانه در سراشیب بالا رود! اما بعدها دیدم که من روان آدم‏ها‏ و حتی روان خودم را نیز خوب نمی ‏شناسم. من که فلسفه خوانده بودم و با دیده تحقیر آثار رمانتیک را نقد می‏ کردم، پس از گم کردن النا افتادم در جریان عاطفی پیش ‏بینی ‏ناپذیری که برای خودم هم عجیب بود و شروع کردم به نوشتن یادداشت‏ ها‏ی عاشقانه ‏ای که حتی همین حالا هم برایم زیاده از حد احساساتی به نظر می ‏رسد و معذبم می ‏کند، اما به رغم معذب شدنم با یک جور خود آزاری به یادداشت ‏ها‏ فکر می ‏کنم:

“النا، به من بگو چرا آنانی که دوستشان ندارم، مرا پیدا می‏ کنند و چرا تو را که دوست دارم گم می‏ کنم؟ چرا آنانی را که دوستشان ندارم، دوباره پیدا می ‏کنم و تو را که دوست دارم، اتفاقی توی خیابان پیدا نمی ‏کنم؟ آیا این تصادفی است، اینکه من یک گم‏ کرده دارم و این همه ناخواسته دور و برم  است؟ نه، نه یک نیروی شیطانی این طور می ‏خواهد. من مطمئنم که این همه بداقبالی نمی تواند تصادفی باشد. چرا خوشبختی و عشق همواره حد و مرزی دارد، اما تیره ‏روزی بی حد و حصر است؟ تا حالا به این فکر کرده ‏ای که ما خوشبختی را تا چه حد اندکی می ‏توانیم تصور کنیم؟ خیالبافی ما درباره خوشبختی قدرت پرواز حقیرانه ‏ای دارد، اما به بدبختی و تیره‏ روزی فکر کن! وحشتناک است، فکرت تا بی‏نهایت می ‏تواند پیش برود!

اما النا، حالا چیز دیگری فکرم را مشغول کرده است. تو هر چه شیدایی ‏تر دوستم داشتی، عشق من به تو بیشتر رنگ می ‏باخت. من از شیدایی تو می ‏ترسیدم و از ترس همین شیدایی بود که گمت کردم، شماره تلفنت را گم کردم و نشانی خانه ‏ات را که هرگز هم آنجا نیامده بودم. من آنها را دور انداختم! و چه تناقضی، در دوری از تو، وقتی که دیگر راهی برای یافتن تو نداشتم، آهسته آهسته عاشقت شدم. عجیب است آدم گاهی خودش را هم نمی ‏شناسد. از تو فرار کردم و وقتی توانستم هر امکان یافتن تو را از بین ببرم، ناگهان فهمیدم که دوستت داشتم که دوستت دارم! بعد شروع کردم شماره تلفن‏ها‏یی را که به حدس و گمان خیال می‏ کردم شماره تو باشد، بگیرم. اما بیهوده بود. چند صد شماره را باید امتحان می ‏کردم تا پیدایت کنم؟ چقدر توی کوچه و خیابان ‏ها‏یی که خیال می‏ کردم خانه ات باید آنجا باشد پرسه زدم تا شاید اتفاقی به تو بر بخورم؟ اما من گمت کرده بودم…”

بله، دیگر دوره این حرف‏ ها‏ گذشته، یک مشت عواطف رقیق رمانتیک که آدم را به تهوع می‏ اندازد. اما هرچقدر هم که دوره عشق و عاشقی گذشته باشد، ملال و بطالت، آدم را دوباره هل می ‏دهد طرفش.

جایم راحت نیست. پاهایم خواب رفته است. کرخت شده ‏ام. اما از ترس تکان نمی‏ خورم. از فرط بیکاری، بیهوده سایه ‏ها‏ی مبهم اشیاء را نگاه می‏ کنم، بطری کنار کاناپه، کپه ‏ای کتاب کنار آن، میز مدور و صندلی‏ها‏ی دور آن، مجسمه بودای روی قفسه کتابخانه، راهروی تاریک، شیشه مات در ورودی و سایه پشت آن! خدایا توی این تاریکی چکار می ‏توانم بکنم جز فکر کردن به همان یادداشت‏ها‏؟ چشمم را می ‏بندم و از زور ملال برمی ‏گردم به دفتر یادداشت‏ ها‏ و عوالم شعر و شمع و شرابی که می ‏دانم آخرش هم به دل آشوبه ختم می ‏شود:

“النا به من بگو اگر بار دیگری بود، دوباره می ‏توانستیم عاشق هم شویم؟ اگر دوست داشتن تو به بهای غیاب تو باشد، چه؟ راست می ‏گفتی، سومین بارها همیشه دیر است. گرچه اصلا سومین باری در کار نخواهد بود تا دیر باشد. سومین بارها فقط در رویاهایمان رخ می ‏دهد.

بله، آخرین حرفی که از تو یادم مانده، نه آخرین حرفت، بلکه مهم ‏ترین حرفت، حرفی که دوست دارم خیال کنم آخرین حرفت هم بوده همین است: شاید سومین بار دیگر دیر باشد!

کاش می ‏شد توی رویایی تو را پیدا می ‏کردم  آن وقت می ‏توانستم از تو بپرسم آیا دیگر برای سومین بار مهلتی باقی مانده است؟ افسوس دیگر حتی در خواب‏ها‏یمان هم آنطور کودکانه رویاهایمان را باور نمی ‏کنیم. سومین بار دیگر دیر است، برای عشق همیشه دیر است.”

ملال از معده‏ام می ‏جوشد و سرریز می شود توی دهانم. می‏ دانستم یادآوری این یادداشت‏ ها‏ به اینجا ختم می ‏شود. دلم می ‏خواهد درونم را بالا بیاورم. دلم می ‏خواهد مثل بودا از همه چیز رها بشوم. از این احساسات ‏گرایی دیرهنگام، از این ضعف و تزلزل، از نیاز به عشق و رنج ناشی از نبود عشق.

چرا نتوانم به کسانی که دوستشان ندارم، نه بگویم؟ اصلا چرا بر لبخندی احمقانه مشت نکوبم؟ اگر نمی‏ توانم رویای النا را محقق کنم، خواب دومم را که می‏ توانم. دلزدگی چنان عصبانی ‏ام می ‏کند که به صدای بلند می ‏گویم: “بله می‏ توانم!” و از جایم می ‏پرم، مثل سنگی که پسربچه ‏ای آن را به طرف شیشه مات در ورودی خانه ‏ام پرت کند، از تاریکی می ‏گذرم و می ‏رسم به در. دستگیره را به شدت می‏ چرخانم و به طرف خودم می ‏کشم تا لبخندی را با مشت پاسخ بدهم. قلبم می ‏زند، تند، تند، تندتر! این اوست که پشت در ایستاده: النا!

ابتدا فکر کردم که با صدای تپش قلبم از خواب پریده ‏ام، اما نه سایه داشت بیهوده در بسته را فشار می ‏داد. با صدای تکان‏ ها‏ی در بود که بیدار شده بودم.

دویدم طرف در و توی تاریکی یک صندلی را واژگون کردم. چراغ راهرو را زدم. نور پخش شد روی در و سایه از بین رفت. دستم داشت می ‏رفت روی دستگیره که نگاهم افتاد به کاغذ جلوی پایم. حتما تکان ‏ها‏ی در مال این بود که کاغذ را از لای در رد کنند داخل. دست روی دستگیره، خم شدم و کاغذ را برداشتم.

با دیدن دست‏خط یادم رفت که سایه پشت در است و باید در را باز کنم.

نوشته بود: “سلام، نمی‏دانم شاید کار احمقانه ‏ای بود که پس از این همه مدت آمدم سراغت. گفتم شاید هنوز دیر نباشد، شاید هنوز وقتی باقی مانده باشد. گفتم بگذار فقط برای یک بار دیگر، فکر کردم اگر سرنوشت بخواهد و مقدر باشد می ‏دانم هیچ وقت از این واژه‏ها‏ خوشت نمی ‏آمد – همدیگر را می ‏بینیم و اگر ندیدیم دیگر کوشش نمی‏ کنم. لابد مقدر بوده! مقدر هم چنین بود لابد، منتظرت ماندم اما ندیدمت. شاید هم اینطور بهتر شد، شاید اگر می ‏دیدمت هم فرقی نمی ‏کرد. به هر حال اینطوری دست‏ کم نوستالژیای ما سرجایش می ‏ماند. شاید بهتر بود اینها را نمی ‏نوشتم. اما اگر برای سومین بار دیر نیست می ‏توانی به من زنگ بزنی، شماره‏ام همان است و عوض نشده. اما اگر عشقی در درون تو نمانده است، لطفا تماس نگیر. می‏ فهمم که برای عشق و عاشقی دیگر دیر است. تو را به خدا می ‏سپارم.

“بدرود. النا

ناگهان یادم می ‏افتد که در را باز نکرده ‏ام. می ‏دانم احمقانه است، اما دست راستم را می ‏گذارم روی سینه ‏ام. قلبم تند می‏ زند، تند و تندتر. باز کردن در گویی یک ساعت طول می ‏کشد.

سایه از تاریکی درمی‏آید. پیش خودم فکر می‏ کنم لبخندش همیشه خدا احمقانه است.