خسرو فانیان
چگونگی نقش فرد در رابطه با جامعه و تأثیر آن در روال سیاسی اجتماعی بر اساس نیازهای زندگی گروهی در آغاز تشکیل جوامع به صورت خودرو و طبیعی شکل گرفته است و نه بر اساس فرضیه های ایدئولوژیک فلاسفه و جامعه شناسان، گرچه در طی زمان، مانند هر پدیده اجتماعی دیگری، انگیزه ای برای تفکر و تعبیر و تفسیر پژوهشگران و تئوریسین های اجتماعی و سیاسی قرار گرفته و هر کدام به گونه ای و هماهنگ با افق دید و شناخت خود از وقایع تاریخی و چگونگی برداشت خود از ارزشهای انسانی درباره آن سخن رانده اند.
هر انسانی، در هر جامعه ای و هر دوره ای، زمانی که خود را به عنوان یک موجودیت اجتماعی و عضو یک جامعه مطرح می کند به ناچار، و در برخورد با ادعای گروهی و نظارت قدرت حاکمه، در حدود آزادی های شخصی و انتظاراتش از جامعه، و مشروط بودن آنها، به تفکر می نشیند و برای آنکه خود نیز از تعرض و تجاوز دیگران در امان بماند برای تضمین ایمنی خویش برخی از آزادی های “فرضی” خود را که حق خویش می داند در قبال محدود کردن آزادی های “فرضی” دیگران که آنان نیز حق خود می دانند از دست خواهد داد. و اینکه چه میزانی از این آزادی های فرضی و یا حقی باید باقی مانده و کدام یک از آنها باید کنار زده شوند تا روال یک جامعه ایمن را ضمانت کند بستگی به شرایط زمانی و مکانی و خصوصیات فرهنگی جوامع داشته و متحول و قابل تغییر است.
بر اساس یک چنین ضرورتی هیچ کس در هیچ جامعه ای نمی تواند بیشتر از سهم “قانونی” خود از آزادی را بخواهد، و حق او در گزینش آزادی هایش محدود است، ولی حق او را در مسئول بودن به این آزادی ها، بر اساس ادعای حرمت فردیت، چه کسی تعیین خواهدکرد؟ اراده خداوندی، قدرت حاکمه و یا ذات وجود انسان، مستقل و رها از اراده خداوندی و قدرت حاکمه.
قدرت حاکمه در هیچ شکل و گونه خود سرپیچی فرد را تحمل نخواهد کرد و برای سرکوب او مجهز به تمام امکانات اجرائی و قانونی است. واقعه اخیر تورنتو، به هنگام گردهمآیی سران کشورهای بیست گانه، در سرکوب کردن تظاهرات گروه های مختلف نشان داد که احترام به حقوق مدنی و آزادی های فردی حتا در کشورهای ادعا کننده آن نیز مشکوک و مورد سئوال است و رژیم حاکمه در لیبرال ترین فرم خود، زمانی که ضرورت های سیاسی و اجتماعی و یا منافع قدرت حاکمه ایجاب کند، به آسانی، بدون تردید و قاطعاً حقوق مدنی را که خود به مردم اعطا کرده اند پایمال خواهد کرد.
در برابر این پیمان شکنی از جانب قدرت حاکمه فرد چنین می پندارد که برگ آخر در دست اوست و سرانجام با پیوستن به افراد دیگر برای ایجاد شورش برای برانداختن قدرت حاکمه خواهد توانست حقوق از دست رفته خود را باز یابد، ولی در اینجا نیز بازنده است، زیرا اگر چه فرد در جمع افراد دیگر و پیوستن به گروه ناراضی ممکن است قدرت حاکمه را سرنگون کند، ولی قدرت جدید که برقرار خواهد شد ـ که از همان همراهان انقلابی او هستند ـ بعد از نابود کردن عوامل رژیم پیشین اولین قربانیان خود را از میان همان کسانی می جوید که در راه انقلاب او را یاری کرده اند، زیرا که قدرت حاکمه جدید از آن بیم دارد که خود نیز قربانی همان نیروی فعال انقلابی گردد که هم اکنون توانائی خود را در برانداختن رژیم پیشین به اثبات رسانده اند و در بیم از این واقعه و برای جلوگیری از آن قدرت حاکمه جدید پدران انقلابی خود را به تدریج از میان خواهد برد و این همان پدیده ای است که در انقلاب اسلامی ایران رخ داد و سطوح مردم انقلابی و رهبرانشان خود از اولین قربانیان رژیم انقلابی بودند.
به این ترتیب، در بسیاری از موارد و جوامع مختلف، قدرت حاکمه نه تنها در مقام اعطاکننده حقوق مدنی، آزادی های طبیعی و حرمت فردیت نخواهد بود، بلکه آنچه را هم که فرد در تلاطم زیر و بم وقایع سیاسی برای خود کسب کند از او خواهد ربود و یا آنرا محدود به شرایط و قوانینی خواهد ساخت که فرد به آسانی قادر به بهره گیری از آن نخواهد بود.
اگر ریشه ادعای آزادی و حقوق مدنی ناشی از رابطه فرد با قدرت حاکمه بوده و فرد در قبال واگذاری قدرت به زمامداران خواستار آزادی های اساسی لازمه حفظ تعادل و هماهنگی یک جامعه انسانی برای خویش است، ادعای آزادی های طبیعی و خدادادی و حرمت فرد از ریشه های دیگری بارور می گردد که نه در رابطه با قدرت حاکمه بلکه در رابطه با ماهیت تصوری است که انسان از خود دارد.
جوامع در ماهیت خود ـ و خارج از حوزه قوانین وضع شده از جانب قدرت حاکمه ـ دارای یک مکانیسم کنترل کننده خودروی و مستقل می باشد که در صورت فقدان کلی قانون و قدرت حاکمه (مانند کشور سومالی در شرایط فعلی) و یا در آن گروه از پدیده های اجتماعی که قانون رسمی آنرا فراگیر نبوده است می تواند روال زندگی اجتماعی را تنظیم کند و این همان نیروی قراردادهای ذاتی و تدوین نشده اجتماعی است که در شرایط حاد و اضطراری جامعه را از فروپاشی مطلق حفظ می کند، ولی این قرارداد اجتماعی با آنچه که “ژان ژاک روسو” در کتاب “قراردادهای اجتماعی” خود آورده است اختلاف ریشه ای و اساسی دارد. او در آغاز کتاب خود می گوید ” انسان آزاد زاده شده ولی همه جا در بند است”. این جمله زیبا و شاعرانه که اساس فلسفه او را تشکیل می دهد خالی از مفهوم و محتوا است، زیرا که انسان هرگز آزاد زاده نشده و هرگز آزادی و نقشی در انتخاب چگونگی زایش خود، پدر و مادر، تاریخ و مکان تولد و خصوصیات فردی خویش چون سلامتی و شکل و صورت و قد قامت نداشته است و تماماً اسیر و دربند وقایعی بوده است که در امکان گزینش و اختیار او نبوده اند و باید گفت کاملاً برخلاف تصور “روسو” انسان دربند زاده شده ولی همه جا جویای آزادی است.
“روسو” همچنان از انسانی طبیعی و دارای آزادی های خدادادی سخن گفته و معتقد است که انسان خارج از جامعه و رها از قید و بند آن موجودی طبیعی، آزاد و ذاتاً خوب است و این تأثیرات زندگی اجتماعی است که او را خراب می کند. در اینجا او نیز فرضی را اساس استناد فرض دیگری می سازد، زیرا که هیچ نمونه ای از انسانی که خارج از محدوده اجتماعی زندگی کرده باشد در اثبات این گفته وجود نداشته است و نمی تواند پایه یک ایدئولوژی اجتماعی گردد. انسان در کوچکترین سلول زندگی گروهی ـ که خانواده باشد ـ تابع همان قوانین سلول کوچک و هسته ای بوده و بنابراین باز هم اجتماعی است و از همان کانون هسته ای خانواده است که قوانین و روابط اجتماعی شکل گرفته و در اجتماعات بزرگتر بازتاب می گردد.
از سوی دیگر هیچ سیستم سیاسی، فلسفی و اجتماعی که صرفاً بر پایه الهام از حقانیت آزادی های “طبیعی و خدادادی” فرد باشد در هیچ دوره ای از تاریخ وجود نداشته و از حدود تفکرات فلسفی فراتر نرفته است و آن انسان آزاد و طبیعی هم به آن گونه که “روسو” تعریف می کند تنها در حد یک تخیل شاعرانه و رمانتیک می تواند مطرح باشد.
فرضیه های دموکراتیک بر اساس کاپیتالیسم نیز که بر “اندیویدوالیسم” و حرمت آزادی های فردی تکیه می زنند در واقع فرد را در برابر افراد دیگر قرار داده و در این درگیری میان ضعیف و قوی دوام خود را در تضاد منافع و در جدال دائمی میان آنان می بینند.
با این حال افول تدریجی کاپیتالیسم اندیویدوالیستی را نباید نشانه ای از رشد سیستم های توتالیتار و کمونیستی دانست، که کمونیسم نیز چه در آن پوریتانیسم بنیادگرایانه سابق چین و کنونی کره شمالی و چه در آن اروتیسم کوبائی خود جوابگوی نیازهای حرمت یک انسان سربلند نبوده است.
فرضیه های دیگری که در بزرگداشت ارج فرد پا را فراتر گذاشته و در نفی سیستم اجتماعی که لازمه ی استوار شدن آن اطاعت از یک گروه قوانین است هیچ دلیلی برای اینکه فرد از فرد دیگری فرمانبرداری و اطاعت کند نمی بینند و هر فردی را مالک آن آزادی هایی می دانند که خداوند به او هدیه کرده و هر ارگان و سیستم سیاسی هم که در صدد گرفتن این آزادی ها باشد قابل اطاعت نمی دانند (جان لاک) بیش از آنکه بر اساس واقعیت های اجتماعی باشد ناشی از تخیلات فیلسوفانه و گاه رمانتیکی است که بر هیچ پایه ای استوار نبوده و در واقع مجوزی برای آنارشیسم است و با آنکه فردیت یکی از پایه های اساسی و عناصر شکل دهنده لیبرالیسم و دموکراسی است در آنجا که از حدود مشخصه خود تجاوز کرده و موجودیت خود را به بهای به خطر انداختن موجودیت جامعه خواستار گردد دیگر حقانیت خود را از دست داده و پیش از آنکه روال منطقی جامعه را سرنگون سازد سرکوب می گردد، زیرا که شیوه های توتالیتار و سیستم های دیکتاتوری با به حرکت درآمدن نیروی نظامی و هویت میلیتاریسم و با بهره گیری از قوانین موقعیت اضطراری به صحنه آمده با اقدام به کودتا اداره امور را در دست گرفته و با سرکوب کردن عوامل افراطی لیبرال و آنارشیست، محدود کردن آزادی های فردی و باطل نمودن ادعاهای حقوق مدنی بازسازی نظام اجتماعی را در دست می گیرند که در بسیاری از موارد به ناچار همراه با اعمال قدرت و خشونت خواهد بود.
اما، جدا از هر فلسفه و نظریه ای، اعتقاد ذاتی انسان به حرمت وجودی خویش است که بمانند یک شاخص ازلی و بارقه ای از نور بزرگ با او آمیخته و همان تقدس ایزدی را در بر دارد که لازمه رابطه میان آفریده و”شعور آفریننده” است و این بارقه که از هر آسیب و تجاوزی در امان است شاید همان باشد که سرانجام او را به تعالی مطلق برساند، وگرچه فردگرائی در تاریخ سیاسی ایران نقشی نداشته است ولی بزرگترین عنصر اندیشه ایرانی را شکل می دهد و عرفان ایرانی، حتی در آن تنگناهایی که برای بقاء خود به حاشیه اعتقادات اسلامی پناه برده است، به خوبی نشانگر ارج و حرمتی است که انسان متفکر آن را حق خود می داند:
ندانی قدر خود زیرا چنینی
خدا بینی اگر خود را ببینی (ناصر خسرو)
بار دیگر از ملک پران شوم
آنچه اندرو هم ناید آن شوم (مولوی)
و هم بر پایه ی این گرامیداشت وجود خود است که انسان در برابر بیداد و تعرض، توهین و تحقیر، سرکوب و خفقان همواره واکنش نشان داده و در پاسداری از سهم ایزدی خود و با قربانی کردن خویش حماسه های بزرگ و اسطوره های پایدار را در عرصه تاریخ سیاست جهانی و زندگی اجتماعی پایه نهاده است.
دین های ایرانی، از زروانیسم باستانی گرفته تا زرتشتی، مانویت و بهائیت که در بطن آموزش ها و باورهای خود انسان را دارای آن اراده و اختیار دانسته اند که بتواند با گزینش میان خوب و بد در شکل دادن به سرنوشت فردی خود نقش داشته و به این گونه مسئول روال زندگی نفسانی و روحانی خویش گردد، در ارج گذاشتن به فرد و حرمت انسانی او، خارج از حیطه سرنوشت، کوشیده اند. بهائیت، در آن فضای عرفان ناب ایرانی، آفرینش انسان را ناشی از عشق پروردگار به او دانسته و به این گونه بار آن گناه ازلی آدم و حوا را از دوش او برداشت و نیز با از میان بردن هر گونه واسطه و سلسله مراتب دینی رابطه ای مستقیم، خصوصی و رودررو با آفریننده را فرا راه فرد قرار داده و ذلت و حقارت او را در برابر انسان دیگر و واسطه ای میان او و آفریننده روا نداشته است.
خارج از حیطه ی فلسفی و عرفانی، اصالت فردگرائی به عنوان یک شاخص اخلاق سیاسی تفسیرهای مختلفی را در جوامع غربی و سایر جوامع در بر می گیرد: اگر با ویژگی های سیستم های سیاسی کشورهای جهان سومی و یا در حال توسعه بسیاری از آزادی های فردی، حقوق مدنی و شرافت انسانی در گرو قدرت حاکمه بوده و اغلب در معرض تهدید هستند، در کشورهای غربی، برخلاف آن، فرد در ادعاهای خود پا از حدود خویش فراتر نهاده و نه تنها جامعه، بلکه قدرت حاکمه را نیز ناچیز شمرده و به بازی گرفته است و در این مرحله با بهره گیری از گذشت و چشم پوشی جامعه و سهل انگاری، تردید و دودلی قدرت حاکمه در مقابله با ادعاهای بجا و نابجای فردیت، فرد چنان راه سرکشی در پیش گرفته که پیمان خود را با جامعه گسسته و نه تنها فرمانبرداری از شعائر و قوانین جامعه را در مقام خود نمی داند، بلکه در این حیرت است که چرا جامعه به خدمت او سر خم نکرده است، و در شرایط کنونی که جهان دستخوش تجاوز نیروهای بنیادگرا، آنارشیست و تبهکار گردیده و ادعای حقوق مدنی و آزادی بیان بر اساس حرمت فردیت و به عنوان شرط اساسی بنیان دموکراسی بهانه ای گردیده است برای ترویج هرگونه ایدئولوژی مخرب در جهت بر هم زدن نظام اجتماعی، در بند کشیدن اندیشه ی آزاد و به قهقرا کشاندن فرهنگ جهانی، اصالت فردگرائی در کشورهای غربی به عنوان یک روند اجتماعی و یک شاخص اخلاق سیاسی بیش از هر زمان دیگری مورد تردید و سئوال است و اگر اعتباری برای فردیت هست بیشتر شایسته آن جوامعی است که دور از فرهنگ زیاده جوی غرب، و در چنگال سیستم های نامردمی و تبهکار، در آرزوی یک رفتار شرافت آمیز، یک نگاه محترمانه و دستی محبت آمیز که دوستانه بر شانه آنان فرود آید، شاهد تباهی آرمانها و حرمت انسانی خویش هستند.