۹جولای ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی
با دیدن یک فیلم خوب به پالایش رسیدم. به یاد حرف “ماهاش” افتادم که با مسخرگی می گفت: “فیلم باید پر از حادثه باشد مثل ایندیانا جونز که آدم را پر از انرژی کند. نه این فیلم های ساکن بی ربطی که شماها دوست دارید!”
گفتم: ریتم ساکن از دیدگاه تو ساکن است. آیا تو صدای درونی “زمین” را می شنوی؟ سکون گاه مملوست ازحرکت و جوشش و خروش درونی… به گونه ای که خون مرا به سرعت به حرکت وامی دارد.
گفت: برای این است که تو زن عجیبی هستی.
گفتم: من عجیب نیستم… من آدمی هستم مثل همه آدم های دیگر…
به یاد حرفهای مارک افتادم که او هم گفته بود: تو زن عجیبی هستی.
و (X) که گاه گاه با تعجب نگاهم می کرد. مرا توی بغلش می فشرد و می گفت: زن عجیب….
من که از سرزمین عجایب نیامده ام. من مال همین دنیا هستم. مثل همه هستم. پاره هایی از وجود همه در من است. و به خاطر همین می توانم هر آدمی را از هر کجا که باشد بفهمم!
اما با هجوم همه ی این واژه های عجیب، خوابی عجیب دیدم!
خواب دیدم زیر یک درخت سیب نشسته ام. درخت مملوست از سیب های زرد خوش عطر، مثل درخت های سیب در خیابان های آیواسیتی که لبریزند از سیب های گرد خوشرنگ و هیچکس آن سیب ها نمی چیند و همه سیب ها به زمین می ریزند. و گاه شاید سنجاب ها آنها را گاز بزنند! اما این درخت سیب در خیابان نروئیده بود. در خانه ای بود کهن مثل خانه های دزفول. اما دزفول هم نبود. من داشتم یکی از سیب ها را گاز می زدم. زنی به طرف درخت آمد. زنی شبیه “ساندار” یا “ژانت” در ریورروم. مثل زنان کارمند دون پایه آمریکائی که از فرط حماقت خود را یک سرو گردن از دیگران بالاتر می دانند. زن همراه با مردی آمده بود که کت و شلوار سفیدی به تن داشت و مثل مردی بود که در مغازه های معاملات املاک یا خرید و فروش اتومبیل کار می کند. هر دو به درخت سیب نگاهی انداختند و شروع کردند به صحبت کردن درباره ی اینکه چگونه می شود از این درخت بهره های سودجویانه مالی برد. من با بی اعتنایی، بدون آنکه به آنها توجهی داشته باشم، سیبم را آرام آرام می خوردم.
صحنه ی خوابم عوض شد و دیدم در مکانی بسیار فقیرانه مثل دهکده های پیچ در پیچ و کاهگی ایران هستم. گویی برای رفتن به این مکان باید از خیابان دولت در قلهک تهران عبور می کردم. در ابتدای کوچه دو دختر را دیدم. مثل همشاگردی هایم در دبیرستان ایراندخت بودند. نمی دانم ایستاده بودند یا قدم می زدند. زنی ژنده پوش مثل “فاطمه خدایی” به زندگی فقیرانه اش ادامه می داد. آیا با او شروع کردم به صحبت کردم؟ به او چه گفتم؟ چه اتفاقی رخ داد؟ به یادم نمی آید! اما دیدم در یک اتاقک هستم و مرد سفیدپوش آنجاست. ابتدا ازش چندشم شده بود. اما مرد بسیار دوستانه با من رفتار می کرد. مرا به فضایی دعوت کرد که برایم بسیار غریبانه و عجیب می آمد. مردی مثل دارویش هندی یا ایرانی که نمی دانم به چه زبانی صحبت می کرد با لباس بلند سفید مایل به کرمی نشسته بود. مرد ریش و موهای بلند سفیدی داشت. گدایان زیادی دستشان را به طرفمان دراز کردند. مرد سفیدپوش آمریکائی که انگار حالا با من دوست شده بود گفت: نباید به آنها اعتماد کرد. آنها دروغ می گویند. گدا نیستند. اینها همه ثروتمندند. آن دو دختر که نمی دانم ایستاده بودند یا در حال حرکت، حرف مرد را با لبخند تأیید کردند. اما من با دیدن این گدایان دلم فشرده شد. فکر کردم که اگر واقعاً حرف این مرد درست باشد چرا من نمی توانم با تمام وجودم به آن ایمان داشته باشم؟ اما حسی مرموز مرا به طور عجیبی به طرف این محیط ناشناخته که فرشک هایی از فیلم های فلینی مثل “ساتیریکون” را در من روشن و خاموش می کرد، می کشاند. صدا، فضا و رنگ و بو همچنین فیلم “آخرین وسوسه های مسیح” (The Last Temptation of Christ) را در من زنده می کرد. کنجکاوی مرا به این دالان های پر پیج و تاب دعوت می کرد. می خواستم بدانم این آدمها که هستند و رازهای در پرده کدامند؟ در اتاقکی یک عده به رقصی عجیب سرگرم بودند. بوی عودهای متنوع و عطرهای تند هندی فترات می کرد. مرد ریش سفید گویی مردی باج گیر بود که در این مراسم مذهبی که آداب و رسوم ویژه ی خود را داشتند، نقش رهبر فرقه را به عهده داشت.
مرد سفیدپوش وقتی اشتیاق و کنجکاوی مرا دید، تمام همتش را گذاشت که مرا خوشحال کند. او انگار در آغاز نمی خواست که من از راز این اتاق سر در بیاورم. گویی قدم گذاشتن به این اتاقک را در شأن و منزلت من نمی دانست. جذبه رمز و راز مرا به این اتاق نیمه تاریک کشاند. اتاق بسیار فقیرانه بود. کاهگلی و پر از زینت آلات ارزان قیمت. یکی از کسانی که می رقصید، رنگ پوستش قهوه ای بود و من می خواستم بدانم چرا او چنین رقص عجیب و غریبی را اجرا می کند، گویا آداب و رسوم این اتاق چنین بود که رقصنده ها همه می بایستی زن باشند و مردها می بایست بعد از ورود به اتاق با مشت های محکم، ضربه هایی سخت به استخوان وسط قفسه سینه زنها بزنند.
ضربه ها بسیار خشن، وحشیانه و سبعانه بود. پیش خودم فکر کردم که دلیل اینهمه خشونت و وحشیگری از طرف مردان به زنان چیست؟ که چرا زنان را اینگونه مورد آزار قرار می دهند؟ با چنین ضربه هایی حتماً استخوان سینه زنها خواهد شکست؟
مات و مبهوت به این صحنه نگاه می کردم. بعد مرد سفیدپوش بنا به درخواست من (چرا من چنین درخواستی کرده بودم؟) به اتاق رفت و نمی دانم چه مراسمی را باید انجام می داد. بعد موقعی که وقت آن فرا رسید که به سینه آن زن قهوه ای پوست ضربه بزند، زن ناگهان تبدیل به مرد شد. او در حقیقت یک مرد در لباس زنانه مشکی بود.
مرد سیاهپوش قهوه ای پوست با التماس به مرد سفیدپوش گفت: “خواهش می کنم که راز مرا آشکار نکن. من فقط از این راه است که می توانم زندگی ام را بگذرانم.”
در همین زمان دکمه سینه بندش هم باز شد و راز مرد بودنش برملا شد. یکی از اعمال این مراسم این بود که مردها می بایستی بعد از ضربه زدن به استخوان قفسه سینه زنان، با آنها همبستر شوند. مرد التماس کنان از مرد سفیدپوست خواست که راز او را آشکار نکند. به مرد سفیدپوش گفتم: لطفاً مقداری پول به او بده.
مرد سفیدپوش با تسلط کامل بر خود مقداری پول به او پرداخت. و با کمال متانت به طرف مرد هندی درویش که پشت میزی نشسته بود آمد و گفت: “من نتوانستم هیچ کاری با او انجام بدهم. اصلاً نمی دانم چرا در روبرو شدن با او مردانگیم را از دست دادم!”
مرد هندی گفت: “جریمه ات اینست که تا ده روز مرتب به مدت چند دقیقه دوش آب سرد بگیری. این کار اجباری است.”
بعد مرد هندی به طرف سمت چپش اشاره کرد و من در یک اتاقک کثیف کاهگلی ۸ ـ ۷ دوش دیدم. مرد سفیدپوش قبول کرد. با رضایت به طرفم آمد. گویی از یک آزمایش پیچیده سرفراز بیرون آمده بود.
حالا می خواست با چنین فتحی توجه مرا به طرف خودش جلب کند. گویی ۱۰ روز دوش آب سرد آزمایش سختی بود که به خاطر به دست آوردن من پذیرفته بود. حس خوبی داشتم و حالا دیگر برایم مهم نبود که دستش را دور کمرم حلقه بزند. دستش را دور کمرم حلقه کرد. تلفن زنگ زد و من با صدای تلفن از خواب بیدار شدم.
ادامه دارد