پس از چند هفته تاخیر به علت انتخابات فدرال، از این هفته دوباره به چاپ خاطرات رئیس جمهور جنجالی آمریکا ادامه می دهیم.

لحظات تصمیم گیری/ قسمت سیزدهم

در جستجوی لیاقت

 فصل سوم / خدمه

خواندن صورت دیک سخت بود. احساسی بیرون نمیداد. زل زده بود به گاوهایی که زیر آفتاب سوزان در مزرعه ی ما در کرافوردِ تگزاس چرا می کردند.

۳ ژوئیه ی ۲۰۰۰ بود. ده هفته قبل من پس از کسب نامزدی ریاست جمهوری از طرف حزب جمهوری خواه، جو آلبا، مدیر ستاد انتخاباتی خودم را به دیدار دیک چنی در دالاس فرستاده بودم. از او خواستم پاسخ به دو سئوال را پیدا کند. اول این که آیا دیک دوست داشت نامزد معاونت ریاست جمهوری باشد؟ اگر نه، آیا حاضر بود به من کمک کند نامزدی پیدا کنم؟

دیک به جو گفت از زندگی اش راضی است و کارش با سیاست تمام شده. اما حاضر است رئیس کمیته جستجوی معاون ریاست جمهوری باشد.

همان طور که انتظار داشتم، دیک کارش را سرسختانه و تمام و کمال انجام داد. من در اولین جلسه مان شروط اصلی خودم برای نامزد این سمت را مطرح کردم. کسی را می خواستم که با او راحت باشم، کسی که حاضر باشد به عنوان بخشی از تیم کار کند، کسی که تجربه ی واشنگتنی که من نداشتم داشته باشد و مهمتر از همه کسی که هر لحظه آماده ی خدمت به عنوان رئیس جمهور باشد. دیک گروه کوچکی از وکلا را به خدمت گرفت و بی سر و صدا کلی اسناد راجع به نامزدهای احتمالی جمعکرد. تا زمانی که در ماه ژوئیه به دیدن من در مزرعه ام آمد فهرست را به نه نفر رسانده بودیم. اما من همیشه نفر دهمی هم در سر داشتم.

از راست: دیک چینی و جرج بوش

پس از ناهاری آرام با لورا، من و دیک رفتیم تا در حیاط پشت کلبه ی چوبی و قدیمیِ مزرعه مان قدم بزنیم. دیک که گزارش نهایی کمیته جستجو را برایم می گفت، من صبورانه گوش دادم. آن گاه به چشمانش نگاه کردم و گفتم:”دیک، من تصمیممو گرفتم.”

***

به عنوان صاحب کسب و کار کوچک، مدیر بیس بال، فرماندار و ناظر صف اول کاخ سفیدِ پدرم، اهمیت ساختاردهی و تعیین خدمه ی مناسب و صحیح برای یک سازمان را یاد گرفتم. آدم هایی که تصمیم می گیری دورت را بگیرند کیفیت مشورتی را که دریافت می کنی و شیوه ای را که اهدافت عملی می شوند تعیین می کنند. تصمیمات شخصی من در طول هشت سال ریاست جمهوری بعضی از پیچیده ترین و حساس ترین مسائلی که به دفتر ریاست جمهوری می رسید مطرح کرد: چگونه تیمی منسجم سر هم کنیم، چه زمانی در خدمه تغییر ایجاد کنیم، چگونه منازعات را مدیریت کنیم، چگونه از بین نامزدهای شایسته انتخاب کنیم و چگونه اخبار بد را به آدم های خوب برسانیم.

هر تصمیم در مورد خدمه را با تعریف شرح سمت و شروط لازم برای نامزد ایده آل آغاز می کردم. جستجویی گسترده را مدیریت می کردم و گستره ی وسیعی از گزینه ها را در نظر می گرفتم. برای انتصاب های عمده، با نامزدها شخصا مصاحبه می کردم. از زمان استفاده می کردم تا شخصیت طرف دستم بیاید. دنبال صداقت، مهارت، ازخودگذشتگی و قابلیت برخورد با فشار بودم. همیشه کسانی را که حس طنز،نشانی از تواضع و آگاهی به خود داشتند، دوست داشتم.

مری چینی و پدرش

هدفم جمع آوری گروهی از افراد مستعد بود که تجربه و مهارت هایشان یکدیگر را تکمیل می کرد و می توانستم با خیال راحت وظایفی به عهده شان بگذارم. افرادی را می خواستم که با جهت دولت موافق بودند اما آزادانه تفاوت هایشان بر سر هر مساله ای را ابراز می کردند. بخش مهمی از شغل من ایجاد فرهنگی بود که کار گروهی را تشویق کند و وفاداری رقم بزند ـ نه به من که به کشور و به آرمان هایمان.

من به افراد پرشمارِ نجیب، مستعد و سخت کوشی که در دولت من خدمت کردند افتخار می کنم. در میان بعضی از چالش برانگیزترین زمان های تاریخ کشورمان، میزان پایینی از ترک خدمه داشتیم، کمتر شاهد دعواهای درونی بودیم و همکاری نزدیکی با یکدیگر داشتیم. همیشه قدردانِ خدمتِ متعهدانه شان خواهم بود.

تمام تصمیمات در مورد تعیین خدمه را درست نگرفتم. نخست وزیر مارگارت تاچر گفته بود:”نظرم راجع به هر مردی معمولا ظرف ده ثانیه شکل میگیرد و به ندرت آن را تغییر می دهم. من به این سرعت عمل نمی کردم، اما همیشه توانسته ام مردم را بخوانم. بیشتر مواقع این نقطهی قوت بود. اما بعضی مواقع زیادی وفادار یا در تغییر، زیادی کند بودم. در مورد اینکه بعضی انتخاب ها چگونه فهمیده می شود سوءقضاوت کردم. بعضی مواقع از بنیاد آدم اشتباهی را برای سمتی برگزیدم. تصمیم در مورد خدمه از اولین تصمیمات ریاست جمهوری ام بودند  ـ و از مهمترین ها.

***

اولین تصمیم مهم رئیس جمهور راجع به خدمه قبل از آغاز کار می آید. انتخاب معاون به رای دهندگان دریچه ای در مورد سبکِ تصمیم گیری نامزد می دهد. نشان می دهد که او چقدر حواس جمع و کمال جو خواهد بود. و خبر از اولویت های رئیس جمهورِ بالقوه برای کشور میدهد.

تا زمانی که در مارس ۲۰۰۰ نامزد حزب جمهوری‌‌ خواه شدم کمی در مورد معاون رئیس جمهورها می دانستم. وقتی پدر به عنوان نامزد احتمالی این سمت برای ریچارد نیکسون در سال ۱۹۶۸ و برای جرالد فورد در سال ۱۹۷۶ مطرح شد از نزدیک روند انتخاب را دنبال کرده بودم. رابطه ی او با دن کوئیل را دیده بودم. و از جوانی ام داستان وحشتی در این باره به یاد داشتم: جورج مک گاورن، نامزد دموکرات،تام ایگلتون را به عنوان معاون خود انتخاب کرد، اما بعدا فهمید ایگلتون بارها از سقوط عصبی رنج برده و درمان با شوک الکترونیکی را از سر گذرانده.

مصمم بودم چنین اشتباهی را تکرار نکنم و این یکی از دلایلی بود که کسی به حواس جمعی و دقتِدیک چنی را برای اداره ی روند انتخاب برگزیدم. تا اوایل تابستان دیگر مشغول بررسی فینالیست ها شده بودیم. چهار نفر فرماندارهای کنونی یا سابق بودند: لامار الکساندر از تنسی، تام ریج از پنسیلوانیا، فرانک کیتینگ از اوکلاهما و جان انگلر از میشیگان. پنج نفر دیگر سناتورهای کنونی یا سابق بودند: جک دنفورت از میسوری، جان کیل از آریزونا، چاک هگل از نبراسکا و بیل فریست و فرد تامپسون از تنسی.

در مورد انتخاب ها با دیک، لورا، کارل، کارن و چند همکار معتمد دیگر صحبت کردم. کارن، تام ریج، کهنه سرباز ویتنام از یکی از ایالت های چرخشی کلیدی،را پیشنهاد کرد. تام مثل من مدیر کل بود و اگر اتفاقی برای من می افتاد کاملا قادر به اداره ی کشور می بود. او در ضمن پروچویس (طرفدار آزادی سقط جنینم) بود که برای میانهروهای هر دو حزب جذاب می بود، اما بعضی ها در پایگاه حزب جمهوری خواه را زده می کرد. بقیه از چاک هگل دفاع می کردند که عضو کمیته ی روابط خارجی سنا بود و با خود تجربه ی سیاست خارجی می آورد. با فرانک کیتینگ و جان انگلر نزدیک بودم و میدانستم با هر کدام شان خوب کار خواهم کرد. جان کیل محافظه کار سفت و سختی بود که کمک می کرد پایگاه را تقویت کنیم. لامار الکساندر، بیل فریست و فرد تامپسون آدم های شایسته ای بودند و میتوانستند کمکم کنند در تنسی، ایالتِ نامزد دموکرات ها، ال گور، معاون وقت رئیس جمهور، شگفتی آفرینی کنم.

شیفته ی جک دنفورت بودم. جک کشیشی متعهد، صادق، اخلاقی و روراست بود. سابقه ی رای دادنش در طول سه دوره در مجلس سنا قرص و محکم بود. با دفاعش از کلارنس توماس در زمان محاکمه ی تایید او برای دادگاه عالی در سال ۱۹۹۱، احترام مرا جلب کرده بود. او محافظه کاری اصولی بود که در ضمن می ‌‌توانست آن سوی خطوط حزبی جذبه داشته باشد. پاداش اضافه هم آنکه می توانست کمک کند میسوری را، که از ایالت های کلیدی نبرد میبود، جلب کنیم.

جداً به فکر پیشنهاد سمت به دنفورت بودم، اما میدیدم که خودم دوباره و دوباره به دیک چنی باز می گردم. تجربه ی دیک گسترده تر و متنوع ‌‌تر از هر فرد دیگری در فهرستم بود. او به عنوان رئیس دفترِ کاخ سفید به رئیس جمهور فورد کمک کرده بود کشور را از میان پیامد واترگیت بگذراند. بیش از یک دهه در کنگره گذرانده بود و هرگز در انتخاباتی شکست نخورده بود. وزیر دفاع قدرتمندی بود. شرکتی جهانی اداره کرده بود و بخش خصوصی را می فهمید. بر خلاف تمام سناتورها و فرماندارانِ فینالیست در زمان سخت ترین تصمیماتی که به دفتر ریاست جمهوری می رسد،از جمله به جنگ فرستادن آمریکایی ها، کنار رئیس جمهورها ایستاده بود.

دیک واشنگتن را بهتر از تقریبا هر کس دیگری می شناخت، اما مثل درون سیستمی ها رفتار نمی کرد. اعتبار کارها را به زیردستان می داد. در جلسات که صحبت می کرد، کلماتی که به دقت انتخاب کرده بود با خود اعتبار و نفوذ می آورد.

دیک مثل من اهل غرب بود. از ماهیگیری و وقت گذراندن بیرون خانه لذت می برد. با لین وینسنت، عشق دبیرستانی اش از وایومینگ، ازدواج کرده بود و عمیقا شیفته ی دختران شان، لیز و مری، بود. ذهنی عملگرا و حس طنزی تند و تیز داشت. به من گفت چند سال پیش از من شروع به تحصیل در ییل کرده، اما دانشگاه عذرش را خواسته. آن هم، دو بار. او گفت یک بار آزمونی برای وقت پذیری را پر کرده که هدفش پیدا کردن مناسب ترین حرفه برای شخصیت او بوده است. نتایج که بیرون آمد، به دیک گفتند بهترین شغل برایش مدیریت تشییع جنازه است.

تصمیمم را که می سنجیدم به پدر تلفن کردم تا نظری از بیرون دریافت کنم. اسامی ای که در نظر داشتم برایش خواندم. بیشتر نامزدها را می شناخت و گفت همه شان آدم های شایسته ای بودند. پرسیدم: “دیک چنی چطور؟”

او گفت:”دیک تصمیم محشری می شه. بهت مشورت خالص و قوی میده. و لازم نیست نگران باشی که پشت سرت کاری بکنه.”

تا زمانی که دیک به مزرعه آمد تا گزارش نهایی اش را برساند تصمیم گرفته بودم تلاش دیگری برای جلبش بکنم. گزارشش را که تمام کرد گفتم:”دیک، نامزد عالی خود تو هستی.”

قبلا هم از این حرف ها زده بودم، اما فهمیده بود ایندفعه جدی هستم. آخرش گفت:”باید با لین صحبت کنم.” ایننشانه ی خوبی بود. گفت سه بار حمله ی قلبی داشته و او و لین از زندگی شان در دالاس راضی هستند. سپس گفت:”مری هم جنس گرا است.” از شیوه ای که این حرف را زد منظورش را می فهمیدم. معلوم بود دیک عاشق دخترش است. احساس کردم می خواهد تحمل مرا محک بزند. در واقع داشت می گفت:”اگه با این مشکلی داری، من آدم تو نیستم.”

به او لبخند زدم و گفتم:”دیک، عجله ای نیست. لطفا با لین صحبت کن. و مساله ی گرایشِمری هم اصلا برای من مهم نیست.”

اواخر همان روز با چند مشاور مورد اعتماد صحبت کردم. هنوز نمی خواستم همه ی کارت هایم را روی میز بگذارم. فقط گفتم جدا به فکر چنی هستم. بیشترشان حیرت کردند. کارل مخالف بود. از او خواستم بیاید عمارت فرماندار و بگوید چرا. یک نفر هم دعوت کردم که به حرفهایش گوش کند. و آن چه کسی می بود مگر خودِ دیک؟ من به مطرح کردن اختلاف ها باور دارم. در ضمن می خواستم رابطه ی اعتمادی بین کارل و دیک درست کنم که شاید هر دو از کاخ سفید سر در آوردند.

کارل ماهرانه استدلال هایش را مطرح کرد: حضور چنی در بلیت نامزدی هیچ چیز به نقشه ی انتخاباتی اضافه نمی کرد چرا که سه رایِ وایومینگ در کالج جزو مطمئن ترین آرای جمهوری خواهِ کشور بودند. سابقه ی چنی در کنگره بسیار محافظه کار بود و شامل بعضی آرای داغ می شد که علیه ما مورد استفاده قرار می گرفت. سلامت قلبی دیک سئوال هایی در مورد تندرستی اش برای خدمت مطرح می کرد. انتخاب وزیر دفاع پدرم می توانست مردم را به شک بیاندازد که آیا من آدمِ خودم هستم یا نه. بالاخره، دیک در تگزاس زندگی می کرد و قانون اساسی دریافت آرای کالج انتخاباتی توسط دو ساکن یک ایالت را منع می کرد.

با حواس جمع به اعتراضات کارل گوش دادم. دیک گفت به نظرش حرف های قانع کننده ای می آمدند. نظر من این نبود. سابقه ی قدیمی دیک در کنگره آزارم نمی داد. تجربه اش در کاپیتول هیل را سرمایه حساب می کردم. باور من این است که رای دهندگان تصمیمشان را بر اساس نامزد ریاست جمهوری و نه نامزد معاونت می گیرند.

در مورد نگرانی کارل راجع به انتخاب وزیر دفاع پدرم، متقاعد بودم که مزایای انتخاب معاونی جدی و با دستاورد هر گونه باور راکه دارم برای کمک سراغ پدرم می روم، جبران می کند.

دو نگرانی بود که باید پاسخ می گرفت: سلامتِ دیک و مساله ی اقامت. دیک پذیرفت آزمایش پزشکی داشته باشد و نتایج را به دکتر دنتون کولی، قلب شناس محترمی در هوستون، بفرستد. دکتر گفت قلب دیک از پس استرس های کمپین و معاونت ریاست جمهوری بر می آید. دیک و لین می توانستند ثبت نامرایخود را به وایومینگ منتقل کنند، ایالتی که دیک قبلا در کنگره نماینده ی آن بود و هنوز خانه ی خود می دانست.

شیوه ی برخورد دیک با آن هفته های حساس اعتماد من به این‌‌که او انتخاب صحیح است، تعمیق کرد. هیچوقت مرا تحت فشار قرار نداد که تصمیمم را بگیرم. در واقع اصرار کرد که پیش از نهایی ساختن تصمیم با جک دنفورت دیدار کنم. دیک و من در ۱۸ ژوئیه برای دیدار جک و همسرش، سالی، به شیکاگو رفتیم. دیدار آرام و سه ساعته ای داشتیم. نظر مثبت من به جک تایید شد. اما تصمیمم را در مورد دیک گرفته بودم.

یک هفته بعد پیشنهاد رسمی را مطرح کردم. طبق عادت ساعت ۵ صبح از خواب پا شدم. بعد از دو فنجان قهوه، سر از پا نمی شناختم که مشغول کار شوم. توانستم تا ۶ و ۲۲دقیقه صبح صبر کنم تا به دیک تلفن کنم. روی تردمیل گیرش آوردم که نشانه ی خوبی می دانستم. او و لین آن بعدازظهر به آستین آمدند تا ماجرا را علنا اعلام کنیم.

ده سال گذشته و هرگز در مورد تصمیمم برای نامزدی در کنار دیک چنی پشیمان نشده ام. مواضع پرولایف (مخالف قانونی بودن سقط جنینم) و حمایت او از مالیات پایینِ کمک کرد بخش های کلیدی پایگاه مان را محکم کنیم. وقتی اعلام کرد برای ارتش “کمک در راه است” اعتبار بسیاری داشت. پاسخ های پایدار و موثرش در مناظره ی معاون ها با جو لیبرمن به رای دهندگان اطمینانی دوباره در مورد قدرت بلیت انتخاباتی ما داد. خیالم جمع بود که اگر اتفاقی برای من بیافتد او آماده ی ورود به صحنه خواهد بود.

مزایای واقعی انتخاب دیک چهارده ماه بعد روشن شد. در یک روز سپتامبر سال ۲۰۰۱، آمریکایی ها چشم به بحرانی غیرقابل تصور گشودند. آن مرد آرام و ساکتی که من در آن روز تابستانی در کرافورد به خدمت گرفتم همچون درخت بلوط سرسخت و ایستاده بود.

 

ادامه در هفته ی بعد…

 

تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب می شوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکس ها و زیرنویسآن ها نیز صدق می کند، مگر اینکه خلافش ذکر شده باشد.

 بخش دوازدهم خاطرات را اینجا بخوانید.