من نویسنده نیستم ولی چندی پیش داستانی خواندم که جوانی که در مدرسه انشاء نویسی اش خوب بوده برای همکلاسی ها و دوستانش نامه های عاشقانه می نوشته که آنها به معشوقه هایشان برسانند و چون اولین نامه اش کارساز بوده کارش گرفته و برای هر نامه دو ریال دستمزد می گرفته و بعد هم خودش عاشق می شود و برای معشوقه خودش نامه نگاری می کرده و بالاخره این عشق و عاشقی سرانجام خوبی داشته.
چون این داستان برای من هم پیش آمده بود ولی آن سرانجام خوش را نداشت تصمیم گرفتم اگر حافظه یاری کرد بعد از حدود پنجاه و پنج سال آن را به رشته ی تحریر درآورم.
قبل از مدرسه رفتن به همت مرحومه مادرم خواندن و نوشتن بلد بودم. در آن زمان تلویزیون و رایانه وجود نداشت، رادیو هم فقط برای شنیدن اخبار و گاهی موسیقی در دسترس بزرگسالان بود و بچه ها فقط می توانستند برنامه کودک ساعت ۷ صبح (یا هفت و ربع دقیقا یادم نیست) را گوش کنند، آن هم با خواهش و التماس و گریه و اجازه، تازه اگر برق آنقدر قوی بود که بشود گوش کرد.
اولین مجله برای کودکان کیهان بچه ها بود و بعد اطلاعات کودکان که هر کدام ۵ ریال ارزش داشت. توجه دارید که ۶۰ سال پیش ۱۰ ریال برای بچه خرج کردن خیلی پول بود!
روزنامه فروش بود که با دوچرخه می آمد و با فریاد روزنامه کیهان، اطلاعات، کیهان بچه ها را می فروخت. من هم مشترک بودم و بعدها هم از کتاب فروشی که کتاب های کهنه را شبی یک ریال کرایه می داد دور از چشم پدر کتاب کرایه کرده و می خواندم. این را هم اضافه کنم که مادر مرا با حافظ آشنا کرده بود و از ده سالگی شاهنامه می خواندم و از داستان سیاوش و جنگ رستم فرخ زاد (رستم یکدست) با اعراب و عاقبت آن جنگ ها و شکست ایرانیان سخت متأثر می شدم و پنهانی گریه می کردم.
آشنایی من با ادبیات مدرن ایران در ۱۵، ۱۶ سالگی با کتاب شعری از نصرت رحمانی شروع شد و دو شعر “کفر” (خدایا تو بوسیده ای هیچ گاه/ لب سرخ فام زنی مست را) و “نه” (نه او با من/ نه من با او/ نه او با من نهاد عهدی/ نه من با او/ نه مهتاب از شکاف روزن ابری/ به روی برکه ای تابید/ نه مار بازویی بر پیکری پیچید) را حفظ کردم. ضمنا شدیدا هم خیامی بودم و به خیام ارادت داشتم. خلاصه داستان را کوتاه کنم با ادبیات فارسی آشنایی داشتم و گاه گاهی هم شعری و مطلبی می نوشتم برای روزنامه دیواری مدرسه.
روزی تک شعری را که سر کلاس نوشته بودم به مسئول روزنامه که مادرش شاعر بود و اهل ادب دادم که مورد تشویق آن بانو قرار گرفت و آن شعر این بود:
لب نهادم بر لبش دادم به خالق جان خویش
کس ندیده مرگ را با این همه شیرینی اش
این شعر در روزنامه مدرسه مورد توجه دوستان قرار گرفت، البته عشق در مدرسه (دبیرستان) ممنوع بود ولی بچه ها همه عاشق مخصوصا که مدرسه ما در نزدیکی یک دبیرستان دخترانه قرار داشت و دوستان می خواستند شعری برای معشوقه هایشان بنویسم، البته دستمزد من دو ریال نبود بلکه برای هر شعر یک پاکت سیگار وینستون می گرفتم که آن زمان ۳۵ ریال ارزش داشت.
البته اصل این اشعار بر اثر حوادث زمانه مانند سایر چیزها به کلی از بین رفته، اما چند تایی که هنوز کاملا از خاطره پاک نشده را می نویسم.
دوستی عاشق دختری به نام نسرین بود، این دو بیتی برای اوست:
گیسوی بلند و چشم مشکی
این است مشخصات نسرین
با آن یکی دلم ربوده است
وانگاه زنجیر کرده با این
(البته این دوست آقای زرهی نبود)
دوست دیگری عاشق یک دختر کلیمی به نام یافا بود که بعد از مدرسه در یک کلاس زبان انگلیسی بودند:
امشب مه من چقدر زیبا شده ای
در محفل ما انجمن آرا شده ای
تو نازی و خوشگلی در آن شکی نیست
فارسی زیبا و به عبری یافا شده ای
برای دوست دیگری که دختر همسایه شان الهام نام داشت این طور شروع می شد:
الهام بخش زندگی شاعرانه ام توئی
آرام بخش این دل دیوانه ام توئی…
دوست دیگری دوست دخترش رویا نام داشت:
دیشب به رویا دیده ام
آن قامت مه پاره ات
قدت مثال سرو بود
گلبرگ چون رخساره ات
و ادامه ی شعر
البته اگر شعر طولانی می شد قیمت هم بالا می رفت و به دو پاکت سیگار می رسید.
خلاصه این داستان شاعری تا سال دوم دانشگاه ادامه داشت و بعد سنگینی دروس کم کم این ذوق را به فراموشی سپرد و جای آن را ورزش گرفت.