کریس هِجِز

ترجمه: پرویز شفا ـ ناصر زراعتی

انسان‌ها آلتِ دست قرار می‌گیرند، دست‌آموز می‌شوند و مثلِ مُهره بر صفحۀ شطرنج، حرکت داده می‌شوند. کسانی که سخت تلاش می‌کنند تا در دنیایِ از‌لحاظِ اخلاقی ورشکسته، جانِ سالم به در ببرند، درمی‌یابند که تعادلِ بسیار اندکی باقی مانده است. نابه‌هنجاری به رفتار و کردارِ کسانی که با اندیشه‌هایِ شریف و انسانی برایِ کمک آمده بودند نیز راه پیدا کرد. نیروهایِ حافظِ صلحِ سازمانِ ملل در بوسنی ـ درست مانندِ امدادگران در آفریقا ـ پول و قدرتی را که در اختیار داشتند، برایِ وقت‌گذرانی در (یا حتا برایِ اداره کردنِ) شبکه‌هایِ فحشا، موردِ سوءِ‌استفاده قرار دادند. بدنام‌ترین شبکۀ فحشا در سارایه‌وو طیِ جنگ، شبکه‌ای که برایِ نگهبانانِ صلح، خارجی‌جماعت و گَنگسترها ـ یعنی تمامی کسانی که پولِ خارجی و ارزِ قوی در اختیار داشتند ـ سیورساتِ لازم را فراهم می‌آوَرد، به‌دستِ سربازانِ حافظِ صلح، از اوکراین، اداره می‌شد. آنان همچنین با احتکارِ گازوئیل، بازارِ سیاه ایجاد کردند؛ علاوه‌بر آن، این عادتِ زشت را هم داشتند که آب داخلِ گازوئیل می‌کردند.

گزارشگران، سیاستمداران، امدادگرانِ سازمانِ ملل و نگهبانانِ صلح که بدونِ هیچ محدودیّتِ قانونی در میانِ دریایی از مردمِ درمانده و ناتوان و بی‌پناه، به مناطقِ جنگی سفر می‌کنند، اغلب خود را افرادی سزاوارِ چنان مشاغلی می‌دانند. آنان رفتارها و کردارهایِ غیرِ‌اخلاقیِ خود را با این باور توجیه می‌کنند که کاری که انجام می‌دهند، عملِ خیرِ بزرگ و مهمی است: نجاتِ کسانی که دوروبَرشان هستند! و انجام دادنِ این عملِ خیر بر ناشایستگیِ قضیه می‌چربد. آنان از منزلتِ اجتماعی و تحسینی که معمولاً نصیبِ مقاماتِ تحتِ حراست و برخوردار از امتیازاتِ خاص می‌شود، سرمست و از خود بی‌خود می‌شدند. سیاستمدارانی که به رستوران‌هایِ سارایه‌وو می‌رفتند، با کف زدن و هلهلۀ مردم روبرو می‌شدند. آنان مستخدم، جیپِ نو، خانۀ نو، نفوذ و قدرت داشتند. از چنان قدرتی برخوردار بودند که هیچ‌گاه در وطنِ خود نمی‌توانستند به‌دست آورند و حتا خوابش را هم هرگز نمی‌دیدند.  

منازعات نوعی قشرِ جدیدِ خاص ـ یک قشرِ خارجی ـ پدید آورد؛ قشری که از بی‌قانونی و نابه‌هنجاریِ جنگ تغذیه می‌شد. نوجوانان و جوانانی که در بوسنی و بعدها در کوسووو می‌توانستند به‌زبانِ انگلیسی صحبت کنند، در مدتِ یک هفته پولی به‌دست می‌آوردند که از حقوقِ یک‌سالۀ آموزگاران‌شان بیش‌تر بود. بسیاری از آنان میلِ درس خواندن و تحصیلِ دانش را از دست دادند. ارزشش را نداشت! آنان با لباس‌هایِ آخرین‌مُد و عینک‌هایِ سیاهِ آفتابی که می‌توانستند با دلارهایِ خود بخرند، در ‌خیابان‌ها جولان می‌دادند. بعضی‌هاشان شروع کردند با دیدۀ تحقیر به دوروبَری‌هایِ خود نگاه کردن؛ با همان تفرعن و خودبزرگ‌بینیِ خارجیانی که اینان به‌عنوانِ مترجم و راهنما، در خدمت‌شان بودند.

از نظرِ کسانی که گرسنه‌اند، که تمامِ روز را در خانه‌هایِ سرد و متروکۀ بدونِ آب به‌سر می‌برند، که کفِ سیمانیِ اتاق‌هایِ انباشته از جمعیتِ مدرسه‌هایی می‌خوابند که به‌صورتِ محلِ نگه‌داریِ پناهندگان درآمده، که وقتی از خواب بیدار می‌شوند باید ساعت‌ها دنبالِ غذا بگردند یا در صف‌هایِ طولانی جلوی مراکزِ توزیعِ غذا وقت هدر کنند، کمی توهینِ بیش‌تر چیزِ خیلی زیادی نیست که نتوان تحمل کرد. بسیاری آرزومندِ ورود به دنیایِ آسودۀ قشرِ خواص بودند و در خیالِ خود، نقشه‌ها می‌کشیدند. آنان حاضر بودند برایِ رسیدنِ به آرزوشان، هر قیمتی بپردازند.

 

خیلی‌ها که می‌خواهند خاطراتِ خود را بنویسند یا در‌ موردِ جنگ سخن بگویند، این‌کار را با‌ شرم انجام می‌دهند. آنان از نابهنجاریِ جنگ آگاه‌اند. جنگ تقریباً همه‌کس را از راه به‌در‌می‌بَرَد. اینان، سرانجام، وقتی با بی‌اعتنائیِ مردم روبرو می‌شوند ـ همان کسانی که ترجیح می‌دهند غفلت‌ها و جهالت‌هایی که در آن دوره از آنان سر زده، موردِ بررسی قرار نگیرد ـ انجام دادنِ چنین کاری به‌صورتِ کوششی توان‌فرسا درمی‌آید. پس از هر جنگ، بعضی‌ها تلاش می‌کنند به ‌ما بگویند که «خودخواهی» و «خویشتن بینی» فرماندهانِ مال‌دوست که به تباهیِ جانِ انسان‌ها و مرگ‌هایی غیرِ‌ضروری منجر شد، چگونه آنان را نیز آلودۀ چنان عفونتی کرد. اما این شاهدان خیلی زود موردِ بی‌اعتنائی قرار می‌گیرند، زیرا پیام‌شان مطبوع نیست!

کتابِ ایلیاد ـ همچنان‌که از فحوایِ ادبیاتِ جنگ در هزارۀ پس از نگارشِ آن هم برمی‌آید ـ پیوندهایِ شریفِ میانِ رزمندگان را توصیف می‌کند.

جی.‌گلن‌گری ضمنِ توصیفِ نزدیکی‌ای‌که سربازان در جریانِ جنگ نسبت ‌به یکدیگر احساس می‌کنند و آن را «دوستی» می‌پندارند، می‌نویسد آنان احتمالاً اغفال می‌شوند. میدانِ جنگ با جذبۀ قوی و مُخربش، وسوسۀ دائمی‌اش برایِ ایثارِ جان و احساسِ خوشایندِ اهریمنی‌اش، بیش‌تر عرصۀ «رفاقت» [به‌معنایِ «رفیق‌بازی»] است. سرباز و حتا خبرنگار و گزارشگری که واردِ محفلِ برادرانۀ یک واحدِ جنگی می‌شود، وقتی با دیگران زیرِ رگبارِ گلوله قرار می‌گیرد، میان‌شان نزدیکی ایجاد می‌شود و هنگامی که عزرائیل بر در می‌کوبد، نسبت ‌به یکدیگر احساسِ «رفاقت» می‌کنند. این احساسی است حقیقی که بدونِ تهدیدِ خشونت و مرگ، نمی‌تواند دوام بیاورد.

در جنگ، رابطه‌هایِ فردیِ ـ تنها راهِ ممکن برایِ شکل دادنِ «دوستی» ـ معدودی وجود دارد. در «دوستی»، توقعاتی هست که در روابطِ دیگر وجود ندارد. کسانی که از جنگ بازمی‌گردند، می‌کوشند چنان احساساتی را دوباره به‌دست آورند، اما موفق نمی‌شوند.

جی.‌گلن‌گری می‌نویسد:

به‌نظر می‌رسد تفاوتِ اساسی بینِ دوستی و رفاقت از این قرار است: خودآگاهی در دوستی و سرکوبِ خودآگاهی در رفاقت.

رفیقان در پیِ آن‌اند که هویّتِ خود را در رابطه، از دست بدهند. اما دوستان چنین کاری نمی‌کنند.

جی.‌گلن‌گری می‌نویسد:

دوستان، برعکس، خود را در دیگری پیدا می‌کنند؛ در نتیجه، خودشناسی و آرامشِ بیش‌تری به‌دست می‌آورند. آنان در نتیجۀ دوستی، در درونِ خود، نیروهایِ بالقوه‌ای برایِ درک کردن و لذّت بردن، کشف می‌کنند که قبلاً ناشناخته بوده‌اند.

تلاشِ سخت برایِ دوست باقی ماندن، کوشش برایِ بررسیِ فترت‌هایِ درد‌آورِ گاه‌به‌گاهیِ احساس‌هایِ درونیِ دو‌طرف، دستیابی به ژرف‌ترین بخش‌هایِ هستیِ دیگری و درآمیختنِ احساسات و امیال و عواطفِ خود با نیازهایِ دوست، با هجومِ همگانیِ جنگ به چالش فراخوانده می‌شوند. اگر به جمع ملحق شویم و احساساتِ خود را در خدمتِ جهادِ مشترکِ جامعه قرار دهیم، توقعاتِ اندکی وجود خواهد داشت.

تسلا و آرامش تنها از اَعمالِ سادۀ مهربانانه ناشی می‌شود. این اعمال شمع‌هایِ کوچکِ سوسو‌زنی هستند در غاری تاریک که به انسانیّتِ مشترکِ ما تداوم می‌بخشند.

 

پس از جنگ، نوعی فروپاشیِ معنوی پیش می‌آید. جوامع نه فقط از ویرانی و انهدامِ املاک و شهرها و آسیب‌هایِ اقتصادی لطمه می‌بینند، بلکه ناچارند با مشکلِ ویرانی و انهدامِ توجیه‌ناپذیرِ کسانی هم روبرو شوند که یکدیگر را دوست می‌داشته‌اند. زوالِ مسئولیّتِ اخلاقی و اجتماعی در بحبوحۀ جنگ، به ‌طورِ درد‌آوری بدیهی می‌شود. بسیاری احساس می‌کنند آلتِ دست قرار گرفته‌اند و ازشان سوءِ‌استفاده شده است. اما در این زمان، دیگر خیلی دیر شده است. کسانی که به‌خاطرِ منافعِ شخصیِ خود به جامعه لطمه زده‌اند و آن را منهدم کرده‌اند، فرار می‌کنند، کشته می‌شوند، یا از منافعِ حاصل از جنگ‌هایِ مُدرن، بقیۀ عُمرشان را در تجمل و شکوه به‌سر‌می‌برند. خستگی و انفعالِ جماعت را که دیگر بیش از این تاب و تحملِ اخلاقی برایِ بازسازیِ جامعه یا مقابله به‌مثل و تلافی ندارند، به ستوه می‌آوَرَد.

در هنگامۀ جنگ، موقعیّتی پدید می‌آید که همه‌چیز عادی می‌شود و قربانیان و مقصران در یک سطح قرار می‌گیرند. قربانیان و جان‌به‌در‌بُردگان نشانه‌هایی آزار‌دهنده‌اند که همدستی و تبانیِ مشترک را یادآوری می‌کنند. همچنین‌اند مقصرانی که جنایات‌شان را بسیاری از مردم شاهد بوده‌اند و حتا آن‌ها را تأیید و حمایت کرده‌اند. اما اغلب این قربانیان‌اند که ناچارند بدترین نوعِ احساسِ گناه و ندامت را تحمل کنند. آنان نسبت‌به کسانی که جان باخته‌اند، احساسِ دِین می‌کنند. به‌خوبی می‌دانند که بهترین افراد نیستند که از جنگ جان به‌در‌می‌برند، بلِ بیش‌ترِ وقت‌ها کسانی زنده می‌مانند که خود‌پرست، دَدّ‌منش و خشن بوده‌اند و هیزم به اجاقِ جنگ ریخته‌اند. کسانی که انسانیّت را از یاد می‌برند، به همسایگان‌شان نارو می‌زنند، به خانواده‌هایِ خود پشت می‌کنند، می‌دزدند، تقلب می‌کنند، آدم می‌کشند و پا بر سرِ ضعیفان می‌گذارند، اغلب از مهلکۀ جنگ زنده بیرون می‌آیند. بسیاری از قربانیان معیارهایِ اخلاقیِ زیروروشده را درک می‌کنند، حال آن‌که مقصران از درکِ آن‌ها عاجزند. قربانیان در مبارزه‌شان برایِ زنده ماندن، زیروروشدنِ معیارها را مشاهده می‌کنند. آنان تشخیص می‌دهند که تفاوتِ میانِ ستمدیدگان و ستمگران مطلق نیست؛ در صورتی که مقصران این مورد را هم نمی‌توانند تشخیص دهند. جان به‌در بُردگان اغلب حیرت می‌کنند که آیا بیش از آن‌چه کردند، برایِ نجاتِ کسانی که از بین رفتند، می‌توانستند کارِ دیگری انجام دهند؟

یریمو لی‌وِی که خود از جان‌به‌در‌بُردگانِ اُردوگاه‌هایِ مرگِ نازی‌ها‌ست، می‌نویسد:

ممکن است من به‌جایِ شخصِ دیگری زنده مانده باشم؛ به‌بهایِ از دست رفتنِ زندگیِ او. ممکن است جایِ او را غصب کرده باشم؛ یعنی در واقع، آدم کُشته باشم.

 

نشانه‌ها و اثراتِ ظاهریِ جنگ از سارایه‌وو تقریباً محو شده‌اند. شیشه‌هایِ شکستۀ پنجره‌هایِ ساختمان‌هایِ بلند جا‌انداخته شده و جایِ گلوله‌ها را رویِ در و دیوارها پوشانده‌اند. ترامواهایِ به‌تازگی رنگ‌شده رویِ خط‌هایِ آهنِ بولوارِ مرکزیِ زامیا اُدبُسنه ـ که طیِ جنگ، به‌عنوانِ گذرگاهِ محبوبِ تیراندازانِ پنهان‌شده مشهور بود‌ـ تَلَق‌تولوق‌کنان حرکت‌می‌کنند. آب به ‌شکلِ معجزه‌آسایی از شیرها بیرون می‌آید؛ «کالا»یی‌که زمانی آن‌قدر پُرارزش بود که مادران، زیرِ آتشبارِ توپخانه، با‌سرعت می‌دویدند تا خود را به کامیون‌هایِ حملِ آن برسانند.

اما پایتختِ بوسنی ـ که زمانی آمیزه‌ای از مردمِ مسلمان، کروات و صرب را در خود جای داده بود که راحت و آسوده کنارِ هم زندگی می‌کردند و محاصرۀ تقریباً چهارسالۀ صرب‌هایِ بوسنی را از سر گذرانده ـ امروزه، به‌صورتِ زمینِ فرهنگیِ بایر و هرزی درآمده است. این شهر که زمانی مرکزِ هنریِ مهمی بود، حالتی جهان‌وطنی و زندگیِ فرهنگی و روشنفکریِ غنی و پُرثمری داشت. ازدواج‌ها و رابطه‌هایِ دوستانه‌ای که از مرزِ تقسیم‌بندی‌هایِ قومی فراتر می‌رفتند، امری عادی بود. امروزه، آمیزۀ قومی و سرزندگی و شوری که خلق کرده بود، از دست رفته است؛ امیدی که هر سه گروهِ قومی به‌آن بی‌اعتناء شده‌اند.

کمک‌هایِ مالیِ بین‌المللی برایِ بازسازی به ‌مبلغِ یک میلیارد و صد میلیون دلار که سارایه‌وو را از لحاظِ ظاهری ترمیم کرده، پوششی است بر ناامیدی‌هایِ مردم. مجموعه‌هایِ آپارتمانی که رونماهاشان صاف‌کاری و گچ‌کاری شده و با رنگ‌هایِ صورتی، سرخ، آبی و زرد رنگ‌آمیزی شده‌اند، مردمی را در خود پناه می‌دهند که اغلب به‌دلیلِ احسانِ دیگران، جان به‌در‌بُرده‌اند.

اما در پسِ این ظاهرِ مرمت و رنگ‌آمیزی شده، واقعیّتِ دیگری وجود دارد. مردانِ بیکار، اغلب مجروح و مصدومِ جسمی یا روحی، ساعت‌ها از وقت‌شان را در کافه‌هایِ کثیف و تاریک به‌ هدر می‌دهند. بسیاری از جوانان پشتِ درِ سفارتخانه‌ها، در صف‌هایِ طولانیِ تقاضایِ ویزا ایستاده‌اند. شب‌ها در باشگاه‌هایِ پُر ‌ازدحام و انباشته از دودِ سیگار ـ جاهایی که می‌توانند ماری‌جوانا، هروئین و موادِ مخدرِ دیگر بخرند ـ گردِ‌هم می‌آیند. لشکری از معلولانِ جنگی در فضایِ بستۀ خانه‌ها، به دام افتاده‌اند. بیش‌ترِ آنان از مراقبت‌هایِ پزشکی برخوردار نیستند و بسیاری‌شان روزهایِ خود را کنجِ اتاق می‌گذرانند و والدینِ سالخورده از آنان نگه‌داری می‌کنند.

پیرمردِ هفتادسالۀ خشمگینی بیرونِ خانۀ کوچکش، مشغولِ نصبِ ناودان‌هایِ آلمینیومیِ جدید بود. او که از ذکرِ نامش خودداری می‌کرد، به‌من گفت:

«پسرم تویِ خانه است. نمی‌تواند از جایش حرکت کند. زنم هر شب مجبور است برود تویِ اتاق و او را به پهلو بچرخاند تا بتواند بشاشد و بریند.»

هزاران نفر در شهر ـ جایی که نیمی از نیرویِ کار بدونِ شغل است ـ تویِ آپارتمان‌هایی زندگی می‌کنند که به آدم‌هایِ دیگری تعلق داشته؛ کسانی که اکنون در آن‌سویِ شکافِ قومی، اما انگار یک دنیا دورتر، در این کشورِ تجزیه‌شده، به‌سر می‌برند.

اکنون در این شهرِ سی‌صد و پنجاه هزار نفری، تعدادِ مسلمانان بیش از نود در صد است. و با این قلع و قمعِ گستردۀ قوم‌ها در طولِ جنگ و پس از آن، فقط بیست درصدِ ساکنانِ شهر را افرادِ بومی تشکیل می‌دهند. محاصرۀ شهر و تغییراتِ مهمی که در پیِ آن رُخ داد، خستگی و حیرتی بر‌جای گذاشته است که زندگیِ تکراریِ روزمره را دلهره‌آور می‌کند.

بوبا لیزدِک زنی سی و دو ساله، مترجمِ کتاب، می‌گفت: «گمان نمی‌کنم دیگر بتوانم چنان زندگیِ نیرومند، هولناک و فوق‌العاده‌ای داشته باشم.» این زنِ صرب که در طولِ جنگ در سارایه‌وو مانده بود، می‌گفت از آن زمان، زندگی وضوح و هدفش را برایِ او از دست داده است: «انگار زندگی را از طریقِ تکه‌هایِ شکستۀ یک آینه می‌بینم.»

شهرکِ دوبرینیا طیِ جنگ، در خطِ مقدمِ جبهه واقع بود. این شهرک که به ‌عنوانِ دهکدۀ بازی‌هایِ اُلمپیکِ زمستانیِ سالِ ۱۹۸۴ ساخته شد، بیرون از سارایه‌وو واقع شده است. بخش‌هایی از آن به‌شکلِ ویرانه بر‌جا مانده است؛ دیوارها و سقف‌ها از ‌بین رفته‌اند؛ آجرها و سیمان‌ها بر ‌اثرِ اصابتِ گلوله و خمپاره، سوراخ سوراخ و تکه‌تکه شده‌اند؛ سنگِ‌گورهایِ بی‌قواره، با زاویه‌هایِ عجیب، از زمین‌هایِ پوشیده از علفِ پارک‌هایِ‌کوچک و قطعه‌هایِ پرت‌افتاده، سر برآورده‌اند.

کنارِ خرابه‌ها، ساختمان‌هایِ روسازی‌شده، با گچ‌کاری‌هایِ سفیدِ تمیز و مُرتب و سقف‌هایِ سُفال‌پوش، زیرِ نورِ خورشید می‌درخشند. رویِ بالکُن‌ها، گُلدان‌هایِ گُلِ میخک ردیف شده‌اند. خیابان‌ها ساکت و آرام‌اند.

موردی‌یا بادزیچ، زنی پنجاه و یک ساله، با شوهرش در آپارتمانِ کوچکی به‌سر می‌برند که آن را با هزینۀ ده‌هزار دلار بازسازی کرده‌اند. آپارتمانِ تروتمیزی است با موکت‌هایِ نو، یک مبلِ نیم‌دایرۀ بزرگِ آبی‌رنگ تویِ اتاقِ نشیمن و دیوارهایِ نقاشی‌شده.

در‌ماهِ ژوئن ۱۹۹۲، نیروهایِ صرب شهرکِ دوبرینیا را اِشغال‌کردند. بادزیچ را پابرهنه همراهِ فرزندانش به اُردوگاهی بُردند و آنان را دو هفته بازداشت کردند.

او می‌گوید افرادِ خانواده، از ترس، چهار سال به خانه‌شان نزدیک نشدند. سرانجام، وقتی در سالِ ۱۹۹۶ به خانه بازگشتند، از یادگارهایِ دورانِ زندگی، عکس‌هایِ یادگاری، اسباب‌بازی‌هایِ موردِ‌علاقۀ بچه‌ها، هدیه‌هایِ عروسی‌شان و خِرت و پِرت‌هایی که هر یک خاطره‌ای از زندگیِ گذشتۀ این زوج را زنده می‌کرد، اثری نیافتند. اکنون، از زندگیِ گذشتۀ خانواده، در این آپارتمانِ دو اتاق‌خوابه هیچ چیزی وجود ندارد. تنها عکسِ رویِ دیوار، تصویری است از پسرِ بزرگ‌شان حسین که سرباز بود و در جنگ کُشته شد. موردی‌یا و شوهرش با دو پسرِ باقی‌مانده‌شان زندگی می‌کنند. این دو جوان که از پایانِ جنگ تا کنون بیکارند، تقاضایِ مهاجرت به آمریکا کرده‌اند.

وقتی مادر از جنگ حرف می‌زد، کوچک‌ترین پسرش، علاءِ‌الدینِ بیست و چهار ساله، ناگهان اتاق را تَرک کرد.

مادرش گفت: «می‌بخشید… او نمی‌تواند راجع ‌به جنگ حرف بزند. حتا نمی‌تواند دربارۀ جنگ چیزی بشنود.»

هنگامِ بازداشتِ افرادِ خانواده، سربازانِ صرب علاءِ‌الدین را که آن زمان شانزده سال داشته، به ‌شدت کتک می‌زنند، مضروب می‌کنند و در یک صحنۀ اعدامِ ساختگی، وانمود می‌کنند که می‌خواهند تیربارانش کنند. علاءِ‌الدین پس از آزادی، تا دو ماه، یک کلمه هم نتوانست حرف بزند.

در خیابانِ خالی، روبرویِ خانه، هوسو کواچ پنجاه و هشت ساله با دو عصایِ آلمینیومی زیرِ‌بغل، آمد جلو. گفت، نفرت دارد از این‌که روزهایش را تویِ آپارتمانی سپری کند‌که سابقاً به ‌یک صرب تعلق داشته است. با‌ زحمتِ زیاد، این‌طرف و آن‌طرف می‌رود؛ گاهی برایِ استراحت، می‌نشیند رویِ دیوارۀ سیمانی و خیره می‌شود به جاده.

کواچ پیش از جنگ، در پارکِ ملّیِ سوتیشک که در جنگِ جهانیِ دوم، میدانِ نبردِ پارتیزان‌ها علیهِ نازی‌ها بوده، کار می‌کرده است. وقتی از مراسمِ جشن‌هایِ سالگرد صحبت می‌کند که همیشه تیتو هم در آن‌ها شرکت می‌کرده، چشم‌هایش برق می‌زند. این تنها باری بود که تبسمی بر لبش نشست.

در سالِ ۱۹۹۳، وقتی با همسایگانِ مسلمان زیرِ آتشِ توپخانه از سوتیشک گریختند تا از فرازِ کوهِ ایگمان، خود را برسانند به سارایه‌وو، پایش را از دست داد. تنها پسرش در جنگ جان سپرد. دامادش نیز کُشته شد. اکنون دخترش با حقوقِ بازنشستگی‌ای که به بیوه‌زنان داده می‌شود، از دو فرزندِ خُردسالِ خود نگه‌داری می‌کند.

کواچ می‌گفت: «من دیگر به هیچ‌کس اعتماد ندارم. این چیزی‌ست که جنگ به‌من یاد داد: اطمینان نکن!»

دست‌هایش را جابه‌جا کرد تا عصاهایِ آلمینیومی را محکم زیرِ بغل بگیرد و به راهِ خود برود.

    

این کتاب ترجمه‌ای است از:

War is a force that gives us meaning

By: Chris Hedges

 بخش هجدهم این مطلب را اینجا بخوانید.