این یادداشت تحلیلی است از سفری تاریخی و تاریخ ساز که توسط یک ایرانی در فاصله سال های ۱۹۱۳-۱۹۱۱ میلادی از شرق به غرب صورت پذیرفت.
در این سفر برای اولین بار یک ایرانی نه به عنوان یک مصرف کننده مبهوت فرهنگ غرب، بلکه به عنوان حامل فرهنگ آزادی و صلح و اتحاد به آن سرزمین سفر می کند. این ایرانی عباس نوری مشهور به عبدالبها فرزند حضرت بهاءالله بنیانگزار آئین بهائی است.
هدف از نوشتن این مقاله آنست که ایرانیان اندیشمند را با چهره ای ایرانی، اندیشمندی خلاق که مایه افتخار هر ایرانی است آشنا نمایم، چهره ای که صرفاً به خاطر تعصب و خشونت مذهبی در سن ۹ سالگی به همراه پدرش از خاک مقدس ایران تبعید گشت.
اکنون که ایرانیان از تزویر متعصب مذهبی به ستوه آمده اند وقت آن رسیده است که برای اولین بار و با نظری پژوهشگرانه به اندیشه و پیام این ایرانی نواندیش نگاه کنیم.
در واقع می توان گفت که مردم ایران در این زمان بیش از هر چیز احساس می کنند که چه در ایران و چه در خارج از ایران همگی در غربت و اسارت و از خود بیگانگی بسر می برند. آنچه که بیش از هر چیز ضرورتش احساس می شود سفری فرهنگی به وطن مقدس ایران است، وطنی که گم شده است و باید در سلوکی فرهنگی بدان سفر نمود اما این بازیابی ایران نیازمند آنست که به دیده ای نو، دیده ای که اسیر نفرت و سرکوب نوآوری ها نیست به ایران و تاریخ ایران نگاه افکنیم و در ایران هویتی انسانی و صلح جو را بازیابیم. بدین دلیل است که از طریق توجه به سفر حضرت عبدالبها از شرق به غرب می توانیم به جنبه خطیری از تاریخ و فرهنگ ایران که تا کنون آن را انکار و فراموش و طرد نمودیم یعنی با ایران به عنوان زادگاه فرهنگ جهانی حقوق بشر و مهر و یگانگی آشنا شویم. پدر حضرت عبدالبها حضرت بهاءالله در نیمه قرن نوزدهم اعلان کرد که:
“ای اهل عالم سراپرده یگانگی بلند شد به چشم بیگانگان یکدیگر را مبینید. همه بار یک دارید و برگ یک شاخسار”
سفر حضرت عبدالبها دعوتی بود از عموم بشر که به سراپرده یگانگی وارد شوند و از تنگنای بیگانگی و هویت غربت و سنت پرستی رها شوند. اما خود این سفر سمبل و نشانه ای گویا از پیام و جهان بینی حضرت عبدالبها است. کدام ایرانی دیگری را سراغ داریم که در اوایل قرن بیستم به غرب سفر نماید تا ضرورت صلح و تمدن و خردورزی و تکامل را به جهان غرب گوشزد نماید و آنان را به بازسازی همه ارزش ها دعوت نماید؟ نفس این سفر طرد فرهنگ استعمار و استثمار است و ایدئولوژی استعمار را درهم می شکند. به خلاف قرون وسطی که مشرق معمولاً به عنوان سرچشمه نور و حکمت و مدنیت تصویر می شد در دوران معاصر شرق به عنوان مرکز جهالت و خرافات و سنت پرستی و تاریک اندیشی و عقب افتادگی تصویر گشت و بر عکس مغرب به عنوان سرچشمه نور و دانایی و تمدن قلمداد شد. پیشرفت سریع تکنیک و اقتصاد و قدرت نظامی غرب باعث شد که غرب را مرکز آزادی و خرد و شرق را مرکز جاهلیت و خرافات تعریف می نمود. نه تنها توسط غربیان بلکه توسط خود شرقیان نیز خودآگاه یا ناخواآگاه مورد قبول قرار می گیرد.
در اوج این قدرت بود که حضرت عبدالبها به غرب سفر می کند تا نور دانش و خرد و تمدن و آزادی را به غرب ارائه نمایند و فرهنگ صلح و خردورزی، آزادی و حقوق بشر را به مردم غرب بیاموزند.
حضرت عبدالبها در مصر، اروپا و آمریکا سخنرانی های بسیاری را در مجامع گوناگون، کلیساها، کنیساها و دانشگاه ها ادا کردند. تنوع این مجامع و تنوع خطابات ایشان خود حکایتی از اصل وحدت و اتحاد است. به عنوان مثال در دو روز پیاپی حضرت عبدالبها در میان دو گروه به ایراد خطابه پرداختند. یکی در مرکز فقرا و بی خانمان ها یکی در میان افرادی که به خاطر تعلق به پائین ترین رده های طبقات اجتماع حتی خانه و کاشانه ای از خود نداشتند و دیگری در بالاترین مرکز فرهنگی و علمی که طبعاً بالاترین سطوح طبقات اجتماعی را تشکیل می داد.
اولی Bowery Mission (میسیون باوری) پناهگاه بی خانمانان و فقرا و دومی دانشگاه کلمبیا در نیویورک بود. حضرت عبدالبها در ۱۸ و ۱۹ اپریل در این دو محل به ایراد خطابه پرداختند. پیام او به همگان تعلق داشت. پیامی که از شرافت انسان و حقوق بشر و عدالت اجتماعی دفاع می نمود. وقتی به سخنرانی حضرت عبدالبها در میسیون باوری در میان درماندگان و بی خانمانان نگاه می کنیم جهان بینی و احساسات لطیف و عشق ایشان به انسان را درمی یابیم. از جمله مطالبی که وی در این سخنرانی خطاب به بی خانمانان بیان نمودند این بود که بی خانمان بودن نشانه بی ارزش بودن نیست. او بیان می کند که شخصیتی چون عیسی مسیح نیز بی خانمان بود. لازم به تذکر نیست که با چنین بحثی چگونه نور امید و احساس اعتماد به نفس و ارزش انسانی در دل مظلوم ترین و مقهور ترین گروه اجتماعی زنده و متجلی می گردد و شرافت و اهمیت انسان به عنوان انسان مورد تأکید قرار می گیرد. فرمودند: امشب من بسیار مسرورم زیرا به دیدن دوستان خود آمده ام… شما هر چند ذلیلید ولی عزت ملکوت برای شماست. حضرت مسیح از فقرا بود نه از اغنیا، از گیاه گذران می نمود سر و سامان نداشت در صحرا و بیابان بود… حضرت بهاءالله در بغداد جمیع را گذاشت و رفت میان فقرا دو سال با فقرا بود با آنها بسر می برد و به این افتخار می کرد و لقب خویش را درویش فرمود یعنی فقیر. جمیع ما را وصیت فرمود که خادم فقرا باشیم هم نشین فقرا شویم تا در ملکوت الهی مقرب گردیم. اما در ورای صدها مباحث و مطالب گوناگون که در خطابه های متنوع در دانشگاه ها، گروه های صلح، کلیساها، کنیساها، مجامع علمی و سازمان های بشردوستانه توسط حضرت عبدالبها ایراد می شود به راحتی می توان اهمیت بنیادی دو اصل را در همه آن سخنرانی ها مشاهده کرد. این دو اصل به شکل های گوناگون در سخنرانی های متفاوت جلوه گر می شوند و در واقع می توان گفت که همه سخنرانی ها به شکلی به این دو اصل برمی گردد. اصل اول نقد حضرت عبدالبها از فرهنگ تنازع بقا، فرهنگ ماده پرستی و انحطاط انسان به رتبه طبیعت است، در اینجاست که این اصل اساساً به نقد از ماتریالیزم وتجدد معطوف می گردد. اصل دوم نقدحضرت عبدالبها از فرهنگ متعصب دینی، سنت پرستی فرهنگی و تدین مرسوم و متداول است آنچه که ایشان خاطر نشان می سازند این است که معمولاً آنچه که تدین نامیده می شود در اکثر مواقع ضد دین و ضد خدا است و در چنین شرایطی بی دینی به مراتب بهتر از دین خوئی و تدین است.
نگاه حضرت عبدالبها معطوف به این است که اثبات نمایند که مدنیت مادی باید با مدنیت روحانی همراه باشد و ارزش های روحانی تدین و عرفان را خاطرنشان می سازد.