ما هر چه را باید

از دست داده باشیم، از دست داده ایم

ما بی چراغ به راه افتادیم

و ماه ، ماه، ماده ی مهربان، همیشه در آن جا بود

در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی

و برفراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسید

چقدر باید پرداخت؟

                                                    فروغ فرخزاد

تا به امروز بیشتر نوشتارهای نقدی ما، نگاه بر سیاست، احزاب و سیاسیون داشته است، کمتر دیده ایم یا خوانده ایم که رفتارهای اجتماعی جامعه در تمام سطوح مورد نقد قرار گیرد.

ـ آیا مردم، مردم عادی و ارزش ها و باورهایشان متعالی و متکامل بوده و هست؟

ـ آیا سیاسیون و روشنفکران برآمده از باورهای یک جامعه و فرهنگ آن جامعه نیستند؟

ـ آیا بازنگری گذشته صرفن باید بازنگری سیاسی باشد؟ نقد احزاب و ایدئولوژی ها و رفتارهای سیاسی سیاسیون؟

طرح از مانا نیستانی

بازنگری گذشته، حتا گذشته ی بسیار نزدیک (دیروز) یکی از اسباب های بهتر شدن یک جامعه است.

اما بازنگری باید تمام گوشه و کنار یک جامعه را در خود بگیرد. بیشتر افراد یک جامعه، حزبی و سیاسی، به مفهوم آشنا با ایدئولوژی های متفاوت نیستند.

بیشتر افراد یک جامعه مردمانی هستند که در کنار روزمره گی زیستن، شاید نگاهی هم به افکار سیاسی داشته باشند و بیشتر اوقات، شناخت روشنی از ایدئولوژی های سیاسی ندارند. این گروه به ظاهر ساکت، می توانند جنبش های اجتماعی را به حرکت های آغازی یک جهش یا حتا انقلاب تبدیل کنند.

بازنگری و نقد گذشته بهتر است شامل این گروه عظیم و در واقع اکثریت جامعه هم باشد، زیرا ارزش ها، سنت ها و هر آن چه فرهنگ خوانده می شود در بطن این گروه زیست می کند و نمی توان این گروه را از بازنگری کنار گذاشت.

این گروه، همانند روشنفکران و سران احزاب سیاسی، در آن چه پیش آمده و پیش خواهد آمد، مسئول اند.

فرهنگی آزاد و پویا است که دارای بهترین توان برای انتقاد و بهتر شدن باشد.

فرهنگی کامل و به دور از ایراد وجود ندارد. هیچ فرهنگی آرمیده در قله ی کمال نیست اما فرهنگ پذیرای نقد، هر روز گامی به سوی کمال برمی دارد اگر چه به نقطه ی اوج تکامل نرسد.

برای ایران و ایرانی، زمان زیر و رو کردن باورها رسیده است و این باورها تنها باورهای سیاسی نیستند. باورهای توده ی مردم نیز باید خانه تکانی شود، باورهایی که استخوان بندی فرهنگ ماست. باورهایی که صاحبان آن، مردم، در آن چه روی داده و روی خواهد داد سهم دارند و مسئول اند. تا کی می شود مسئولیت را از شانه های مردم برداشت و وزن آن را بر شانه های سیاسیون و روشنفکران گذاشت. این وزن باید تقسیم شود و هر بخشی جداگانه مورد نقد قرار گیرد.

در طول تاریخ، هر گاه به بن بست رسیده ایم، روشنفکران و صاحبان افکار سیاسی را محاکمه کرده ایم (گویا آن ها، مردم نیستند) و سرافراز بر دیوار آسودگی لمیده ایم!

روشنفکران مان هم به نوبه ی خود، با هم مباحثه و مجادله کرده و در دایره ی بسته ی خودشان چرخیده اند!

توده های مردم هم، نه تمایلی به گفتگوها و نتایج آن داشته اند، و یا اگر هم تمایلی بوده، به سبب واژه ها و مفاهیم و مکتب های فکری پیچیده، به فهم و درک آنها نرسیده اند. حتا مقالات و نوشتارهای صاحبان فکر، آن چنان غامض و پر از اسامی متفکران غربی است که خواننده ی عادی، برای فهم آن ها، نیاز به یک فرهنگ نامه دارد!

اکنون زمان آن رسیده (شاید هم کمی دیر باشد) که بهانه های مداوم تاریخی مان را به کناری گذاشته و ایران و ایرانی را نقد کنیم.

ـ هر یک از ما، باید سهم خود را در این نقد و بازنگری قبول کرده و بپردازیم.

تا نقد نکنیم، نمی توانیم بازسازی کنیم. لایه ها را، چه واقعیت چه توهم از یکدیگر جدا کنیم و بیش از این مرور و دوباره نگری را به آینده موکول نکنیم.

ـ در بستر این نقد و بازنگری، باید آگاه و مسئول باشیم. از خودمان شروع کنیم و به دیگران برسیم.

ـ به نام نقد و بازنگری یک دیگر را نابود نکنیم و به نام اختلاف، خیانت یا اشتباه یک دیگر را زیر پا له نکنیم تا در انتهای راه شانه هایی حامل هزاران لاشه داشته باشیم.

ـ آزادی با انقلاب تفاوت دارد و برای رسیدن به آزادی، نیاز به تعفن نفس گیر لاشه ها نیست.

ـ “آزادی ایدئولوژی نیست، بلکه روش و شیوه ای است برای زیستن”.

سه دهه از انقلاب ۵۷ می گذرد. زمان زیر و رو کردنی بنیادی و مسئولانه فرا رسیده است. باید از تعارف و تکلف زبان و نوشتار دور شد و به روشنی به نقد و بازسازی پرداخت. پرسش این است: در شرایط کنونی چه باید کرد؟

ـ به همه چیز و همه کس پشت کرد و ناامیدی را صدا کرده و زانوی غم به بغل گرفت؟

ـ بودایی یا عارف شد و در جهان بی خدا و بی قهرمان، چشم به راه خدایی نوین و نجات دهنده ای تازه نشست؟

ـ اخلاقیاتی نابوده را تجویز کرد و در دیر عارفانه و فیلسوفانه ی خود نشست و فقط نوشت و گله مند بود؟

یا:

ـ از خود به مفهوم “من” شروع کرد و صادقانه خود را زیر و رو کرد؟

ـ از خانه تکانی “خود” شروع کرد و به جامعه ی بزرگتر رسید؟

گزینه، گزینه ی من و شما است!!!

اگر به آن چه می گذرد، معترضیم. اگر به آنچه می گذرد مسئولیت حس می کنیم باید گزینه ی دوم را انتخاب کنیم.

در مغاک بدبینی و بی تفاوتی، چیزی برای بهتر شدن یافت نمی شود. پشت کردن به ناهنجاری ها، آن ها را دگرگون نمی کند.

اگر از گونه ای که هستیم ناشادیم، باید برای دگرگونی اش تلاش کنیم.

در پرسش: چرا ما این گونه ایم؟

پاسخ همیشه به “آن ها” برمی گردد، نه به “من”.

به قول یکی از دوستان: ما ایرانی ها، آدم های خوبی نیستند. “آنها” نه “من”.

برای پاسخی بهتر و داشتن فردایی روشن تر، باید این پرسش:

چرا ما این گونه ایم؟ را باز کرد و تمام ذره های پنهان این چرایی را به زیر ذره بین برد، تا چرایی ها را روشن تر ببینیم، بپذیریم و سپس درمان کنیم. اگر فرهنگی، جامعه ای بهتر از آن چه اکنون داریم می خواهیم، باید به شکلی مداوم بپرسیم، به گونه ای آزاد بیندیشیم و در پی دگرگونی باشیم.

کاری است بس دشوار که فرهنگ ایرانی به آن خو ندارد.

(در فرهنگی که دیگر پرسشی نمانده، باید در انتظار واپسگرایی بود.)

پرسش ها باید از خانه ی من و شما آغاز شود.

اگر نتوانیم در حیطه ی خصوصی خانه مان، دوستانمان شهامت پرسیدن را به آزمایش درآوریم، چگونه می توانیم آزاداندیشی و دموکراسی را انتظار داشته باشیم؟!

پرسش و چرایی، نه تنها باید آزادانه انجام شود، بلکه باید با نگاه تنازع بقا و لازمه ادامه ی حیات به آن نگاه کرد.

در فرهنگی پرسش نیست و نباید باشد، که رابطه ها، رابطه ی مرید و مراد و رئیس و مرئوس است. ما از چنین فرهنگی می آییم. ریشه های این مرید و مرادی تمام وجود ما را در هم پیچیده تا جایی که در خلوت خود هم، از خود نمی پرسیم و اگر هم بپرسیم، در آخر، خود را محکوم و محاکمه می کنیم! اگر بپرسیم پرسش نیست بلکه به شکلی تأیید “مراد” است!

حتا بیشتر متفکران جامعه ی ما هم آن گونه رفتار می کنند که پرسش را دور می زنند تا خدای ناکرده، به کسی برنخورد! و روایت همان می شود که بوده و بازنگری و نقد کاری می شود بسیار مشکل.

و جامعه هم چون خیل مردگانی است که نمی دانند مرده اند! تکرار و نشخوار کردن می شود عادتی ناآگاهانه!

اگر هم کسی پیدا شود (به شماری اندک) که چیزی، کسی یا تفکری را به پرسش بگیرد، همه حتا مدعیان اندیشه، آشفته می شوند و دم از فرهنگ بی نظیر ایرانی می زنند و گمان بر این است که هر چه نقد نشود کامل است!

این ناپرسیدنی ها، این ترس از چالش، مرگ و ویرانی را به دنبال دارد. گله مند بودن و کاری نکردن، فرورفتن در باتلاق است.

اندیشیدن روندی است قابل یادگیری ـ باید اندیشید، مستقل و با احترام به فردیت خود و تفکر ناگزیر، پرسش را به همراه می آورد.

پرسش ها ممکن است تلخ باشند ـ اما گله مند بودن و هیچ نکردن، بدتر از تلخی است، در جا زدنی است که سالیان سال است کرده ایم و نتیجه اش را هم دیده ایم.

پرسیدن، رودررویی با خود و جهان اطراف مان است و چالش مرگ را به تعویق می اندازد.

فرهنگ یک جامعه، فرهنگ همگان است چه توده ی مردم و چه نخبگان. اگر قرار است باورهای گذشته را نقد کنیم، این نقد، بدون نقد تمام لایه های اجتماعی کارآیی نخواهد داشت.

آنچه در خانه ی من و شما می گذرد، به شکلی همان است که نخبگان جامعه بیانگر آن هستند (تنها نخبگان، دانش آکادمی دارند) ـ باورها و ارزش ها یکی است.

ـ آیا می خواهیم این گونه که بوده ایم، بمانیم؟ و این گونه ماندن را به مفهوم حفظ فرهنگ تلقی کنیم؟

ـ آیا فرهنگ نیندیشیدن و مسئول نبودن را باید ادامه داد؟

ـ آیا مفتخر بودن به فرهنگی راکد و به دور از بازسازی، حفظ آن فرهنگ است؟

فرهنگ یک پدیده ی پویا و زنده است. اگر دگرگونی و بازسازی از فرهنگی گرفته شود، تفاوتی با مذاهب و پیام پیامبران نخواهد داشت.

اگر فرهنگی دگرگون نشود، نشان از ناتوانی افراد آن فرهنگ دارد.

فرهنگ راکد، فرهنگی است بومی و واپسگرا، و در چنین فرهنگی، افراد خالق و آفریننده رشد نخواهند کرد و چنین فرهنگی توان تعامل با فرهنگ متحول و گسترده ی جهانی را نخواهد داشت.

بهتر است پذیرای نقد باشیم و از خود آغاز کنیم تا فردایی بهتر داشته باشیم.