شهروند ۱۱۹۰
از سرمای هوا بیدار می شوم.
صدای عطسه و خش خش ازجعبه ی پای تخت بلند می شود. خم می شوم و زیر نوری که از پنجره روی جعبه افتاده نگاهش می کنم. سایه ام می افتد روی جعبه. شروع می کند به خر خر کردن. از تخت پایین می آیم، خم می شوم و از جعبه می آورمش بیرون. قلبش کف دستم می زند. توی چشم هایش خیره می شوم:
– ترسیدی؟
سرما پشتم را می لرزاند. بلند می شوم و می گذارمش روی تخت خواب. عطسه ای می کند و دست و پایش را توی شکمش جمع می کند.
کنارش می نشینم، غوز می کند و با چشم های براقش به من زل می زند. نگاهم را از چشم هایش می دزدم و به دگمه ی سر آستین ام زل می زنم:
– یعنی لندن چه خبره؟ ها؟ شاید خیلی داره خوش می گذره. این دفعه بیست کیلو سبزی خورشی با خودش برد. قرمه سبزی با ویسکی، ها…ها…، آبگوشت با عرق سگی…
صدای خش خش پشم های سینه اش را که به پتو کشیده می شود، می شنوم.
از صدای نفس هایش اعصابم کش می آید. پلک هایم شروع می کند به خاریدن. سر، پا، شکم…، خارش مسری است. گر می گیرد و گر می گیرد و گر می گیرد و توی همه ی بدنم پخش می شود. با ناخن می افتم به جان پوستم.
خرش… خرش… خرش…
عطسه می کند. گوش هایم گر می گیرد. از جایم بلند می شوم و در اتاق را باز می کنم
و هوای سرد . ..
صدای عطسه اش هنوز توی گوشم است. از پله ها پایین می روم. سردی سنگ خارش کف پایم را آرام می کند.
لامپ آشپزخانه روشن است.
در یک نیمه شب سرد، پدرم مرا به خوردن چای در آشپزخانه دعوت می کند:
– بیداری؟
– خوابم نمی برد… سرده
پدرم فنجان چای را می دهد دستم. زل می زنم توی چشم هایش که وسط چین و چروک ها گم شده اند. مادرم با یک پیرمرد ازدواج کرد تا پدرم باشد.
چایی داغ را هورت می کشم .
پدر فنجانش را می گذارد روی میز و زل می زند به کاغذ های روبه رویش.
لب هایم را از هم باز می کنم:
– الان… لندن…، هوا باید سرد تر از این باشه…

یکی از کاغذ ها را بر می دارد و تا می زند. کف دستم را می گیرم روی بخاری که از فنجان بلند می شود:
– چقدر سردتر؟

کاغذ را یک تای دیگر می زند:
– دوباره رژیم گرفتی؟
– نه
فنجان را از روی میز برمی دارد و چایی اش را آرام مزه مزه می کند:
– پس چرا زیر چشات گود رفته؟ امشب هم شام نخوردی… چرا؟
چاییم را هورت می کشم و زبانم می سوزد:
– من برم بخوابم؟
***
لخ لخ کنان از پله های سنگی و سرد بالا می روم و نانی را که پدر رویش کره و مربای توت فرنگی مالیده، گاز می زنم. به پشت در اتاق که می رسم چشمم را می چسبانم به جا کلیدی. نوری نیست، صدایی نمی آید.
دررررررق…
در می خورد توی صورتم. چشمم می سوزد. در را هل می دهم و می روم توی اتاق.
فرشید جعبه را با لگد پرت می کند. گوش هایم گر می گیرد. می روم گوشه ی اتاق، خم می شوم و جعبه را از روی زمین برمی دارم.
خالی است. خالی و ساکت…
پرتش می کنم روی زمین. چشمم می سوزد. برمی گردم و به فرشید نگاه می کنم. توی تاریکی محو است. فقط نیمی از صورتش را می بینم، پیشانی رنگ پریده و چشم هایش.
– دیر کردی ، دیر کردی… من هیچ انتظاری نباید از تو داشته باشم…. نمیشه…
– همه اش تقصیرِ این بود…
با انگشتم به جعبه اشاره می کنم.
– نه .. نه… از اول باید می دونستم…
گردنم را خم می کنم.
– نباید در رو اون طوری می زدی تو صورتم…
فرشید خم می شود و جعبه را از روی زمین برمی دارد و می گذارد زیر تخت خواب. همان طور که پشتش به من است می گوید:
– نون و مربا… ساعتِ ۳ صبح… تخصص در چاق کردنِ کودکانِ بد غذا !
نان را می گذارم روی کمد کتابخانه، می روم و روی تخت دراز می کشم. فرشید تا کمر رفته زیرِ تخت. پتو را دور خودم می پیچم. صدای دست ساییدنش را زیر تخت می شنوم. خودش را می کشد بیرون. تیوپ پمادی را که دستش است پرت می کند توی سینه ام و بعد کف دو دستش را می مالد به هم…
– فقط برای مصرف خارجی به منظورِ تسکینِ اگزمای پوستی. ها… چه اسمِ مسخره ای.
در پماد را باز می کنم و تیوپ را فشار می دهم. کرم کوچکِ سفید رنگی می خزد سرِ انگشت هایم. انگشتم را می گیرم جلوی بینی ام:
– اه، بوی ماهی میده…
فرشید خمیازه می کشد، بعد زبانش را می آورد بیرون و دور دهانش را می لیسد:
– قبل از اینکه… شاید… یه چیزی تو وجودش مُرد. ناقص شد. اول از همه رَحم اش رو آوردن بیرون… تو یه سطل یاسی رنگ… پشت در اتاق عمل دادن به…
چشم هایم را می بندم و سر انگشتم را می مالم روی گونه ام و آرام می آیم پایین تا به گردنم می رسم. بوی زهم ماهی بینی ام را پر می کند. سر انگشتم را می مالم روی گلویم و تند می آورمش بالا روی گونه ام. آب تلخ توی گلویم را قورت می دهم و چشم هایم را باز می کنم.
شعاع نوری که از کرکره ی پنجره می تابد و در آیینه میز توالت منعکس می شود، می خورد توی چشم های فرشید. صدها خط ریز را دور مردمک چشم هایش می بینم…
تیوپ پماد را پرت می کنم طرف جعبه:
– من این قصه رو دوست ندارم.
– کدوم قصه؟
– همون سطلِ یاسی رنگ.
– بهش گفتن ببر آزمایشگاه…
روی تخت دراز می کشم و به سقف زل می زنم.
– برگشت به دختره نگاه کرد… تستِ…
کف دست هایم را می چسبانم روی گوش هایم… گر می گیرند.
– من این قصه رو دوست ندارم!
– کدوم قصه؟
– همون که توش سطلِ یاسی رنگ داره…
فرشید غوز می کند و نگاهم می کند. چشم هایم را می بندم.
– چی برات بخونم؟ بز بزِ زنگوله پا ورمی جست دو پا دو پا؟ قصه ی بره و گرگ که گرگِ اومد بره رو خورد؟… باید گروهِ سنی رو رعایت کنم و طبقه ی اجتماعی و سطحِ سواد و فرهنگ … اوه… باید یه قصه ای برات بگم… پر از دختر پسرای جوون و خوشگلی که زیر نور مهتاب همدیگه رو می بوسن… پر از عشق بازی… پر از French kiss
یکوری می شوم و دست هایم را بر می دارم. سردی بالش گوشم را آرام می کند.
– دختره… چه شکلیه؟
– سیاهِ سیاه… مثلِ شب… تازه روغن هم به پوستش زده، از سیاهی برق می زنه. به بغل کردن که می رسن از توی دستای پسرِ سر می خوره… تالاپ… می افته رو زمین.
نیم خیز می شوم و دستم را می گذارم زیر چانه ام.
– پسره چه شکلیه؟
– لاغر و بور… موهاش صافِ صافِ، یه فرق هم وسط سرش باز کرده. صورتش هم رنگ پریده است…نه… صبر کن…
از جایش بلند می شود و خیز بر می دارد طرف کمد کتابخانه. پشت به من روبروی کمد می ایستد و کتاب ها را وارسی می کند. زل می زنم به پشت گردنش. موهایش بلند شده اند و خط اصلاحش گم شده. شانه هایش توی پیراهن تنگ جا افتاده. تیره ی کمرش هم…
-آها!
دستش را دراز می کند و یکی از کتاب ها را بر می دارد. فکر می کنم الان است که زیرِ بغلش پاره شود. از بس که پیراهن تنگ است…
– ببین، این شکلیه! خیلی وقت پیش دیدمش…، ولی این شکلیه.
کتاب را از وسط باز کرده و گرفته جلوی چشم هایم و همین طور نزدیک تر می آوردش. پسرک لاغر و رنگ پریده ای وسط صفحه نشسته و دستش را گذاشته زیر چانه اش و به یک جایی بیرون از کتاب نگاه می کند. موهای صافش از چربی برق می زند. سایه ی سیاهی هم روی بینی عقابی اش افتاده…
بینی اش می چسبد به نوکِ بینی ام. سرم را می کشم عقب.
-چرا اینو می چسبونی تو صورتِ من؟
دررررق
فرشید کتاب را محکم می بندد:
– لب هاشو دیدی؟
انگشت ام را آرام می کشم روی بینی ام:
– پسره مریضه؟
– آره… سل داره.
فرشید کتاب را رها می کند و تالاپ…، کتاب روی زمین غش می کند.
– آخرش؟ پسره… چی به سرش می آد؟
فرشید می رود جلوی پنجره می ایستد:
– کدوم پسره؟
– همین که الان عکسشو نشونم دادی.
– اونقدر خون استفراغ می کنه تا بمیره.
– دختره چی؟
– براش گریه می کنه. بعد هم فاحشه میشه.
فرشید دست هایش را به کمر گرفته و محو تماشای ماه است. از جایم بلند می شوم و می نشینم:
– ماه همین شکلی بود؟
– نه… این خیلی تپل مپلی یه.. باید لاغر باشه… لاغر و رنگ پریده
– چرا؟
فرشید می چرخد و مستقیم توی چشم هایم زل می زند.
– آخه.. این خانم ماه… اصلا… آدمو حالی به حالی نمی کنه…
چشم هایم را می بندم.
***
پدرم در آشپزخانه نشسته و قهوه می نوشد و سیگار می کشد و به چشم های پف کرده و گونه های خراشیده‌ام نگاه می کند.
صندلی را می کشم جلو و روبه رویش می نشینم. پدر سیگارش را از روی لبش بر می دارد و حلقه های دود را از دهان و بینی اش می دهد بیرون. من از پدرم، تنها حفره ای پر از دود می بینم.
پدر تخم مرغ آب پز را می گذارد جلویم.
– زیاده… نمی تونم همه اش رو بخورم…
ابروهایش در هم می رود. چاقو را می زنم به سر تخم مرغ.
– شیر یا قهوه؟
– نمی خوام…
پدر لیوان شیر را پر می کند و می گذارد کنار دستم. چشمکی به من می زند و سیگارش را توی جا سیگاری فشار می دهد و فنجانش را برمی دارد. پوسته های تخم مرغ را با ناخن می کنم. سرم را بالا می گیرم و به دگمه ی یقه ی پدرم نگاه می کنم.
– الان لندن چه ساعتیه؟
لب هایش را جمع می کند و زیر چشمی به من نگاه می کند. بعد از جایش بلند می شود. صدای ترق زانوهایش روی اعصابم خط می کشد. لیوانی را پر از آب پرتقال می کند و می گذارد کنار لیوان شیر.
به لیوان شیر نگاه می کنم و به سکوت گوش می دهم. گوش هایم می خارد و پیشانی و کمر و چشم ها و مچ دستم… همه جای بدنم می خارد.
– من نمی تونم شیر بخورم.
پدر سرش را بلند می کند.
– مامان… هر روز شیر می خورد، ولی من نمی تونم.
پدر چشم هایش را می بندد.
– من… نمی تونم. اگه… مامان بود…
ترق…ترق..
پدر از جایش بلند می شود و لیوان شیر را توی سینک ظرفشویی خالی می کند.
******
جعبه ی خالی بدون هیچ صدای خش خشی، عطسه ای و جیغی، کنار اتاق جا خوش کرده. دمرو روی تخت دراز می کشم و تای وسط کاغذ را باز می کنم و شروع می کنم به نوشتن برای مادرم. توضیحاتی فشرده و بسیار کوتاه، بدون هیچ نشانه ای از سوزش و خارش و تنهایی.
در لندن سکوت حکم فرماست. حالا که لندن نشینها مرا فراموش کرده اند، من هم بزرگوارانه فراموششان می کنم.
این خارش و سوزش گند همه ی حس هایم را از کار انداخته. بینی ام را کیپ کرده. چشم هایم… از بس خاراندمشان، اشک شان بند نمی آید. گوش هایم گر گرفته اند. در این سرمای کوفتی نه می توانم دراز بکشم، نه چرت بزنم. گونه هایم را از بس خارانده ام، قرمز و زشت شده. پوست دست هایم را جا به جا خراشیده ام و کنده ام.
خب، شاید من لایق یک پوست خوب نیستم.
چرا از لندن هیچ سر و صدایی بلند نمی شود؟
شاید از بس قرمه سبزی با ویسکی خورده اند و والس و سالسا رقصیده اند، نای بلند شدن از رختخواب هایشان را ندارند.
و شاید سرما… حتما سرما خورده اند…
صدای پا می آید. می شنومشان، حتی با گوشهایی که از بس سنجاق تویشان فرو کرده ام و خاراندمشان کیپ شده اند. صدای پاها و بوی سیگار به اتاق من ختم می شود. کاغذ ها را می گذارم زیرم و رویش می نشینم. لولای در ناله ای می کند. پدر صندلی کنار در را می گذارد جلوی تخت و می نشیند.
ترق ترق…
– چرا قرصای کلسیم تون…
نمی گذارد حرفم تمام شود.
– خیلی وقته تموم شده.
– خب… بگین ماما…
– چرا این همه پتو و ملحفه دورِ خودت پیچیدی؟
توی چشم هایم زل می زند. سکسکه ام می گیرد. دلم می خواهد توی چشم هایش خودم را ببینم، ولی پشتم از سرما می لرزد. چشم هایم را می بندم.
هیک… هیک…
– گرسنه ای؟
– نه… هیک
از جایش بلند می شود و دوباره ترق ترق. می رود به سمت کمد کتابخانه و لحظه ای بی حرکت همانجا می ایستد. نان را که کپک زده و کره رویش خشک شده برمی دارد و نگاه می کند. نان را دوباره می گذارد سر جایش و از روی کمد جعبه ی شکلات را بر می دارد و با کف دست خاک رویش را پاک می کند. بعد به شکلات هایی که مامان، پارسال از فرودگاه لندن خریده بود، نگاه می کند و می آید سمت تخت خواب. جعبه ی شکلات را می گذارد کنار من و به گل وسط پتو نگاه می کند.
– یکیش رو بخور.
– گرسن… هیک… نیس… هیک…
در جعبه را باز می کند و یکی از شکلات ها را می گذارد کف دستم. شکلات شکل گوش ماهی ای است که دور خودش پیچ خورده و توی کاکائو غرق شده. پدر کف دستش را می کشد روی گل پتو و آرام آرام نوازشش می کند.
– با یه شکلات چاق نمی شی.
– از لندن… هیک… تا دریا… هیک
– گلِ این پتو… چه قشنگه… چه نرمه…
شکلات را می گذارم توی دهانم. کاکائو گلویم را می سوزاند. سکسکه ام بند می آید. پدر دستش را از روی پتو بر می دارد و لبخند می زند.
قوز می کنم و دستم را از روی پتو بر می دارم و به گلِ وسطش زل می زنم.
– توی یخچال غذا هست. برات جوجه کباب کردم… گرم کن بخور. غذات رو حتما می خوری، حتما. من دیر وقت میام. میوه یادت نره. شستم گذاشتم روی میز.


بوی سیگار و صدای ترررق دور می شود. صدای ناله ی لولای در می آید و در بسته می شود. آبی قهوه‌ای رنگ از لب و چانه ام می چکد روی گلبرگ های گل. شکلات را تُف می کنم.
خودم را ولو می کنم روی پتو، نوک بینی ام چسبیده به صدف از ریخت افتاده ی قهوه ای رنگ و دست و پایم مور مور می شود. چشم هایم را می بندم.
می خوابم.
***
– کاش اون جعبه ی شکلات رو از روی تخت برمی داشتی… سر تا پات شکلاتیه.
فرشید پتو را از زیر کمرم می کشد بیرون. لباسم بالا می رود و کمرم می چسبد به چیزی گرم و لزج…
– چه خوردنی شدی… دختر شکلاتی.
انگشت های نوچ شده ام را می کشم به کمرم تا شکلات ها را پاک کنم. فرشید پتو را گلوله می کند و بعد دراز می کشد و سرش را می گذارد روی پتوی گلوله شده. از لبه ی تخت خم می شوم و صورتش را نگاه می کنم:
– تشنمه.
دستش را می گذارد زیر سرش. سفیدی ماهیچه ی بازویش توی تاریکی برق می زند.
– من تشنمه…!
– می خوای آب بخوری؟
تا کمر از لبه ی تخت خم شده ام؛ الان است که با صورت بیافتم روی فرشید… روی ماهیچه ی سفید بازویش که گرد و قلمبه بیرون افتاده.
– یارو خیلی وقته که خواب می بینه مسته… با دوست دخترش توی آشپزخونه مست کرده… با دختره…
– می گم تشنمه!
– عسللللم….! ویسکی یا ودکا؟
شکلات روی بینی و گونه ها و دور دهانم چسبیده. آب تلخ توی گلویم را قورت می دهم و ملحفه را محکم می کشم به صورتم. خارش شروع می شود.
_دختره خیلی وقته که خواب می بینه… توی آشپز خونه می بوسنش… بوسیده می شه… دخترو می بوسن…
ملحفه را می کشم کنار. فرشید دست نوشته هایم را بر می دارد و توی هوا تکان می دهد.
– می تونی یه کاری کنی تا بابات بخوندشون… اون وقت… شاید…
– چه جوری؟
– بذارشون روی میز آشپزخونه، بعد یه کم شلوغ کاری کن؛ از توی کابینت یه بشقاب بردار، لیوان رو بذار جاش، کاغذات رو بذار روی یخچال، در یخچال رو باز کن، کاغذات رو بذار روی میز و بعد… خیلی آروم و طبیعی بگو خداحافظ و از آشپزخونه بیا بیرون.
– خوب؟
خوره می افته به جونش که تو این کاغذا چی نوشتی. بعد هم هیچی… شاید بخونه، شاید نخونه. شاید هم صدای بقیه بزنه تا با هم بخونن.
– کدوم بقیه؟
– می تونم عکس اون پسرو برات از وسط کتاب پاره کنم تا بذاری رو کاغذات.
دسته ی مویم را می دم پشت گوشم. مو هایم می چسبد به انگشت هایم. دستم را می کشم عقب؛ چند تار مو کنده می شود. فرشید دستش را مشت می کند:
– می دونی قلب هر کسی اندازه ی مشتشه؟
دستم را مشت می کنم. فرشید زل می زند به مشتم:
– دستای تو خیلی کوچیکن…
موهایم به انگشت هایم چسبیده اند و انگشت هایم به کف دستم.
– خیلی کوچیکن… خیلی کوچیکن… خیلی…
پرخاش می کنم:
_کوچیکن که هستن… به تو چه.
فرشید گردنش را کج می کند و قطره های عرق روی پوست سفید گردنش برق می زند:
– شب بود. ماه نبود… سینه ات می سوخت… قلب کوچیکت… کف دستای کوچیکت… ماه نبود.
انگشتش را می گیرد طرف پنجره:
– ماهِ رنگ پریده. می فهمی؟ رنگ پریده…
به خودم می پیچم و صورتم را توی بالش پنهان می کنم.
– ماه اگر می خندید شبیه تو می شد…
– جدی؟… شبیه اش می شد؟
صدای نفس های فرشید را می شنوم و صدای منقبض شدن همه ی ماهیچه های سفید بدنش را و صدای قدم هایش را و صدای خم شدنش را… و خم تر می شود… خم تر… روی من.
– آب میوه می خوری؟
– نه
– برات شیر گرفتم، می خوری؟
– نه
– با طعم توت فرنگی؟
جیغ می زنم:
نه… نه… نه!
صدای بلند شدنش را می شنوم و صدای قدم هایش را که آرام آرام از من دور می شود. می دانم که روبروی پنجره ایستاده:
– کاش می تونستی ببینی… ماهی در کار نیست… دل آدم…
لب هایم را از هم باز می کنم و صدای خفه‌ای توی بالش می پیچد. صدای فرشید می لرزد:
– راستی… چرا پنجره ی اتاقت پرده نداره؟
گوش ها و بینی ام آتش می گیرد و یکهو بغض توی گلویم می ترکد. دیگر صدای قدم هایش را نمی شنوم. فقط هرم داغ نفس هایش است که می خورد توی گوشم. بند بند دلم از جا کنده می شود و جیغ خفه ای از گلویم می آید بیرون:
– چرا هیچکس نیست؟… چرا هیچکس نیست؟… نیست… نیست…
– بقیه که بودن؟ بقیه…
سرم را از توی بالش بالا می آورم و زل می زنم توی چشم های فرشید:
– هیچکس نبود… هیچکس نبود… هیچ صدایی نبود… هیچ صدایی… فقط خودم… صدای خودم… خودم که تنها اینجا می نشستم…
انگشتم را می گیرم سمت پنجره. دستم می لرزد… چانه ام… دندان هایم…
– اینجا… پاشنه های پام رو می گرفتم کف دستای سردم و به ماه زل می زدم و همه اش فکر می کردم… فکر می کردم… به اون صدایی که نبود… نبود…
فرشید نفس نفس می زند:
– همیشه دل کوچیکت رو خوش کردی که دستات رو گرم می کنه… گرم می کنه؟… گرم می کنه؟… می‌کنه؟… می کنه؟
چیزی وسط سینه ام از جا کنده می شود و می آید توی گلویم. می خواهم چنگ بیاندازم وسط سینه هایم… توی گلویم و درش بیاورم:
– کاش یه بار منو می‌بوسیدی… یه بار… می‌بوسیدی… دلم می خواست تا صبح زیر نور همین پنجره توی چشمات خیره بشم…دلم می خواست لخت مادرزاد برم جلوی پنجره و ماه رو تماشا کنم… سرما بخورم…
نوک بینی فرشید چسبیده روی نوک بینی‌ام. نفس‌های داغش می خورد توی چشم‌هام. دارم ذوب می‌شوم. توی چشم هایم داد می زند:
– تو همیشه سرما می خوری… همیشه تب داری… همیشه بدنت می خاره… می سوزه… چرا هیچکس به تو قرص سرماخوردگی نمی ده؟
چنگ می اندازم دور گردنش. صدایش می پیچد توی چشم هایم… دهانم… بینی ام… کف دست هایم…
– چرا دلت رو خوش کردی؟… به چی خوش کردی؟ به چی؟… دلش نمی‌خواست دوباره تو رو ببینه…نمی‌خواست ببینه… که همه‌اش سرما می خوری… همه اش تب داری… نمی‌خواست…
جیغ می زنم… جیغ می زنم… جیغ…
فریادهایش میان جیغ هایم گم می شود. دست هایم را دور گلویش فشار می دهم. نه پاهایم را حس می کنم نه کمرم را؛ فقط دست هایم که فشار می دهند… فشار می دهم و جیغ می زنم… چنگ می زند توی صورتم… صورتم می سوزد. صدایش از جایی دور می آید:
– نمی خواست… نمی خواست… نمی خوام… نمی خوام… نمی…
و خاموش می شود…
***
فشار را روی قفسه ی سینه ام حس میکنم… روی استخوان گونه ام. بوی سیگار از جا بلندم می کند. هنوز دارم جیغ می زنم و گلویم می سوزد. نفس ام بالا نمی آید، پاهایم کرخ شده، خراش های صورتم می سوزد. نمی دانم سرم کجاست، پایم کجا گلوله شده و یا کمرم چقدر خم شده… فقط دست هایم و انگشت های نوچ شده ام…
بوی سیگار محکم می زند توی صورتم… یکی… دو تا…
– حرف بزن…حرف بزن… خوبی؟… حرف بزن
ناله می کنم…
پدر سرم را محکم می چسباند توی سینه اش. قلبش آنقدر تند می زند که گوش هایم دوباره گر می گیرد.
– آروم باش… آروم باش… آروم جونم… آروم… نفس بکش… نفس…
مرا توی آغوشش تکان می دهد. دست هایم را می چسبانم دور کمرش و صورتم را توی پلورش فشار می‌دهم و بوی سیگار را با همه ی وجود نفس می کشم.
– خوبه… خوبه… آروم… عزیز دلم… آروم…
همین جور تکانم می دهد. سرم را توی سینه اش بالا و پایین می کنم و خراش ها را به زبری پلورش می‌کشم. خودم را ول می کنم وسط موج تکان‌هایش و چشم هایم را می بندم. آستین بلوزم را می زند بالا و جای زخم روی بازویم را وارسی می کند. صدایش را می شنوم:
– جای واکسن قبلی هنوز خوب نشده… باید دوباره بزنیم؟
ناله می کنم:
– ماما.. مامان…ما…
محکم مرا فشار می دهد:
– مادرت…
مکث می کند. صدایش می لرزد… فکر می کنم که الان می‌زند زیر گریه.
– وقتی که ازش پرسیدم توی فرودگاه… فرودگاه لندن… وقتی منتظر چمدون‌هاست، به چی فکر می‌کنه،… گفت…،
جای زخمم را آرام با نوک انگشتش نوازش می کند:
– به تو…
نفس‌ام را توی گلویم نگه می دارم و زمزمه می کنم:
– چرا؟
– نگرانت بود… به خاطر گربه‌ها…
انگشت اش را از روی زخم برمی‌دارد و آستین‌ام را می کشد پایین:
– می‌اومدن دنبال بوی شیرت… فرقی نمی کرد کجا باشی…حیاط… آشپزخونه… کنار پنجره… بو می‌کشیدنت. تازه چهار دست و پا می رفتی و بعد… یهو نبودی. مادرت… می گفت، همه اش تقصیر منه که درو قفل نمی کنم و بعد دوباره… یهو… صدای جیغ ات می اومد… توی حیاط، طاقباز افتاده بودی و یه گربه داشت کف پات رو لیس می زد…
کمرم را حس می کنم و کم کم، پاهایم را…
– اون روز واکسن رو به پات زدن . دستهات رو مشت کرده بودی و جیغ می زدی… چونه‌ات می لرزید، سر تا پات قرمز شده بود…
پاهایم را توی دلم جمع می کنم، می خواهم پاهایم را هم توی بغلش جا کنم…
– مادرت قسم داد… یه خونه بدون حیاط… بدون درخت… درو قفل می کرد… پنجره رو قفل می کرد… هر شب زیر تخت رو نگاه می کرد… می ترسید، از گربه ها… ولی پنجره… گاهی وقتا باز می موند…
تکان هایش تمام می شود. صدای قلبش آرام شده. چشم هایم بسته است و لب هایم روی زبری پلورش تکان می خورد…

– صبح… بوی شیر می اومد بالای تختم… خم می شد روی گونه ام. من خواب بودم… بوی شیر می رسید به لپم، بعد زیر گردنم و صورتم گرم می شد… هوا خوب بود، آفتاب بود، منم گرمم بود… یهویی یاد شکلات‌هام می افتادم؛ نکنه آب بشن! چشمام رو باز می کردم. همه جا سفید بود. می ترسیدم و دوباره چشمام رو می بستم. نور از پنجره می ریخت روی شونه هام… موهام… گردنم… آفتاب پشتمو می‌سوزوند. گرماش می رفت زیر لباسم، زیر پوستم و من کیف می کردم…
لبخند می زنم؛ آرام و بی صدا. تکان دادنم را از سر گرفته…
– انگار یکی از پشت بغلم کرده باشه و منو محکم توی سینه اش فشار بده… هی فشار بده… یهو یاد شکلات هام می افتادم. از روی تخت می اومدم پایین و بسته ی شکلات رو از کنار آیینه برمی داشتم و خودم رو توی نور می دیدم؛ چشم هامو که نور وسطشون می رقصید… صدها خط ریز…
پدر توی گوشم زمزمه می کند:
– شکلات؟
– مامان… توی آشپزخانه بغلم می کرد. مامان بوی شیر می داد، بوی شیر و شکلات… در یخچال رو باز می کرد. صورتم خنک می شد؛ ووی…مامان می خندید و شکلات هامو می گذاشت توی یخچال… مامان توی شیرم عسل می ریخت و می خندید. بوی شیر توی آشپزخونه پخش می شد…صورتم رو می گرفت توی دستاش، خودم رو ول می کردم توی بغلش. صورتم می افتاد روی سینه اش، لپام داغ می شد. موهای بلندش رو می گرفتم توی دستم و آروم می کشیدم؛… آخ… مامان شونه ی قرمزش رو از توی موهای بلند و پرپشتش می کشید بیرون و موهام رو شونه می کرد… دوباره خوابم می گرفت. سرم را می بردم بالاتر و می چسبوندم وسط خط سینه‌هاش و چشم هام رو می بستم و بو می کشیدم… هوا خوب بود… آفتاب بود…
پدر سرم را می کشد بالا و می چسباند وسط سینه اش. صورتم را یک وری می کنم و آرام چشمم را باز می کنم و پایش را می بینم که دارد گلوله‌ی پشمی سفید رنگ را هل می دهد زیر تخت. لرزش و سوزش و خارش همه یکجا شروع می شود…
_ سردته؟
خودم را تو بغلش مچاله می کنم:
– چرا این سرمای لعنتی تموم نمی شه؟
چانه اش را می گذارد روی پیشانی ام. می خواهم جلوی لرزش چانه و دندان هایم را بگیرم، ناله می کنم:
– الان… لندن… مثل اینجا… سرده؟
– لندن؟
دستش را از دور کمرم بر می دارد و موهایم را از توی صورتم کنار می زند و با نوک انگشت لب‌های بسته ام را آرام آرام نوازش می کند:
– لندن جای قشنگیه… همیشه آفتابیه…