عزت گوشه گیر
دیروز صبح که بسیار دلتنگ بودم در محل کارم، در وقت استراحت سیلویا را در کافه تریا دیدم که مشغول خواندن کتاب است. مرا که در یونیفورم دید یکه خورد. چهره اش بسیار افسرده بود. گفت: نمی دانم با جوئل چکار کنم! او از تصور جدائیمان بسیار غمگین است و من اصلاً تحملش را ندارم. گفت: دوست داری امشب شام با او بیرون بروی؟
گفتم: اما شاید او دوست نداشته باشد!
گفت: باور کن که او هم دوست دارد.
ساعت ۶ بعد از ظهر جوئل تلفن کرد و گفت من و سیلویا به زودی به منزلت خواهیم آمد. ساعت ۷ بعد از ظهر بود که هر دو به منزلم آمدند. باران شدیدی باریده بود و هوا بسیار مطبوع بود. جوئل گرم و مهربان بود. اما سیلویا هنوز غمگین بود و بسیار لاغر…. به رستوران Sanctuary رفتیم. توی ذوقش خورد. عادت نداشت به رستورانهای متوسط برود. شهر را نمی شناخت. جوئل مردی فرانسوی بود که به خاطر پروژه های علمی اش در کالدونیا زندگی می کرد. عاشق سیلویا بود. او را به سفرهای دور، هیجان انگیز و متفاوت می برد. به کشورهای مختلف جهان، به جنگل های اسرارآمیز آمازون….اما سیلویا او را نمی خواست. دوستش نداشت. جوئل زیبا بود و بسیار ملایم…
غذای ساده ای خوردیم با یک شراب خوب. بعد رفتیم سینما. فیلمی از کلود شابرول. با موضوع همیشگی فیلم هایش یعنی عشق و جنایت. قتل و علل روانی ارتکاب آن و حس گناهی که پس از آن آدم را گرفتار می کند. بسیار مودبانه با من رفتار کرد. به خانه آمدیم. چای درست کردم و نوشیدیم. و حدود ساعت ۱۲ شب به خانۀ سیلویا برگشت. به من خوش گذشت. جوئل را نمی دانم.
شب خوابهای بسیار عجیب دیدم. خواب دیدم در مغازه ای بسیار شیک شبیه بوتیک های بزرگ پاریس بودم. بوتیکی که همه چیز در آن می شد پیدا کرد. آن مغازه انگار در خیابان شمیران (قلهک) تهران قرار داشت. اما همه چیز با خیابان قلهک متفاوت بود. آدمها تلفیقی بودند از اروپائی ها، آمریکائی ها و ایرانی ها. رنگهای شاد و زنده آدم را به وجد می آوردند. ویترین های شیشه ای عریض و بلند، درختان سرسبز جلوی مغازه ها، میوه های تازه و شفاف چیده شده در جلو مغازه ها. و آدمهای شاد….
از مغازه بیرون آمدم. حالا گوئی چادری کودری بر سر داشتم و در محوطه ای پر از تپه، و در بالای یکی از تپه ها ایستاده بودم با عده ای که انگار همه ایرانی بودند. در یک طرفم شهری قدیمی با خرابه های گلی مثل دزفول قدیم قرار داشت با تپه های خاکی و پیچ در پیچ، مستراح های بدون در و پیکر و کثیف و ویرانه….
در وسط محوطه، یک نمایشگاه بسیار شیک و ثروتمند قرار داشت با معامله گران اتومبیل و خصلت های سوداگرانه شان. و در طرف دیگرم مقابل تپه ها یک دره واقع شده بود. که در زیر آن دریایی بسیار عظیم و آبی جریان داشت. و یک بندر که کشتی ها یا قایق ها لنگر انداخته بودند. ماشین هایی (کشتی ها ـ قایق ها ـ بشقاب پرنده ها یا هواپیماهای کشتی گونه یا قایق گونه ـ نمی دانم اسمشان را چه بگذارم.) بودند رنگارنگ مثل سواحل و بنادر تفریحی ثروتمندان. من از بالای تپه خاکی به همه اطرافم نگاه می کردم. ناگهان حس کردم که عده ای رمزگونه به دنبال چیزی اسرارآمیز بودند. به دنبال موجود عجیب و غریبی که گفته شده بود سر و کله اش توی این تپه های پیچ در پیچ پیدا شده، و آدمها به قصد آزار و دستیابی به او داشتند مصرانه به دنبالش می گشتند. به یاد دزفول قدیم افتادم که بچه ها و حتی بزرگسالان در کوچه ها و پس کوچه ها، اگر آدمی را پیدا می کردند که نقص عضو داشت، مثلاً ناشنوا بود یا نابینا یا لال و یا اندکی متفاوت بود، بیرحمانه به او حمله می کردند و آنگونه سبعانه سنگبارانش می کردند که صدای زوزه اش تا چند محله آنطرف تر هم شنیده می شد.
ناگهان از پشت یکی از تپه ها این موجود عجیب و غریب پیدایش شد. عده ای دوره اش کرده بودند تا او را مورد آزار و اذیت قرار دهند. او مثل حیوانی زخمدیده جواب حمله های آنها را با حمله پاسخ می داد. صدایش بسیار بلند و زنگدار بود. قدی بسیار بلند و تنومند داشت. شاید از ۲ متر بیشتر می نمود. شورت کوتاهی بپا داشت و من ناگهان در پشت شانه اش لاکی دیدم همچون لاک لاک پشت. لاک هم نه، چیزی مثل پالان الاغ یا زین اسب از جنس شاخ به رنگ سیاه با رگه های خاکستری کمرنگ که از گردن تا اواسط ستون فقرات او پائین می آمد. و به وسیله دو بند شاخی یکی از طرف بالای شانه ها و دیگر از زیر بازو به سینه اش و قفسۀ سینه اش متصل بود. نمی توانستم قفسۀ سینه اش را ببینم که شکلش چگونه است. در حالتی عجیب بودم. در عین ترس و هراس و سراسیمگی از مرگ، بسیار به خودم مطمئن بودم. گویی آن موجود را به خوبی می شناسم. می دانستم که درونی بسیار مهربان، پرمحبت و انسانی دارد، اما در مقابل خطر خود را وحشی نشان می دهد. چهره اش را به درستی به خاطر ندارم. اما می دانم که چهره ای ترسناک داشت. قسمت هایی از چهره اش اندکی سیاه بود، اما به نظر می رسید پوزه و دندانهایش مثل آدمها بودند. اگر او موجودی طبیعی بود، با اسطوره سازی مردم، در اثر حرفهایی که همه پشت سر او زده بودند، ترسناک جلوه می کرد. از پشت سر به ران ها و ساق های تنومندش نگاه کردم و فکر کردم با این جثه عظیم می تواند یک آدم را به راحتی خرد کند. اما او به هیچکس آزاری نرساند. نمی دانم آن آدمها به چه زبانی صحبت می کردند. دزفولی؟ فارسی؟ یا انگلیسی؟ نمی دانم… اما آن انسان عظیم الجثه ـ آن هیولا ـ به زبان آنها صحبت می کرد و سعی می کرد به طریقی آنها را متقاعد سازد که کارشان اشتباه است. من از شدت وحشت می لرزیدم و به دنبال پناهگاهی بودم تا خودم را از دیدرس او پنهان کنم. مرد عظیم الجثه در کمال آرامش و صلح آمیزی بر دیگران غلبه پیدا کرد. به هیچکس آزاری نرساند جز اینکه می خواست به آزاردهندگان بگوید که من از شما قویترم، اما آنچه از شما می خواهم، آگاهی شماست. اما گویی به طور درونی دریافته بودم که او تمام همتش را گذاشته است تا مرا پیدا کند. با پیدا کردن من امنیت پیدا می کرد. او فقط و فقط می خواست مرا به دست بیاورد. نمی دانم در ذهنش چه می گذشت، اما تصور زندانی شدن به دست این موجود مرا به شدت دگرگون کرده بود. در تمام لحظات باریک ترس و وحشت به لاکی که بر پشتش روئیده بود فکر می کردم. این لاک چگونه در گرده اش رشد کرده بود؟ فکر می کردم که چگونه این همه سال را در کوهها و تپه ها به دور از چشم آدمیزاد زندگی کرده است؟ پدر و مادرش که بوده اند؟
همین طور که به دنبال پناهگاهی می گشتم و حضور سایه وار او را در اطرافم حس می کردم، ناگهان در راه یک پلۀ پیچ در پیچ خاکی این موجود را در مقابلم دیدم. مردی دیگر هم که از من حمایت می کرد و نمی خواست که من به دست این موجود اسیر بشوم در کنارم بود. اصلاً نمی دانم چه دلایلی این موجود را به طرف من می کشاند. آیا او عاشقم بود؟ آیا او می دانست که من تنها کسی هستم که او را درک می کنم؟ یا موضوع دیگری در میان بود؟ آیا می دانست که من تنها کسی خواهم بود که راز قدرتش را نگه خواهم داشت؟ آیا او آنقدر آسیب پذیر بود در درون که در من قدرتی نهانی پیدا کرده بود و مثل کودکی می خواست در آغوش مادرانۀ من جا بگیرد؟….
نمی دانم!
من در چادر پیچیده شده بودم و چهره ام را در پشت یک پنجره شیشه ای پنهان کرده بودم. من او را کاملاً می دیدم، اما او هرگز چهرۀ مرا نمی دید. مردی که از من حمایت می کرد به “موجود” گفت: این زن، آن “زن” نیست که تو به دنبالش هستی. این زن می خواهد به توالت برود.
مرد عظیم الجثه در حالی که اندکی با شک و تردید به من که در چادرکودری پیچیده شده بودم و چهره ام در پشت یک پنجره سیاه پنهان بود، نگاه کرد و گفت: عیبی ندارد! (اشکالی ندارد. می تواند برود.)
و با قدم های سست به طرف دیگر حرکت کرد. اما در همان حوالی ایستاد. من به توالت بی در و پیکر، گل آلود و کثیف و تاریک رفتم. در حالی که خجالت می کشیدم و نمی خواستم هیچکس مرا در آن وضعیت ببیند. می خواستم در تمام طول مدتی که در توالت بودم به موجود عظیم الجثه ثابت کنم که من دروغ نمی گویم. یعنی آن مرد حامی من دروغ نمی گوید! اما هر دو دروغ می گفتیم! بعد سعی کردم دزدانه به جایی فرار کنم. اما این موجود به طور اسرارآمیزی تماماً ردپایم را پیدا می کرد. به طور حسی می فهمید کجا هستم. گویی مثل حیوان از طریق بو می توانست مرا تشخیص بدهد. نمی دانم چگونه گریختم و در این طول زمان باریک چه رخ داد، اما دیدم در پشت دیوارهای آهنی یک کارخانه صنعتی پنهان شده ام. دیوارهای آهنی قرمز که گویی بسیار به ماشین های آتش نشانی شبیه بود. باز هم نمی دانم چه رخ داد که ناگهان خودم را در قسمت بندر مدرن مربوط به سالهای آینده دیدم. بشقاب پرنده ها، یا در حقیقت این ماشین های عجیب و غریب صف کشیده بودند و کسی در ازاء گرفتن بلیت آدمها را سوار این ماشین ها می کرد. سرعت این ماشین ها به طور سرسام آوری زیاد بود و گویی در عرض چند ثانیه می شد مسیرهای طولانی را طی کرد. سفر در این ماشین ها بسیار دلپذیر و هیجان آور بود. گویی من تنهای تنها در یکی از این ماشین های پرنده بودم، در آسمان و در بالای دریاها و اقیانوس ها پرواز می کردم. نسیم بسیار دلپذیر بود. بعد ناگهان دیدم در دزفول سالهای بسیار بسیار دور و گذشته هستم. نمی دانم در کدام “زمان” حضور داشتم. چه سالی بود، اما آدمها و زندگی سیر بسیار کند و آهسته ای داشتند. گویی فیلمی را ناگهان با اسلوموشن نشان بدهند. آدم هایی که می دیدم چه کسانی بودند؟ به یادم نمی آید! بعد دیدم گویی در ایوان خانۀ قدیم دزفولمان ایستاده ام. آن ایوان قدیمی دوران کودکی ام قبل از نوسازی. آن ایوان بزرگ پر از تاقچه های هلالی که من در اوائل نوجوانی ام دور تا دور آن عکس های بیتل ها را چسبانده بودم. با دقت و ظرافت و با یک میل و اشتیاق رویایی مربوط به همان سالها….
بعد گویی همۀ افراد خانواده و فامیل جمع بودند. بهمانگونه در همان زمان که هنوز برق به طور مداوم نبود و مردم شبها فانوس روشن می کردند… بعد باز هم سفر کردم…. به کجا؟ ….به دور، به گذشته، به آینده، به زندگی های مدرن نو ثروتمند…و به زندگی های ابتدایی….و ….به برهوت….
چشمهایم را که باز کردم، بیرون پنجره باران می بارید. گاه به گاه صدای رادیوی ماشینی می آمد. یا صدای کوبیدن دری، یا حرکت اتوموبیلی….