۷ تا ۱۷ سپتامبر ۲۰۱۷

 دو موضوع مهم در جشنواره امسال نظرم را جلب کرد. یکی بکارگیری کودک‌آزاری در بخش‌هایی از داستان فیلم‌ها بود و دومی فیلم‌های آمریکایی و انگلیسی با کارگردانی فیلمسازان شرقی.

کودک‌آزاری را دست‌کم در سه فیلم دیدم. در “بی‌عشق” (Loveless) ازآندریی زه‌ویاگی‌نتسف، سینماگر روس، با کودک ده ساله‌ای آشنا می‌شویم که در جریان جدایی پدر و مادری که هیچ‌کدام او را نمی‌خواهند گیر کرده است. فرار او از خانه به ناپدید شدنش می‌انجامد که احتمال کشته شدنش را هم در خود دارد. اگرچه زه‌ویاگینتسف مانند همیشه با بیان سحرانگیز و تصاویر مبهوت‌کننده‌اش سینمایی را خلق می‌کند که نمی‌توان زیبایی‌های شگفت‌انگیزش را از خاطر برد، اما تلخی داستان چنان بر همه ی عناصر فیلم برتری دارد که برخی مانند من ترجیح دهند بی‌صدا از کنارش بگذرند.

همین تلخی را در “در حومه” (Suburbicon) اولین ساخته جرج کلونی به‌عنوان کارگردان باز تجربه می‌کنیم. در این‌جا هم در دو داستان موازی از سویی با مشکل تبعیض نژادی در جامعه آمریکا روبرو هستیم، و از سوی دیگر با پدری که طمع ثروت حتا کشتن فرزند نوجوانش را توجیه می‌کند!

و بالاخره در “کشتن آهوی مقدس” (The Killing of a Sacred Deer) از یورگوس لانتیموس، از یونان، با پدری آشنا می‌شویم که تنها راهی که برای نجات خانواده‌اش دارد کشتن یکی از فرزندانش است.

داستان فیلم ـ و عنوان آن ـ اشاره به اسطوره یونانی آگاممنون دارد که به‌خاطر کشتن یک آهوی مقدس مورد خشم آرتمیس، خدای شکار، قرار می‌گیرد که به تلافی، ارتش آماده به‌جنگ آگاممنون را نابود می‌کند. تنها چاره‌ای که برای آگاممنون هست قربانی کردن دختر زیبا و جوانش ایفی‌ژنی است که می‌تواند خشم آرتمیس را خاموش سازد و سپاهیانش را به او بازگرداند. اگرچه آشنایی با شیوه ویژه لانتیموس در خلق دلهره بیننده را آماده می‌کند تا داستانی فراواقعی و تاریک ببیند، و اگرچه در یکی دیگر از فیلم‌های اولیه این کارگردان، “دندان سگ” (Dog Tooth) نیز کودک‌آزاری به‌عنوان عنصری از داستان به‌کار گرفته شده است، اما تماشای “کشتن آهوی مقدس” کار ساده‌ای نیست.

تشخیص این‌که کودک‌آزاری را باید تنها به ‌حساب تصادف گذاشت یا آن را روندی ماندگار در سینمای دلهره دانست هنوز زود است. با این‌حال، تصمیم گیری بین زیبایی‌های سینمایی چنین آثاری و طعم تلخی که پس از دیدن‌شان تا مدتی با بیننده می‌ماند موضوعی است که ارتباط مستقیم با احساس درونی هر فرد دارد.

موضوع دوم، یعنی تکیه زدن سینماگران شرقی بر صندلی کارگردانی فیلم‌های مطرح غربی موضوع توجه‌ برانگیز دیگری بود که می‌خواهم در این‌جا به آن اشاره کنم. دو تن از این سه نفر زن بودند. حایفا المنصور، اولین سینماگر زن از عربستان سعودی است که در عین حال اولین فیلم سینمایی را ـ به‌نام “وجدا” ـ در این کشور ساخت. امسال از او برای کارگردانی “ماری شلی” (Mary Shelley) دعوت شد.

ماری شلی نویسنده انگلیسی سده نوزدهم و خالق شخصیت فرانکنشتین بودکه اله فنینگ نقش او را بازی می‌کند. ماری شلی در دورانی زندگی می‌کرد که زنان از ابتدایی‌ترین حقوق‌شان نیز محروم بودند. او از زمان خودش بسیار جلوتر بود. زمانی که فرانکنشتین را می‌خواست منتشر کند بسیاری از ناشران معتبر حاضر به چاپ آن نشدند. ناشری که بالاخره به این کار رضایت داد تنها به این شرط آن را چاپ کرد که به‌جای ماری شلی نام شوهرش ـ که خود شاعر شناخته شده‌ای بود ـ به‌عنوان نویسنده ذکر شود!

حایفا المنصور در ارائه شخصیت ماری شلی بسیار موفق است، که شاید بیش از هرچیز به این دلیل باشد که خودش در حال حاضر در شرایط مشابهی قرار دارد.

سینماگر شرقی دیگر دنیز غمزه ارگوون است که “موستانگ” (Mustang) او دو سال پیش مورد توجه قرار گرفت. امسال، او “کینگ‌ها” (Kings) را با سرمایه فرانسوی در آمریکا ساخته است. داستان به سال ۱۹۹۲ باز می‌گردد، زمانی که رادنی کینگ به‌ وسیله پلیس لوس آنجلس مورد ضرب و شتم وحشیانه‌ای قرار گرفت اما ویدئوی مخفیانه‌ای که از این ماجرا گرفته شد در رسانه‌ها پخش شد و منجر به محاکمه ی افسران پلیس شد. با این‌حال، پلیس‌ها در دادگاه تبرئه شدند که این خود به شورش بزرگی در لوس آنجلس انجامید.

“کینگ‌ها” داستان این شورش را از زاویه دید یک خانواده پرجمعیت سیاه‌پوست بیان می‌کند. فیلمنامه این فیلم که ارگوون خود آن را نوشته بسیار قوی است و بیننده را تا به آخر به‌دنبال خود می‌کشاند. هاله بری و دانیل کریگ بازی‌های جذابی ارائه می‌دهند. “کینگ‌ها” از امیدهای اسکار امسال است.

در کنار این دو فیلمساز زن، هانی ابو اسد، سینماگر فلسطینی ـ هلندی قرار دارد که پیش از این با چند فیلم موفق مانند “فورد ترانزیت” (Ford Transit)، “اینک بهشت” (Paradise Now)، و عمر (Omar) به‌عنوان فیلمساز برجسته‌ای شناخته شد و تاکنون دو بار نامزد اسکار شده است.

امسال او با فیلم “کوه بین ما” (The Mountain Between Us) با بازی کیت وینسلت و ادریس آلبا به جشنواره تورنتو آمد.

داستان فیلم ـ که فاصله زیادی با ساخته‌های پیشین ابو اسد دارد ـ در پیرامون سقوط یک هواپیمای کوچک در کوه‌های راکی است که دو مسافر آن جان سالم به‌در می‌برند. این‌دو زمانی‌که از رسیدن کمک ناامید می‌شوند تصمیم می‌گیرند که محل حادثه را ترک کنند و خود را به پایین کوه برسانند. فیلم، در چارچوب سینمای هالیوود، اثر جذاب و سرگرم کننده‌ای است.

 

پروژه فلوریدا Florida Project

شان بیکر، آمریکا

شادی زشتی فقر را نمی‌پوشاند

“پروژه فلوریدا” از زیباترین فیلم‌هایی بود که در جشنواره امسال دیدم. اثر دیگری از سینمای مستقل نوی آمریکا و هم‌خانواده ی “مهتاب” (Moonlight) و “دلبر آمریکایی” (American Honey).

داستان فیلم در یک مُتل درب و داغون در فلوریدا می‌گذرد که محل زندگی آدم‌های فقیری است که به‌ زحمت روزگار می‌گذرانند. شخصیت‌های اصلی فیلم چند کودک پنج شش ساله هستند که صبح تا شب با هم بازی می‌کنند و داستان از دیدگاه اینان بیان می‌شود.

بالای سر این‌ها مادران مجردی هستند که به‌رغم فقر، بچه‌های‌شان را دوست دارند و همه کار می‌کنند تا آن‌ها را شاد نگاه دارند. دراین جامعه کوچک ممکن است گاه و بیگاه دعوایی هم پیش بیاید، اما به‌شکلی رفع و رجوع می‌شود. زیبایی فیلم در این است که چهره تازه‌ای از فقر ارائه می‌کند. آدم‌ها اگرچه فقیرند، اما معتاد یا قاچاقچی مواد مخدر نیستند و تمام نشست و برخاست‌شان با آدم‌های خلاف نیست. مادران جوان بهترین و شادترین لحظات‌شان را با فرزندان‌شان می‌گذرانند و وقتی شب آخر هفته‌شان را می‌خواهند به دیسکو بروند و مشروبی بخورند و با مردها لاس بزنند آن‌ها را پیش همسایه می‌گذارند. با این حال، این شادی و آن احساس مسئولیت مادرانه هیچ‌گاه این فرصت را نمی‌یابد که چهره ی زشت فقر را انسانی جلوه دهد.

یکی از صحنه‌های جذاب فیلم جایی است که مادر و بچه‌ها همان‌طور که دارند بازی و شادی می‌کنند به هلی‌کوپترهایی که در آن پشت برای پرواز تفریحی از زمین بلند می‌شوند انگشت وسط‌‌شان را نشان می‌دهند.”پروژه فلوریدا” مرا خیلی به یاد “معجزه در میلان” ویتوریو دسیکا می‌اندازد.

روند جدیدی که در سینمای نوی آمریکا به‌چشم می‌خورد بازگشت به هنر واقع‌گرا است که ریشه‌های آن را در نئورئالیسم ایتالیا، موج نوی فرانسه، و سینمای آزاد انگلیس می‌توان یافت و سینمای دهه شصت و هفتاد آمریکا را هم در اختیار گرفته بود. تحولی که در این سینمای نوی آمریکا جلب توجه می‌کند شعاری نبودنش است. همان‌قدر که سینماگران دهه‌های شصت و هفتاد میلادی تلاش داشتند تا پیامی را از طریق سینما به بیننده منتقل کنند، فیلمسازان نوی آمریکا تلاش دارند تا تنها واقعیت را ـ آن‌طور که خودشان می‌بینند ـ به بیننده ارائه دهند و او را واگذارند تا خود آن‌چنان که دوست دارد فیلم را تحلیل کند. به بیان دیگر، پیامی که سینمای نوی آمریکا می‌خواهد به بیننده منتقل کند این است که به دیدگاه او و توانایی‌اش در تحلیل واقعیت اعتماد می‌کند و تصمیم ندارد مانند گذشته تفکر خاصی را به او تحمیل کند.

این گرایش جدید در سینمای آمریکا دموکراتیک‌ترین گرایشی است که تاکنون در سینما وجود داشته است. و لازم می‌دانم این را هم اضافه کنم که به‌نظر من کسی که تاثیری انکار ناکردنی بر این نوع سینما در سراسر جهان گذاشت عباس کیارستمی بود.

 

فاکستروتFoxtrot

ساموئل مائوز، اسرائیل

سینمای اسرائیل همیشه برای من جذاب بوده چون مرا به‌یاد سینمای پیش از انقلاب ایران می‌اندازد. این‌که می‌گویم “همیشه” منظورم سال‌هایی است که در کانادا زندگی می‌کنم، وگرنه در ایران خبری از این سینما نبود. عمر سینمای جدی اسرائیل هم در واقع از سه چهار دهه بیشتر نیست و مطرح شدنش در جهان از آن هم کمتر. در این سال‌ها، این سینما چه به‌لحاظ ساختار سینمایی و چه شیوه داستان‌سرایی تحول چشمگیری پیدا کرده، اما هنوز از زیر تاثیر آن سینمای پیام‌دار و موج نوی فرانسه و نئورئالیسم ایتالیا که در بالا به آن اشاره کردم بیرون نیامده است. همین تاثیرپذیری است که می‌گویم مرا خیلی به یاد سینمای ایران پیش از انقلاب می‌اندازد.

سینمای اسرائیل بازار کوچکی دارد. پرفروش‌ترین فیلم‌ها در این کشور به‌زحمت ممکن است یک میلیون بیننده داشته باشد. اگر این فیلم‌ها در خارج از اسرائیل هم همین‌قدر فروش داشته باشند درآمد این فیلم‌ها از چند میلیون دلار تجاوز نمی‌کند. همین است که سرمایه‌گذاری روی سینمای اسرائیل بسیار محدود است و در نتیجه این هنر به‌دست کسانی اداره می‌شود که تنها به‌دلیل علاقه‌شان به هنر به‌سوی آن می‌روند و نه به امید آب و نان یا شهرت. یکی از دلایل اصلی حاکم بودن تفکر لیبرال ـ به معنای اجتماعی و نه سیاسی آن ـ بر سینمای اسرائیل همین است.

با این‌حال، سینمای اسرائیل توانسته فیلمسازان برجسته‌ای به جهان معرفی کند. آموس گیتایی، اران ریکلیس، کرن یدایا، و آری فولمن نمونه‌های خوبی از این دست هستند که بسیاری جوایز جشنواره‌های اصلی دنیا را به‌دست آورده‌اند. ساموئل مائوز هم با همان اولین فیلم بلندش “لبنان” (Lebanon) در سال ۲۰۰۹ خود را به عنوان یکی دیگر از استعدادهای سینمای اسرائیل نشان داد. این فیلم که سرتاسر در داخل یک تانک اسرائیلی در جریان اشغال جنوب لبنان به‌وسیله ارتش اسرائیل فیلمبرداری شده بود بیانیه ضدجنگ توانمندی بود که موفق شد شیر طلایی جشنواره ونیز را به خانه ببرد.

“فاکستروت” هم از همین دست است. روزی افسری از ارتش اسرائیل در خانه ی زن و شوهری را می‌زند تا به آن‌ها خبر دهد پسرشان در حین یک عملیات کشته شده است. شوک ناشی از این خبر و گریه و زاری‌ها و جار و جنجال‌های پس از آن به ناگهان با سکوت یک پست بازرسی در یک گوشه دورافتاده که پسر این دو در آن‌جا مشغول خدمت است، شکسته می‌شود. زندگی کسالت‌بار پسر و هم‌خدمتی‌هایش و سرگرمی‌های کسالت‌بارترشان ـ مانند صحنه‌ای که در آن پسر تظاهر می‌کند دارد با یک دختر، فاکستروت می‌رقصد ـ تنها با رفت و آمد گاه و بیگاه یک شتر یا یک ماشین در هم می‌ریزد. ماشین‌هایی که هرکدام ممکن است بمبی با خود داشته باشد و پایان عمر این چند نوجوان را از راه بیاورد. یکی از همین شب‌ها این‌ها از روی ترس ماشینی را به گلوله می‌بندند که چند نوجوان فلسطینی هم سن و سال خودشان در آن دارند از یک پارتی بازمی‌گردند.

نفرت و ترسی که فلسطینی‌ها و اسرائیلی‌ها از یک‌دیگر دارند و سوء‌تفاهم‌های کوچکی که باعث می‌شود جوانی از این‌طرف بی‌مهابا جوانی از آن‌طرف را به گلوله ببندد و بعد جوانی ازآن‌سو به تلافی به‌خود بمب ببندد و جوانانی از این سو را با خود از بین ببرد دستمایه “فاکستروت” است. پرسشی که در آخر می‌ماند این است که چرا باید جوانانی که می‌توانند در کنار هم در یک پارتی بگویند و بخندند و مشروب بخورند و شادی کنند مجبورند این‌گونه بر هم اسلحه بکشند و به‌ خاطر بتی که دیگرانش می‌پرستند یک‌دیگر را نابود کنند.

“فاکستروت”، دومین فیلم ساموئل مائوز امسال باز موفق به دریافت یکی از مهم‌ترین جوایز جشنواره ونیز شد.

 

توانمند Redoubtable

میشل آزانی‌ویسوس، فرانسه

در بالا خیلی از موج نوی فرانسه صحبت کردم. “توانمند” به روزهای تولد این جنبش سینمایی و به دوره‌ای از زندگی مبتکر آن، ژان لوک گدار، باز می‌گردد. دوره‌ای که گدار به‌عنوان یک نابغه سینما جایگاه خود را پیدا کرده بود و سینمای موج نو به یکی از تاثیرگذارترین جنبش‌های سینمایی و فکری تبدیل شده بود. در این دوران است که گدار با آنا کارینا آشنا می‌شود و او را در چند فیلمش، از جمله “مذکر، مؤنث”، بازی می‌دهد و هم‌زمان با او وارد یک رابطه رمانتیک می‌شود که به ازدواج می‌انجامد. در عین حال، این دوران همان زمانی است که جنبش دانشجویی و تظاهرات ماه مه ۱۹۶۸، چهره سیاسی و اجتماعی فرانسه را برای همیشه تغییر می‌دهد. گدار، به‌عنوان یک کمونیست مائوئیست تندرو در تمام این اتفاقات حضور دارد و سعی می‌کند بر جهت‌گیری‌های آن تاثیر بگذارد.

ساختن فیلمی درباره گدار، به‌عنوان یکی از مهم‌ترین شخصیت‌های نه‌تنها هنری بلکه اجتماعی قرن بیستم بی‌تردید هر علاقه‌مند به سینما، تاریخ معاصر، و کنش‌گر اجتماعی ـ سیاسی را به سینما می‌کشاند، به‌ویژه وقتی به زندگی خصوصی او که یک پتی ـ دیکتاتور بود وارد شویم و همین‌طور به سیر تحولات فکری حاکم بر جامعه آن دوران بپردازیم.

اما “توانمند” از عهده این مهم بر نمی آید اگرچه از بازی محشر لویی گارل در نقش ژان ـ لوک گدار بهره ببرد – که حتا لهجه خاص گدار و ناتوانی‌اش در تلفظ “س” را با مهارت اجرا می‌کند ـ و اگرچه به جزئیات کوچکی مانند بستن ساعت روی دست راست دقت کند.

آخرین ساخته میشل آزانی‌ویسوس، سینماگر فرانسوی که پیش از این “هنرپیشه”اش بسیار موفق بود بیشتر به این می‌ماند که دونالد ترامپ بخواهد فیلمی درباره اوباما بسازد. “توانمند” به ‌شدت جانبدار است و به ‌نظر می‌رسد تنها برای خراب کردن گدار ساخته شده است. کاری که در ساده‌ترین شکل آن باید گفت غیرضروری است. این‌که گدار آدم متعصب و بداخلاقی بوده و هنوز هم هست بر آن‌ها که با زندگی او آشنا هستند پوشیده نیست، و این‌که یک بررسی نامغرضانه از زندگی او باید این چهره او را برای آنان که خوب نمی‌شناسندش آشکار کند شکی نیست، اما این‌که یک نابغه هنری و یک رهبر فکری اجتماعی را تنها از همین زاویه بنگریم بسیار دور از انصاف و دور از واقعیت است. من همان‌قدر که سینمای گدار را دوست دارم شخصیت و منش فکری او را زیر سئوال می‌برم، اما وقتی این فیلم را دیدم از ته قلب برای گدار و این‌که چنین چهره مغرضانه‌ای از او ارائه شده است، دلم سوخت.

 

چهره‌ها، مکان‌ها  Faces, Places

انی‌یس واردا، فرانسه

از گدار گفتم، از یکی از همراهانش هم بگویم که برعکس او همیشه توانست چهره دوست داشتنی ‌اش را حفظ کند. انی‌یس واردا امسال ۸۸ ساله شده است و هنوز از فیلمسازی دست برنداشته است. در “چهره‌ها، مکان‌ها” او در کنار جی آر، عکاس و گرافیست پرآوازه فرانسوی راهی یک سفر به گوشه و کنار فرانسه می‌شود تا با او از آدم‌ها عکس بگیرد و آن‌ها را بزرگ بر روی ساختمان‌ها بچسباند.

رابطه زیبای این‌دو هنرمند از دو نسل متفاوت، حس نزدیکی و هم‌فکری که به رغم اختلاف سنی زیاد با هم دارند، و طنزی که در گفتارشان هست “چهره‌ها، مکان‌ها” را به یکی از جذاب‌ترین فیلم‌های امسال جشنواره تورنتو تبدیل کرد. در صحنه‌ای این دو برای دیدار ژان ـ لوک گدار به دهکده محل زندگی او می‌روند و تنها با یک یادداشت متکبرانه از او روبرو می‌شوند که بر شیشه در ورودی خانه‌اش نوشته. این رفتار گدار اشک به چشم انی‌یس واردا می‌آورد، اما در صحنه بعد، جی آر را می‌بینیم که با واردا صحنه ی مشهور دویدن در موزه لوور از فیلم “دسته جداافتاده‌ها” (Bandeà part / Band of Outsiders) از ژان لوک گدار را به سبک خودشان بازسازی می‌کنند.

سینمای ایران

سینمای ایران کاملا در اختیار نسل نوی سینماگران ایران بود. “آوا” (Ava) از صدف فروغی، “ناپدید شدن” (Disappearance) از علی عسگری، “تمارض” (Simulation) از عبد آبست از ایران، در کنار دو فیلم از سینماگران دیاسپورای ایران، “به دنبال ام کلثوم” (Looking for Oum Kulthum) از شیرین نشاط و “آیات نسیان” (Oblivion Verses) از علی‌رضا خاتمی در جشنواره حضور داشتند.

نمایی از آوا ساخته صدف فروغی

نسل نوی سینمای داخل کشور را عمدتا به دو گروه می‌توان تقسیم کرد. گروهی که به فرم دلبسته‌اند ـ مانند شهرام مکری ـ و گروهی که به موضوعات اجتماعی می‌پردازند ـ مثل رضا دُرمیشیان. این هر دو گروه در جشنواره امسال حضور داشتند. صدف فروغی و علی عسگری به موضوع بکارت و نقش آن در شکل‌گیری فرهنگ دروغ و حیله در جامعه امروز ایران پرداختند و عبد آبست به تجربه با مینیمالیسم سینمایی.

“آوا” داستان دختر شانزده ساله ‌ای است که مادرش مچش را با دوست پسرش می‌گیرد و او را مجبور به تست بکارت می‌کند. در “ناپدید شدن” یک دختر و پسر جوان از یک شب تا صبح فردا در به در به‌دنبال دکتری می‌گردند که جلوی خونریزی دختر پس از همخوابگی با پسر را بگیرد. هر دو فیلم در طرح و پرورش موضوع موفق عمل می‌کنند اگرچه بازیگر “آوا” به‌مراتب بهتر موفق به جلب همراهی بیننده می‌شود.

بخش پرسش و پاسخ با عوامل ساخت فیلم تمارض در جشنواره فیلم تورنتو

“تمارض” فیلمی تجربی است که خیلی خوش‌ساخت اما طولانی است. اگر عبد آبست همین فیلم را به صورت یک اثر بیست دقیقه‌ای ساخته بود به ‌مراتب جذاب‌تر و پذیرفتنی‌تر از آب درمی‌آمد. آبست برای این‌که ساخته‌اش را به یک فیلم بلند تبدیل کند مجبور به تکرار تجربه‌های سینمایی‌اش در طول فیلم می‌شود که تازگی و تاثیر آن‌ها را از بین می‌برد.

بهترین فیلم‌هایی که دیدم:

چند فیلم مهم را امسال نتوانستم ببینم که اگر دیده بودم احتمالا در لیست زیر جا می‌گرفتند. این‌ها ده فیلمی هستند که دوست داشتم:

  1. مربع The Square
  2. سوی دیگر امید The Other Side of Hope
  3. پروژه فلوریدا Florida Project
  4. پایان خوش Happy End
  5. چهره‌ها، مکان‌هاFaces, Places
  6. کشتن آهوی مقدس The Killing of a Sacred Deer
  7. فاکستروت Foxtrot
  8. بی‌عشق Loveless
  9. شکل آب Shape of Water
  10. در فنا In the Fade