“تیز پرم، تیز پرم، تا بر جانان برسم”

آشنایی من با کریم زیاّنی برمی گردد به اکتبر سال ۱۹۹۷. چند هفته ای بود که به تورنتو آمده بودم و کسی و جایی را نمی شناختم. دخترعمویم که درویش بود و به خانقاه رفت وآمد داشت به من پیشنهاد داد که با او به خانقاه بروم تا با تعدادی از هموطنانم آشنا شوم. من هم رفتم و در آنجا با آدم های خوبی برخورد کردم که آشنایی ام با تعدادی از آنها ماندگار ماند از جمله لی لی جان نبوی و همسرشان آقای کریم زیاّنی و سلیمان واثقی (سلی) عزیز و همسر مهربانش گیتی جان.

حالا پس از بیست و اندی سال در دفتر شهروند در مقابل آقای زیاّنی نشسته ام و ناخودآگاه خاطره ی اولین برخوردم با او را در ذهن مرور می کنم.

قرار است در پیوند با مراسم معرفی کتاب شعر او که همین جمعه در تورنتو برگزار می شود، گفت وگویی داشته باشیم تا با ایشان بیشتر آشنا شویم.

از اول شروع کنیم، یعنی از تولدتان. کی و کجا؟

ـ من ۳ مرداد ۱۳۱۱ خورشیدی در شیراز به دنیا آمدم. خیلی خوشحالم که در شیراز به دنیا آمدم.

چرا؟

ـ نمیدونم. یک احساسه، دلیلی براش نیست. تمام اجداد من شیرازی بودند. با اینکه خیلی کوچک بودم، چهار، پنج سالگی، که به تهران کوچ کردیم، ولی محله‌ی شیرازمون رو به یاد دارم.  در محله ای متولد شدم که نزدیک شاه چراغ بود و یکی از جاهایی که زیاد می رفتیم شاه چراغ بود.

پس در تهران بزرگ شدید و تحصیل کردید؟

ـ بله، ولی چند سال بعد از مهاجرت که به تهران آمدیم، در سال ۱۳۲۰، که جنگ جهانی دوم بود و آتش جنگ به ایران هم گرفته بود، پدرم در حالی که حدود ۴۸ سال داشت، به علت اشتباه پزشک در تشخیص بیماری فوت کرد. اتفاقا مادرم هم در سال ۱۳۵۶ به علت اشتباه در تشخیص و درمان فوت کرد.

پس از پایان تحصیل در دبیرستان به ارتش رفتم ولی در عین حال دوره ی مدیریت علوم اداری را گذروندم و ادبیات خواندم، ولی عشقی که از زمان دبیرستان به نویسندگی و ترجمه داشتم مرا به این وادی کشاند و من تمام عمرم با کاغذ و قلم سروکار داشتم.

در ارتش ماندگار شدید؟

ـ تا چندماهی پس از تغییرات سیاسی، و بعد با درخواست شخصی و پافشاری زیاد خود موافقت ارتش را با بازنشستگی ام گرفتم. پس از چندی به ترجمه کتاب و کار ترجمه در شرکتی که نیاز به مترجم داشتند مشغول شدم.

 

در کانادا چه کردید؟

ـ وقتی سال ۱۹۹۰ وارد کانادا شدیم رکود شدیدی در بازار کار و اقتصاد وجود داشت. برای کار،  من و همسرم که با امید به تخصص او اقامت گرفته بودیم جستجوی زیادی کردیم، تا اینکه تصمیم گرفتم در حرفه ی ترجمه شروع به کار کنم، کاری بود که بلد بودم و تمام طول زندگی ام نوشته و ترجمه کرده بودم، بنابراین با همکاری دوستی، شروع کردم به ترجمه ی رسمی که تا چند سال پیش ادامه داشت.  در عین حال از نویسندگی دست بر نداشتم که همیشه فعالیت مورد علاقه‌ام بوده.

وقتی به کانادا آمدیم غربت محض برامون دردناک بود. تعداد ایرانی زیاد نبود و جامعه ی ایرانی وجود نداشت. یادم میاد تنها دو رستوران و یک مغازه ایرانی بود. برنامه ی فرهنگی ابدا وجود نداشت. چند سال می گذشت تا هنرمندی بیاید و کنسرتی بدهد. احساس می کردم در یک کویر افتاده ام. خوشبختانه با چند نفر آشنا شدم که مانند خودم، دلشون می خواست کاری بکنند ـ آقای بهرامی، آقای سینایی، آقای زمانی و … ـ و با هم، شب های واژه را راه اندازی کردیم، که بعدن دوستان دیگری هم به ما پیوستند. ماهی یک بار این برنامه برای چندین سال اجرا شد. اولش هم در رستوران سرداب شب واژه را برگزار کردیم، خیلی رونق گرفت و چون استقبال زیاد شد جای بزرگتری گرفتیم و از سالن های بزرگ دانشگاه تورنتو استفاده کردیم. این تنها برنامه ی فرهنگی بود که در شهر وجود داشت. حالا یک بخشی از تورنتو، ایران است. برنامه های فرهنگی آنقدر زیاده که ما باید انتخاب کنیم. آن موقع، ولی، اسفناک بود.

چه شد که به عرفان رو آوردید؟

من کلاس پنجم دبستان بودم که احساس کردم استعداد سرودن شعر دارم. اولین شعر حماسی ام را در سال ۱۳۲۵ در سن ۱۴ سالگی سرودم و برای روزنامه ی کیهان فرستادم. سرودن ادامه پیدا کرد، اما از حدود سی و چهار سالگی ذهنیتم عرفانی شد بدون اینکه خودم متوجه باشم. چون سفر زیاد می کردم و در صحرا و بیابان زیاد بودم و مقدار زیادی به طبیعت و هستی نزدیک  شدم. از آنجا بود که نگاه عرفانی ام به هستی آغاز شد.

به کانادا که آمدم این حس و حال قوی‌تر  شد.

اینجا که بیابان نبود، بود؟

ـ خوب طبیعت که بود. پارک های زیادی هست، رودخانه و حیواناتی که راحت می آیند و با شما سلام علیک می کنند.

چند سال قبل از مهاجرت من با مراقبه (مدیتیشن) آشنا شدم از طریق کلاس هایی که مال ماهاریشی بود. از این نظر همسرم از من جلوتر بود و او زودتر وارد این حیطه شده بود. به این ترتیب کشیده شدم به مطالعه ی کتاب های عرفانی.

یک خاطره هم در این مورد بگم. در دبیرستان با یکی دو تا از دوستانم شب های شعر درست کرده بودیم و دبیرهامون می آمدند و گوش می دادند. ما یک دبیر ادبیات داشتیم که مطمئنم نقش خوبی در زندگی من داشته و رو کردن به کتابخوانی رو از او دارم. ایشان یک کتاب به عنوان جایزه شعری که خونده بودم به من داد و آن منطق الطیر عطار نیشابوری بود. دوستانم وقتی کتاب رو دیدند خندیدند که ببین به بچه ی امروزی چه کتابی هدیه میدن. من هم دنبال نویسنده های مدرن بودم مثل صادق هدایت، محمد حجازی و جمالزاده. تعجب کردم که این کتاب رو به من داده ولی فکر کردم حتما دلیلی داشته، اما در جریان زندگی خواندنش را فراموش کردم تا زمانی که  کششی عرفانی در من به وجود آمد و من به سراغ این کتاب رفتم و از آن زمان این کتاب شد رهبر و راهنمای من. بعد از آن هر زمان که این کتاب را خواندم درود فرستادم به روان آن دبیر ـ آقای رزم آئین ـ و همیشه سپاسگزارش هستم.

بنابراین قبل از مهاجرت من در خط عرفان افتاده بودم. باید بگم عرفان ایدئولوژی نیست، یک نوع هستی شناختی درونی و معنوی است. در همین مسیر بود که چند سال بعد از آمدنمان به کانادا، به واسطه دلسپردگی  و سرسپردگی که همسرم از پنج سال قبل  با طریقت نعمت اللهی  داشت من با معلم بزرگ زندگیم، دکتر جواد نوربخش، آشنا شدم و به این طریقت پیوستم و بعد از آن هر چه دارم از او دارم.

جلد شهروند ۱۶۸۷

شما در زمینه های زیادی مانند شعر، طنز، ترجمه و پژوهش کار کرده اید، چرا نخستین کتابتان در کانادا محدود به شعرهایتان شده؟

ـ اولین کتابی که من دارم یک ترجمه است که در ایران انجام داده ام. یک کتاب قطور به نام “دشمنان بیشمار” اثر جاناتان کویتنی. قبل از مهاجرت به کانادا در سفری که به خارج کشور داشتم، برحسب اتفاق نقدی از این کتاب خوندم و دیدم انگار تمام سئوالاتی که درباره ی رفتار تجاوزکارانه ی آمریکا در سراسر جهان، در ذهنم دارم، جوابش را این نویسنده با ۱۸ سال تحقیق و پژوهش در سراسر جهان در این کتاب آورده. بنابراین کتاب را تهیه و ترجمه کردم. جنگ بود و من عجله داشتم این ترجمه را تمام کنم. بنابراین شبانه روز روی آن کار کردم و در سال ۱۳۶۷ منتشر شد.

این ترجمه کار بزرگم بود و بقیه، مقالات و قصه هایی ست که ترجمه کرده ام که بعضی از آنها در کیهان هفته و سپید و سیاه منتشر شد. بعد که به کانادا آمدم و با شهروند آشنا شدم مقالات سیاسی ترجمه می کردم و یا طنزهای اجتماعی می نوشتم و با امضای مستعار “ک. ز. نکته پرداز” در شهروند منتشر می کردم. نوشته های عرفانی ام در فصلنامه ی صوفی فارسی چاپ لندن منتشر می شود.

در “تا بر جانان” چند دوره ی شعری شما دیده می شود، اندکی از این دوره ها بگویید؟ 

ـ دوره های شعری من کاملا مشخص است. کتاب چهار دوره ی شعری را در بر داره. از امروز شروع میشه و میره به عقب. بخش اول دفتر امروز هست که دو بخش یک و دو دارد و شامل شعرهای عارفانه پس از آشنایی با استاد معنوی ام و چند شعر عاشقانه که انگیزه ی سرودن آن‌ها همسرم بوده است. بعد از آن دفتر دیروز هست که مال دوران دهه ی چهل است. و بعد یک دلزدگی و فترت چند ساله به وجود میاد.  در دفتر سوم می رسیم به بخشی که به نام چنته آورده ‌ام و تکه های مختلفی ست مثل طنز، عاشقانه، اجتماعی و مربوط به دوران خاصی نیست. آخر کتاب هم مربوط به دوران جوانی و نوجوانی ست و بیشتر ملی و سیاسی است.

در نوجوانی و جوانی به اقتضای سن و شور و حال جوانی ما در برنامه های سیاسی بودیم. من ناسیونالیست شدید بودم. الان ناسیونالیست نیستم، عِرق میهنی ام سر جایش هست ولی بیشتر جهان وطنم. بر اثر آموزش های عرفان به اینجا رسیدم که مرزها سیاسی و مصنوعی اند. اتفاقا در یکی از شعرهایم هم این مسئله منعکس هست.

شعرهای دوره نوجوانی و جوانی از پیش از اتمام دبیرستان هست تا چند سال بعد از آن. سپس رکودی در سرایش شعرم دیده می شود. اینجور نبود که تصمیم بگیرم شعر بگم، شعر باید خودش می آمد که نمی‌آمد. در ۲۴ سالگی تصمیم می گیرم ازدواج کنم و این تصمیم به دلایلی عملی نمیشه؛ و تأثیر منفی این شکست در عشق، ایجاد یک دوران رکود است. بعد، دوران علاقه مندی دیگری پیش میاد که عشق تازه خودش نوعی الهام بخشی به همراه میاره. این هم دوره ای است که در دفتر دیروز منعکس هست.

کمی از کتابتان بگویید، آیا ویراستاری کتاب هم با خودتان بوده؟

ـ بله، ولی کسی که برای این کتاب خیلی زحمت کشیده خانم مروارید تدّین است. ایشان زحمت صفحه آرایی و فرمت را برعهده داشتند و خیلی صبوری به خرج دادند. طرح روی جلد از خانم رویا اعلمی است، که از لطفشان بسیار سپاسگزارم.

لی لی خانم هم بخش زیادی از تایپ را انجام داده و در بسیاری از مراحل راهگشای من بوده. این کتاب قرار بود سال گذشته منتشر شود، ولی به اینجا کشید که ۲۰ روز پیش از چاپ درآمد.

مشوق من در اینکه سروده‌ها را کتاب کنم، هم همسرم بود و هم آقای درخشان، صاحب کتابفروشی پگاه، وگرنه من واقعا در فکر تدوین کتاب نبودم.

شما در کتاب هم شعر نیمایی دارید هم شعر سنتی موزون و مقفا. چرا هر دو و خودتان به کدام بیشتر دلبستگی دارید؟

ـ این برمی گرده به همون نکته ای که گفتم من تصمیم نمی گیرم شعر بگم. سوژه ای که در ذهنم ایجاد میشه و می خواد بیاد روی کاغذ، خودش به من دیکته می کنه با چه قالبی بیاد و من هم اطاعت میکنم. مثل آبی که از چشمه ای بیرون می زنه، راهش رو خودش باز میکنه.

طنز شما در شعرهایتان هم دیدنی است، آیا آگاهانه این طنز را وارد شعر کرده اید؟

ـ بله، آگاهانه وارد می کنم. یعنی سوژه، سوژه ای ست که میشه روش طنز کار کرد. مثلا یکی از آخرین کارهایی که طنز هست شعری ست درباره ی سه نقش زن. یک بار در فیسبوک دیدم که خانمی درباره ی مادرشوهر و خواهر شوهر با الهام از شعر سعدی که “بنی آدم اعضای یک پیکرند/ که در آفرینش ز یک گوهرند” طنزی نوشته بود. من به او جواب مختصری دادم و گفتم دوست نازنین نادیده، زن، خواهرشوهر، مادرشوهر، عمه و عروس همه یکی هستند و در سیر زندگیشون درپست های مختلف قرار می گیرن. بعد آن شعر طنز رو سرودم.

در شعر شما مسائل عرفانی موج می زند، چقدر این شعر امروزه به انسانها کمک می کند؟

ـ نمیدونم چقدر کمک می کنه ولی به آن باور دارم. مانند یک باغ بزرگیه که یک دروازه داره و دروازه اش ظاهرا بسته است، شما تا در باز نکنید و وارد نشید نمیدونید اونجا چه گل و گلزاری هست، بنابراین باید در بزنید و برید تو. برای خیلی ها عرفان بی معنیه، چرا؟ چون بعضی ها اینقدر در درون اجتماع و زندگی مادی زیست میکنن که وقتی از عرفان یا فراطبیعی صحبت میکنید، براشون بی معنیه. مثلا شما گفته ی بوسعید ابوالخیر را برای کسی بگید، اینکه مریدی از او می پرسه من چگونه به حقیقت برسم؟ جواب میده، “از خود برون آی رسیدی”. از خود برون آی یعنی دست از تمام باورهای مادی خودت بشوی و منیت ات رو صددرصد تعطیل کن، تا برسی به حقیقت. این یک سیر درونی گسترده و طولانی میخواد، ولی هستند کسانی که وقتی با یک موضوع یا متن عرفانی برخورد می کنند، یک دفعه جرقه ای در درونشان زده میشه که ممکنه بروند دنبالش.

کریم زیاّنی عارف و عاشق، بیشتر شاعر است یا نویسنده یا مترجم؟

ـ اگر از نظر حجم مادی کار حساب کنید بیشتر نویسنده و مترجم بوده ام، اما اگر به علاقه ام نگاه کنم، خودم رو شاعر میدونم.

زندگی خانوادگی خوبی دارید، همراه با عشق در کنار همسر و دو پسر عزیزتان، می خواهید از آنها برایمان بگویید.

ـ من و همسرم سال ۱۳۵۵ ازدواج کردیم. سه سال پیش از آن باهم دوستی عاشقانه داشتیم. نه او و نه من قصد ازدواج هم نداشتیم  مورد من به خاطر آنچه که قبلا بر من گذشته بود… و در مورد او به دلیل سفرهای کاری در کوه و بیابان… ولی هر دو عاشق.

شما ارتشی، لی لی آرشیتکت، چطور با هم آشنا شدید؟

ـ این خودش داستانی داره. مادر من بلیت بخت آزمایی می خرید ولی اعتقاد نداشت، می گفت یک نفر خوشحال میشه بقیه که برنده نشدن ناراحت، می گفتم پس چرا می خرید، می گفت برای شماها میخرم. یک بار اوایل دهه ی پنجاه، بلیتی که خریده بود ۵۰ هزار تومان برنده میشه. اگر مادر من این بلیت رو نخریده بود، و اگر این بلیت برنده نمیشد، من با همسرم آشنا نمی شدم.

دوستی داشتم که در بانک رهنی کار می کرد. من هم پس اندازی در آن بانک داشتم و این دوست دائم به من اصرار می کرد که خونه ای بخرم. من هم زیر بار قرض نمی رفتم. تا اینکه وقتی فهمید پولی برنده شدیم دیگه قبول نکرد که پول نداریم و دست ما را بند کرد و زمینی برامون پیدا کرد.

پسر یکی از خواهرهای من دانشگاه ملی در رشته معماری درس می خوند. تصادف روزگار اینه که لی لی خانم همشاگردیش بود. خواهرزاده به من پیشنهاد کرد که من یک نقشه بدم این خونه رو بساز. خلاصه او شروع کرد و روزی که من رفته بودم به دفترش در مورد نقشه و انجام کار صحبت کنیم، خانم  جوان، خوش قامت و خوش اندام و بسیار آراسته ای اونجا بود و خواهرزاده ام معرفی کرد که ایشان خانم لی لی نبوی هستند، همشاگردی من بوده اند و حالا فارغ التحصیل شده اند و در پست و تلگراف مسئول یک پروژه هستند. ما آنجا آشنا شدیم. بعد آشنایی ما ادامه پیدا کرد. یک بار این دوستان با هم در چاتانوگا (رستورانی در خیابان پهلوی سابق) جمع شدند و مرا هم خبر کردند، بار دیگر با هم فیلم گروگان با بازی گریگوری پیک رو رفتیم و پس از شش ماه با تلفن او را دعوت به شام کردم و اولین دیدار که امروزیها به آن دیت می‌گویند در رستورانی فرانسوی برگزار شد و همینطور این عشق دوستانه و یا  دوستی عاشقانه ما سه سال ادامه پیدا کرد تا تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم.

اولین فرزندمان شهریار سال ۱۳۵۷ به دنیا آمد. او در رشته مهندسی مکانیک و فیزیک تحصیل کرده و الان در پاریس زندگی و تدریس می کنه.  خشایار هم سال ۱۳۶۶ در تهران به دنیا آمد و اینجا در تورنتو در مرحله اول تئاتر و بعد در رشته فلسفه ادامه داد و با ما زندگی میکنه.

بله، زندگی خانوادگی من همراه با عشق و تفاهم بوده و البته بی‌اختلاف و تفاوت نظر هم نبوده که دو انسان مستقل هستیم و هریک صاحب اندیشه ای که به آن دیگری احترام می گزاریم و در کل از این بابت شاکرم.

از همسرم، لی لی خانم، بسیار سپاسگزارم که کارهای برگزاری مراسم رونمایی کتاب را تماما برعهده گرفت و به خوبی انجام داده است.

مراسم معرفی کتاب ” تا بر جانان” روز جمعه ۲۳ فوریه ۲۰۱۸ ساعت ۷ بعدازظهر در سالن مموریال کتابخانه نورت یورک واقع در ۱۵۲۰ خیابان یانگ برگزار می شود.

در این مراسم حسن زرهی، سردبیر نشریه شهروند و لی لی نبوی سخنران هستند، نیما مصطفوی کاشانی شعرخوانی دارد. هنرمندانی که در موسیقی صاحب سبک هستند مانند گلرخ امینیان، امیر رهبر، فریبا داوودی، پریسا ارم و سیاوش کاوه هریک بر روی اشعار کریم زیّانی موسیقی ساخته اند. گردانندگی مراسم برعهده گوینده ی خوش صدا، بنفشه طاهریان است.

با شرکت در این مراسم، حدود سه دهه حضور و فعالیت موثر آقای کریم زیاّنی در جامعه ی ایرانی تورنتو را قدر می دانیم.