کریس هِجِز
ترجمه: پرویز شفا ـ ناصر زراعتی
در زمانِ جنگ، تقریباً همه بهنوعی «مُجرم» از کار درمیآیند. در آن آشفتگیهایِ باورنکردنی، به میلیونها انسانی که خانه و زندگی و مایملکِ خود را از دست میدهند، اغلب با داراییهایِ کسانی غرامت پرداخت میشود که بهزور از خانه و زندگیِ خود بیرون رانده شدهاند. بهکسانی که صربهایِ بوسنیایی خانههاشان را در سِربرنیچا بهزور گرفته بودند، بعدها، در نواحیِ دوروبَرِ سارایهوو، خانههایی داده شد که از آنِ صربهایِ فراری بود. زیانهایِ اخلاقیِ ناشی از پاکسازیِ قومی، مانندِ جراحاتِ روانیِ جنگ، به این طریق در سراسرِ جامعه منعکس میشود. خانوادههایی که تمامِ چیزهاشان بهزور گرفته شده و بعد، دولت آپارتمانهایی در اختیارشان گذاشته که آنها را بهزور از صاحبانشان گرفتهاند، خواهی نخواهی در جنایتهایِ جنگی سهیماند.
این آشفتگیها که بخشِ بزرگ و معمولاً عمدیِ جنگهایِ امروزیاند، ساختارهایِ اجتماعی را تخریب میکنند و موجبِ ضعف و سُستیِ پیوند با کسانی میشوند که وَرایِ تعلقاتِ قومی قرار دارند. چنین آشفتگیهایی ـ همچنانکه هانا آرنت خاطرنشان کرده ـ جمعِ بزرگی بهوجود میآوَرَد از بیخانمانان و آوارگانی که در کشورهای خودِشان، همچون پناهندگان زندگی میکنند و برایِ تنازعِ بقا، میباید که در غنائمِ جنگی سهیم شوند. خطِمشیِ دولتِ شوروی پیرامونِ چنین جابهجاییهایِ داخلی دور میزد. در نتیجه، مخالفتهایِ سیاسی یا اخلاقی در نُطفه خفه میشوند، زیرا تقریباً همگی بهزور مجبور میشوند بهصورتِ همدستانِ حکومت درآیند. نکوهشِ پاکسازیِ قومی وقتی انسان در خانۀ شخصِ دیگری زندگی میکند، دشوار است.
به دنبالِ بمبارانِ ارتشِ صربِ بوسنیایی توسطِ نیروهایِ نظامیِ ناتو در پاییزِ ۱۹۹۵، من همراهِ چندهزار سربازِ مسلمانِ بوسنی بودم که با پشتیبانیِ توپخانۀ کرواتها، صربهایِ درحالِ عقبنشینی در مرکزِ بوسنی را پَس میراندند. ما شهربهشهر پیش میرفتیم؛ شهرهایی که اغلب چند ساعت قبل تخلیه شده بودند. خطوطِ جبهه نامشخص و گیجکننده بود. سربازانِ دوطرف در زدوخوردهایِ کوچک و کثیف، با سلاحهایِ گرمِ معمولی، به جانِ یکدیگر میافتادند. در آن چند هفته، حدودِ صدهزار صرب بیخانمان شدند. در یکی از روستاها، تعدادی از صربهایِ فراریِ مستأصل تمامِ اعضایِ خانوادهای را در اتومبیلشان بهقتل رساندند و با سرقتِ همان اتومبیل، گریختند.
روستایِ کلیوچ مجموعهای کسالتبار از خانههایِ گچکاریشدۀ کثیف بود که میدانِ مرکزیِ گِلآلودی را احاطه کرده بودند. در یک بعدازظهرِ بارانیِ ماهِ سپتامبر، من آنجا بودم. پنج اتوبوس پُر از مسافر کنارِ جاده ایستادند. میرنِس مویاکوویچ، پسرکی پنج ساله، در حالی که دستِ مادرش را محکم گرفته بود، از یکی از اتوبوسها پیاده شد. باروبندیلِ ناچیزِ مسافران را از اتوبوسها تخلیه میکردند. پسرک در میانِ کیسههایِ پارچهایِ رویِهم انباشتهشده، کنارِ خیابان، دنبالِ جایی برایِ نشستن میگشت.
هشتروز پیش، طیِ جریانی مبهم و گیجکننده، خانه، دوستان، اسباببازیها و محلهای که در آن زندگی میکرد، همه از بین رفته بودند: فحش و تهدیدهایِ با صدایِ بلند، هُلدادنها، کتککاریها، اشکریختنها و گذراندنِ شبی دراز در سردرگُمی و انتظار، زیرِ درختها، تا قایقی از رودخانۀ ساوا بگذرد و بیاید آنان را ببرد به شهرِ کرواتنشین داوور… او و همسایگانِ مسلمانشان یک هفتۀ تمام در اتوبوسی زندگی کرده بودند که آنان را از کروات به اسلوونیا و اکنون به بوسنی آورده بود.
در راه، دو تن از سالخوردگانِ گروه جان دادند. او با چشمهایِ خودش جنازۀ آنان را دیده بود. مردانی غریبه و جدّی جعبههایی قهوهایرنگ به آنان دادند که تویِ آنها، قوطیهایِ غذا بود. همهشان توانستند غذا بخورند. اکنون مردی دفترچه بهدست، خانوادهها را یکییکی روانۀ خانههایِ خالی میکرد. تویِ حیاطِ بسیاری از این خانهها، اسباب و اثاثیه، لباس و جسدهایِ بادکردۀ احشام پخش و پَلا بود. رویِ درِ خانهها، انگار با شتاب، شعارهایی بهرنگِ سفید نوشته شده بود.
راسهما در حالیکه گرمکُنی از کیفش درآوَرد و داشت آن را تنِ پسرش میکرد، از او پرسید: «حالت خوبه؟ به چی فکر میکنی؟»
پسرک جوابی نداد.
مادر نگاهی به او انداخت و در حالی که با دستِ لرزان، تکهپارچۀ صورتیرنگی را باملایمت، رویِ چشمهایش کشید تا اشکِ خود را پاک کند، گفت: «میبینید؟ میبینید؟… پدرش رفت و برنگشت.»
در این جنگ، اغلبِ پدران رفتند و از آنان خبری بازنیامد. خیلیهاشان هرگز بازنگشتند. این نخستین جنگ در منطقۀ بالکان نبود که جنگجویانش مردانی بودند همچون پدری که خاطراتش در ذهنِ کوچکِ میرنس جای گرفته بود. اما اکنون، این پسربچه فقط خواهانِ آغوشِ آرامشبخشِ مادرش بود.
چیزی نگذشت که مردِ دفترچهبهدست آمد سراغِ مادر و پسرک و آنان را از باریکهراهی بهسویِ خانۀ کوچکی بُرد که خانوادهای صرب یک هفته پیش، آن را تخلیه کرده بودند. من هم دنبالشان راه افتادم. تویِ خانه، ظرف و ظروف با پسماندههایِ غذا و رخت و لباسِ پراکنده رویِ زمین، بهحالِ خود رها شده بودند. شمایلی از قدیسانِ اُرتدوکسِ صربی بر دیوار آویخته بود. عکسِ سیاه و سفیدی از مراسمِ عروسی ـ ظاهراً با قدمتِ چند دهه ـ بالایِ تخت، با پونز به دیوار زده شده بود.
محمد ماکیچ، سرپرستِ ادارۀ بیخانمانانِ محلی، که کنارِ من تویِ حیاطِ گِلآلود ایستاده بود، گفت:
«قرار است تعدادِ زیادی از این نوع خانوادهها را تحویل بگیریم. صربها تمامِ مسلمانهایِ باقیمانده در حوالیِ بانیالوک را بهزور بیرون میکنند و خانههایِ آنها را در اختیارِ پناهندههایِ تازهواردِ صرب میگذارند. ما منتظرِ حدودِ یازدههزار پناهنده هستیم که بهزودی خواهند آمد. صربها خانههایِ مسلمانها را ازشان میگیرند، ما هم اینجا مسلمانها را در خانۀ صربها اسکان میدهیم.»
سیصد نفریکه از کلیوچ با اتوبوس آمده بودند، از اهالیِ شهرکِ پرانیاوُر بودند. بیشترِ آنان بیش از سه سال بدونِ کار و درآمد، دوام آورده بودند، زیرا صربها آن بخش از بوسنی را در اختیارِ خود گرفته بودند. بیشترِ مردان انواع و اقسامِ مزاحمتها و حملههایِ مُکرر را تحمل کرده بودند. میدیدند که چگونه جوانهاشان ناپدید میشوند. اما هفتۀ آخر، در پیِ پیشرویِ قاطعِ ارتشِ بوسنی، وضع بدتر شد و شکلِ شنیعتری بهخود گرفت.
رفعت راموویچ، سی و هفت ساله، میگفت:
«ما پیشاپیش، پولِ این سفر را پرداخته بودیم. وقتی داشتیم آنجا را تَرک میکردیم، سربازهایِ صرب جلوِ اتوبوسها را گرفتند و از هر یک از ما، صد و پنجاه تا سیصد مارکِ آلمان خواستند. مردم مجبور شدند با خواهش و تمنّا از همسایههاشان پول قرض کنند تا هرطور شده از آن ماتمکده بزنند بیرون. راه که افتادیم، بیشترمان پولی در بساط نداشتیم.»
فاطمه چورا تویِ اتاقِ نشیمنِ کوچکِ خانۀ جدیدِ خود ـ نه چندان دور از محلی که میرنسِ کوچولو و مادرش را تَرک کردم ـ نگاهی به اطراف انداخت. بعد با شوهرش بناکردند به جمعوجور کردنِ ریختوپاشهایِ کفِ اتاق و نظافتِ آن.
فاطمه بهمن گفت: «احساسِ گناه میکنم. این خانۀ کسِ دیگریست. آیا این درست است؟»
شوهرش که زانو زده بود تا خُردههایِ نانِ بیات را از کفِ اتاق جمع کند، ساکت بود.
فاطمه گفت: «ما باهم بیست و هفت سالِ آزگار تویِ خانۀ خودمان زندگیکردیم. انتظارِ چنین وضعیتی را داشتیم. بههمین خاطر، بچههامان را فرستادیم خارج ازکشور.»
پسرشان در سوئد زندگی میکرد و دخترشان در اُردوگاهِ پناهندگان در آلمان بهسر میبُرد.
فاطمه گفت: «تا اینکه هفتۀ پیش، یک شب آمدند کاغذی چسباندند رویِ در که ما دیگر صاحبِ خانۀ خودمان نیستیم. پلیس کلیدهایِ خانه را ازمان گرفت.»
هشت روز بعد، آنان را از پرنیاوُر بیرون کردند.
میگفت: «وقتی میخواستیم سوارِ اتوبوس شویم، صربها هُلمان میدادند و کتکمان میزدند. پیشِ خودمان فکر میکردیم آیا ممکن است بتوانیم خود را زنده به آنطرفِ رودخانه، در کروات برسانیم؟»
میرنس و مادرش مثلِ همسفرانشان در اتوبوس، آماده میشدند تا آن شب، رویِ تختخوابِ تازه و ناآشنایی بخوابند که رختخوابِ مالکِ قبلی و همسرش هنوز رویِ آن پهن بود.
مادرِ پسرک میگفت: «تمامِ آنچه از زندگیِ قدیم برایمان باقی مانده، همین باهم بودن است و چند تکه لباس و خرسِ عروسکیِ میرنس. این خرس گرانبهاترین چیزیست که ما داریم.»
نزدیکِ غروبِ آن روز، در خیابانهایِ شهرک گشت زدم. اِشغالِ خانهها ناراحتکننده بود. در خیابانِ ایبره هودریچ، از پسِ یکی از پنجرهها، نوری میتابید بیرون. درِ آپارتمان را زدم. سه زنِ سالخورده ـ دو صرب و یک مسلمان ـ آنجا بودند که بااشتیاق و نگرانی، به اخبارِ رادیو گوش میدادند. این سه دوست میکوشیدند (همچنانکه در سه سالِ گذشته کوشیده بودند) از انتقادهایِ تند و تیز و سخنانِ بیپروایِ اخیرِ حکومتِ صربها یا حکومتِ بوسنی، از پیمانهایِ سیاسی که از فرارسیدنِ قریبالوقوعِ صلح خبر میدادند و نیز از پیشرفتها و شکستهایی که نشاندهندۀ فراز و نشیبِ جنگ بودند، معنا و مفهومی بیرون بکشند. اما سرانجام، به این نتیجه رسیده بودند که: فقط دولتِ بوسنی این شهرک را از صربها پس گرفته و هیچچیز بهجُز قومیّتِ قربانیان تغییر نکرده است! در نتیجۀ این جابهجایی، اکنون این دورسوما مهدیچِ مسلمان است که باید مراقبِ دو دوستِ صربِ خود باشد، همچنانکه در سه سال و نیمِ گذشته، آن دو از او مواظبت کرده بودند.
بورکا باکوویک، صربِ بوسنیاییِ پنجاه و دو ساله، گفت:
«ما سه زنِ سالخورده برایِ جانبهدر بُردن از معرکۀ جنگ تلاش میکنیم. ما از دورانِ کودکی، باهم دوست بودهایم. هیچیک از این مزخرفات و نفرتپراکنیها بر ما اثری نداشته. وقتی دور دورِ صربها بود، ما دوتا از دوستمان، دورسوما، مراقبت کردیم. حالا او از ما مواظبت میکند. تنها چیزیکه انتظار داریم بشنویم خبرِ صلح است که آنهم هنوز خبری ازش نیست!»
وقتی داشتیم صحبت میکردیم، سربازانِ مسلمان را میدیدم که سرگرمِ رنگ زدن رویِ شعارهایی بودند که صربها رویِ دیوارهایِ بیرونِ آپارتمان نوشته بودند.
رویِ دیوارها نوشته شده بود:
فقط یک بوسنی!
پیش بهسویِ [رودخانۀ] درینا!
پیروزی تقدیرِ ماست!
سهکا میلانوویک، شصت ساله، آنیکی زنِ صرب گفت:
«جنگ با حرف شروع شد. هیچیک از ما سهتا توجهی به آن حرفهایِ مُفت نداشتیم. صربها و مسلمانهایِ افراطی افرادی بودند وازده، جانی و ورشکسته. چیزی نگذشت که تظاهرات راه انداختند و بناکردند از نژادِ پاک حرف زدن و از این قبیل مزخرفات سرِهم کردن. ما حرفهاشان را اصلاً قبول نداشتیم. تا آنکه رفتارهایِ خشونتآمیز عملاً شروع شد.»
این سه زن میگفتند گروههایِ افراطی شهر و روستاهایِ اطراف را به بخشهایِ صرب، کروات و مسلمان تقسیم کردند و هر گروهِ مذهبی، برایِ حراستِ خود، دست به دامنِ اراذل و اوباش شد.
دورسوما مهدیچ گفت:
«من به دو دلیل تویِ این آپارتمان زندگی میکنم: اول اینکه از دوستانِ صربِ خودم مراقبت کنم. دوم اینکه خانهام را صربها آتش زدند و خراب کردند. من میدانم وقتی مردمِ مستأصل در صددِ انتقامجویی برآیند، چه اتفاقهایی ممکن است بیفتد. در نتیجه، من مجبورم همیشه اینجا باشم.»
بورکا باکوویک گفت: «دختر و دو نوهام همراهِ جمعیت فرار کردند. من حتا نتوانستم با آنها خداحافظی کنم. تا آمدم به خودم بجنبم، رفته بودند. حالا تنها و هراسانم. نمیتوانم تویِ آپارتمانِ خودم تنها باشم. همینجا میمانم. هر سهِ ما زن هستیم؛ ما هر سه همان دردِ شدیدِ بهدنیا آوردنِ موجودِ دیگری را حس کردهایم. ما به جنگ اعتقادی نداریم.»
از بین رفتنِ چنین پیوندهایِ اجتماعی، اتکاء به دولت برایِ توزیع و تقسیمِ خانهها یا املاکِ دزدیدهشده و مصادرهشده، بر افرادِ شریف و صالح، تأثیرِ پنهانیِ منفیِ شدیدی داشته است. بسیاری باید با احساسِ گناه و شرم روزگار بگذرانند. آنان خود را عاجز و ناتوان احساس میکنند. کسانی که موردِ بیحُرمتی و تجاوز قرار گرفتهاند، اغلب در پیِ یافتنِ آدمهایی از خود ضعیفترند تا دقِّدلیشان را سرِ آنان خالی کنند. در منازعاتِ قومی، چنین واکنشهایی موردِ بهرهبرداریِ ریا و سالوس و نژادپرستیِ فرماندهانِ ناسیونالیست قرار میگیرد تا در مقیاسی بیسابقه، با یک دست دزدی و چپاول کنند و با دستِ دیگر بزنند تویِ سرِ اقلیّتهایِ بختبرگشته و بهستوهآمدهای که زندگیشان ازهم پاشیده شده و دچار فلاکتِ اقتصادی شدهاند.
جابهجاکردنِ اجباریِ مردم یکی از ابزارهایِ اساسیِ موردِ استفادۀ فرماندهان و دولتهاست برایِ ادامه دادنِ منازعه. بههمین دلیل است که وقتی تعدادی از اعضایِ گروهِ اقلیّت ترجیح میدهند سرِ جایشان باقی بمانند، فرماندهانِ قومی تا بدان حدّ آزرده وخشمگین میشوند. رهبرانِ کروات، صرب و مسلمان در بوسنی، اغلب معاملاتی پنهانی برایِ «تاخت زدنِ» اقلیّتها انجام میدادند؛ اصلاً مهم نبود که خودِ این خانوادهها میخواستند خانه و زندگیشان را تَرک کنند یا نه. چنین آشفتگیها و بینظمیهایی بود که آتشِ منازعات را بیشتر دامن زد و پیوندهایِ مشترکِ میانِ گروههایِ مختلفِ مردم را قطع کرد.
اِلیاس کانِتتی، نویسندۀ بُلغاری، مینویسد:
هیچکس تحقیرِ ناگهانیِ خود را هرگز فراموش نمیکند، زیرا بیش از حدّ دردناک است. همچنین جماعت ـ بهمعنیِ دقیقِ کلمه ـ تحقیرِ خود را هیچگاه از یاد نمیبَرَد. تمایلِ طبیعیِ بعدی آن است که انسان کسی را پیدا کند که از خودش ارزشِ کمتری دارد تا بتواند او را ـ همچنانکه خودش تحقیر شده ـ حقیر بشمارد و موردِ تحقیر قرار دهد. فائق آمدن بر احساسِ تحقیر و آن را در همان حدّ که بوده نگهداشتن، کافی نیست. آنچه ضرورت دارد، فرآیندِ پویایِ بیارزش کردنِ تدریجی است. با تحقیرِ کهنه باید طوری رفتار کرد که پیوسته از ارزشش کاسته شود؛ همچنانکه در دورانِ تورمِ اقتصادی، پول ارزشِ خود را بهتدریج از دست میدهد. این فرآیند باید تا حدِّ بیارزشیِ مطلق ادامه یابد. تنها آنگاه است که انسان میتواند آن را مثلِ کاغذپارهای بیندازد دور یا برایِ دوباره ساختنِ کاغذ، آن را بهشکلِ خمیر دربیاورد.
در شهرکِ بوسنیاییِ ویشهگِراد، پلِ قدیمیِ چهارصدسالۀ زیبا و خوشساختی از سنگهایِ بزرگِ تراشیدهشده بهرنگِ سفیدِ تیره وجود داشت که آبِ زمردگونِ رودخانۀ درینا از دهانههایِ کوچکِ آن، به جریانِ خود ادامه میداد ایوو آندریچ ، برندۀ جایزۀ ادبیِ نوبل، داستانِ بلندِ خود پلی بر رودخانۀ درینا را دربارۀ چگونگیِ ساختهشدنِ این پلِ سنگی نوشت؛ پلی که در دورانِ کودکی، وقتی پسربچۀ کوچکی بود، آن را از پنجرۀ اتاقِ خود تماشا میکرد. این داستان وقایعِ بیش از سیصد و پنجاه سال تاریخِ پُرتلاطم و اغلب خشونتبارِ شهرِ ویشهگراد و بوسنی را نقل میکند. همچنانکه آندریچ خاطرنشان میکند، این پل صحنۀ نمایشِ عمومیِ بیشترِ جنگها و آشوبها بوده است. روزگاری، راهزنان و جانیان را رویِ کنارههایِ سنگیِ آن، به چارمیخ میکشیدند یا اعدام میکردند.
آندریچ مینویسد:
در تمامِ قصهها و ماجراهایِ شخصی، خانوادگی یا عمومی، عبارتِ «رویِ پل» را همیشه میتوان شنید.
از روستاها و شهرهایِ حاشیۀ مُشجرِ این رودخانه، در طولِ قرنها، آدمکُشانِ مهیبی سربرآوردهاند. در جنگِ بوسنی، آخرینِ آنان از شهرِ ویشهگراد برخاست: مردی بهنامِ میلان لوکیچ که گروهِ پانزدهنفرۀ کاملاً مسلحی بههمراه داشت. آنان نیز از این پل همچون اثاثِ صحنۀ نمایش برایِ قلع و قمع و نابود کردنِ جامعۀ اقلیّتِ مسلمان که قرنها در آن شهر زیسته بودند، استفاده کردند. از چهارده هزار و پانصد مسلمانی که پیش از جنگ در ویشهگراد میزیستند، سههزار نفر مُردهاند یا گُم شدهاند. بقیه در اطرافِ بوسنی پراکنده شدهاند. بسیاری از آنان در فقر و فاقه، در اتاقهایِ پُرجمعیت و مراکزِ نگهداریِ پناهندگان زندگی میکنند.
وقتی در ماهِ آوریلِ ۱۹۹۲، درگیریِ میانِ صربهایِ بوسنی و مسلمانانِ آنجا شروع شد، میلان لوکیچ از صربستان به شهرِ زادگاهِ خود برگشت. گروهی از مردان ـ از جمله برادرش میلوش، پسرعمویش سِرهدویه و ممیتار واسیلیهویچ یک پیشخدمتِ رستوران ـ را گِردِ خود جمع کرد. لوکیچ که اغلب پابرهنه راه میرفت، گروهِ خود را «دستۀ گُرگها» نامید و دست به کارِ سرقت از خانههایِ مسلمانان شد. غارتگریهایِ مالیِ او بهزودی تبدیل شد به کُشت و کُشتار. روزِ ۱۸ ماهِ مِه، به خانۀ دزهمو زوکیچ یورش بُرد و باکها ـ زنِ او ـ را (بنابه گفتۀ همسایگان که شاهدِ تیراندازی بودند) از پشت هدفِ گلوله قرار داد و سپس شوهرِ وحشتزده را سوارِ اتومبیلِ خانواده که فولکسواگُنِ پاسات بود کرد و همراه بُرد. زوکیچ هرگز پیدا نشد، اما اتومبیلِ پاساتِ او بهصورتِ مُنادیِ مرگ درآمد.
کُشتارهایِ تَکوتوک به سرعت به جنون تبدیل شد و شکلی همگانی به خود گرفت. لوکیچ یک بار، مردی را با طناب به پشتِ اتومبیلِ خود بست و او را آنقدر در خیابانها به دنبال کشید تا جان داد. لااقل دو بار، گروههایِ بزرگی از مسلمانان را در خانهها گِرد آورد و خانهها را آتش زد.
زهرا توریاچانین که صورت و دستهایش بهشکلِ فجیعی سوخته است، روزِ ۲۷ ژوئن از یکی از این خانههایِ آتشگرفته میگریزد و فریادزنان، در خیابانها میدود. مردمِ شهر میگفتند از میانِ هفتاد و دو نفری که در آن خانه به آتش کشیده شدند، تنها اوست که زنده مانده. زهرا اکنون در فرانسه زندگی میکند.
لوکیچ و همدستانش یاسنا احمد سپاهیچ ـ زنِ جوانی که در تأسیساتِ چشمۀ آبمعدنیِ ویلینا والس کار میکرد ـ را به اسارت گرفتند و به او تجاوز کردند. یاسنا پس از آنکه چهار روز موردِ تجاوز قرار گرفت، خود را از پنجره به بیرون پرتاب کرد و کشته شد.
لوکیچ اسیرانِ خود را بهسویِ مرکزِ پل پیش میراند. در آنجا، با مردانِ تحتِ فرمانِ خود، قربانیان را مجبور میکرد رویِ دیوارههایِ پل بایستند. پیش از آنکه آنان را از بالایِ پل هُل بدهند تویِ رودخانه و با سلاحهایِ اتوماتیک به طرفشان تیراندازی کنند، انواع و اقسامِ دشنامهایِ زشت نثارشان میکردند. او در دهانِ قربانیانِ مسلمانِ خود، بهزور، گوشتِ خوک میچپاند و با میلۀ آهنی تا حدِّ مرگ کتکشان میزد. جنازههایِ آماسکرده و رنگبرگشته از ضربههایِ چاقو و کتک رویِ آب شناور بودند و گاهی لابهلایِ بوتههایِ کنارِ رودخانه گیر میکردند. روستاییان میگفتند صد و هشتاد جنازه که آب آنها را به ساحلِ رود آورده بود، دفن کردهاند. مردی را مصلوبشده، پشتِ یک در یافتند. یک بار هم کیسۀ زبالهای پیدا کردند پُر از سرهایِ بُریدهشده.
این کتاب ترجمهای است از:
War is a force that gives us meaning
By: Chris Hedges
بخش هفدهم این مطلب را اینجا بخوانید.