دکتر محمود صادقی

بخش دوم/تنهایی وجودی

اضطراب وجودی جزء لاینفک زندگی آدمی است، تا آن زمان که هست و وجود دارد، که شکل گیری هستی اش به انتخاب هایی است که در فرارویش قرار دارد و ناگزیر است در برابر چراها و سئوالات بنیادینی که جهان هستی از وی می طلبد و یا خود به ضرورت در برابر خویشتن و هستی اش قرار می نهد، اندیشه، تفکر و جوابی درخور داده باشد و گرنه بار عظیم سرگردانی، حیرانی و رهاشدگی را بر دوش تا به آخر خواهد کشید و از تاوانی گران گریز نخواهد داشت و هرگز از تلنگرهای مستمر و آزار دهنده اضطراب روانی رها نخواهد شد. اضطراب و تنهایی وجودی ابزار رشد و زمینه ساز خودشکوفایی است، عامل حرکت، جوهره پویایی و اَنگیزشی پایدار برای شدن. مهمترین عامل تعیین کننده تعالی، و نیز ضرورتی تام در مسیر رشد و اعتلای روانی می باشد، این مهم به چگونگی و میزان انتخاب های آدمی بستگی  دارد یعنی آدمی با انتخاب هایش تعریف شده و شکل و ماهیت می گیرد، والا بی حضور آن، حرکت روبه جلو میسور نبوده و بودن در جهان هستی خالی از معنی و مفهوم خواهد شد.

تنهایی مرضی، تنها بودن و تنهایی وجودی، با هم بسیار متفاوت هستند، در واقع ماهیتا با هم فرق دارند. تنهایی مرضی آنچه که در قسمت اول گذشت مانع از رشد است، و تنها بودن در حقیقت ضرورتی اجتناب ناپذیر است که همه ما زمانی تنها باشیم و با خویشتن خویش بیاویزیم، و با انس گرفتن با خود مسیری را به جستجو بنشینیم تا دگرباره بر عملکرد، خلاقیت، حال و هوا، روابطمان و مهمتر دوباره سازی خود تمرکزی داده باشیم. چنین خلوت کردن ها و انزواطلبی اختیاری و آگاهانه در راستای آراستن و پیراستن خود و مسایل و عواملی که با آنان درگیر و در ارتباطیم،  نه تنها امری کاملا طبیعی است  صد البته امری ضروری است تا با درک، بصیرت و آگاهی به تعدیل مشکلات و رفع عوامل سد کننده رشد دست یافته و در مقابل فراز و نشیب های زندگی اجتماعی مبتنی بر بهداشت و سلامت روانی عمل کرده باشیم. تنهایی، با آشتی دادن ما با خویشتن، نیروی از دست رفته را به ما باز می گرداند، تا بتوانیم با اعتدال بیشتر مجددا با دیگران رابطه برقرار کنیم. تنهایی، مرز بین ما و دیگران را به خوبی باز شناسانده و تصوری روشن از آنچه در دوربرمان می گذرد می دهد. تنهایی، درک لحظه های بودن را در اینجا و اکنون به ما می آموزد و تنهایی، حس زنده و پویا بودن، برای خود بودن، به خاطر خود بودن و هم نفس بودن با خود را به ما می بخشد. و مهمتر از هر چیزی، تنها بودن به ما اجازه می دهد، زمان و مکانی که برای پرداختن به مسائل معنوی که به آن نیاز داریم، مثل ارزیابی مجدد زندگی، یا یافتن جنبه های عمیق تر مرگ و زندگی به دست آوریم که در این حوزه ها به تنهایی وجودی نزدیکتر می شویم.

تنهایی آگاهانه و از روی اختیار و انتخاب، هیچ وجه اشتراکی با افسردگی ندارد. اگر چه در افسردگی میل به کناره گیری از روابط اجتماعی دیده می شود، اما تنهایی نه علت افسردگی است و نه الزاما معلول آن است. اگر افراد، تنهایی خودشان را با افسردگی اشتباه نگیرند، قادر خواهند بود که طبیعت حقیقی و عمیق تجربیاتشان را که پنهان و احیاناً دور از دسترسشان است، دریابند. و اگر غیر آن باشد، یعنی توانایی تفکیک تنهایی و افسردگی را نداشته باشند،  مثل آدم های افسرده رفتار کرده و به آن دنیا کشیده می شوند، که این نوع رفتار، به طور جدی و قابل ملاحظه ای باعث پیچیده ترشدن وضیعت روانی آنها خواهد شد. مسئله مهم که باید فورا متذکر شد این است که،  از آنجایی که احساسات، حال، رفتار و هیجانات آدمی، از چگونگی اندیشیدن و نوع نگاه و تفکرش  نشأت می گیرد و چون افراد نسبت به احساساتشان آگاهی کلی می توانند داشته باشند، در نتیجه و درست به همین علت می توانند از پس چالش های زندگی برآیند و رفتار خود را در مسیر سالمتری سازمان دهی کنند.

اما آدمی در عصر حاضر بخش اعظمی از استقلال، آگاهی و آزادی عملش را از دست داده و اسیر دنباله روی از دیگران  و زندانی همرنگی با جامعه شده است و آنچه که خود دارد در دیگران و از دیگران تمنا می کند.  برای اینکه از قافله عقب نماند، آنی می شود که جامعه برایش ترسیم می کند و این شروع تنهایی مرضی است و دور شدن از تنهایی وجودی. بر همین دلایل است که آدمی در عصر حاضر تنهاتر از هر زمان دیگری است. مهمتر و از طرفی دیگر، بعد حیوانی و زیست شناختی ما این مسئله را وخیم تر و پیچیده تر می کند، بدین معنی که بخش حیوانی ما،  به پیوند خوردن و وابسته شدن هر چه بیشتر به دنیایی میل دارد که در سطح غرایز و نیازهای بسیار اولیه است، ولی جایگاه و نقش خودآگاهی انسانی ما دائماً درصدد جدایی  و تمایل اساسی برای کنده شدن از دنیایی حیوانی است و این کشمکش دائمی است و تا تفکیک از همدیگر آرام نخواهند نشست و با این درگیری ها شادمان از بودنمان نخواهیم بود (بخش بیشتری از بیماری های روانی، بیماری های روان ـ تنی محصول آن است). می باید بعد حیوانی خودمان را،  مثل غرایز و کشاننده ها و الگوی تکاملی تاریخی بقا را از طریق جایگاه وسیع آگاهی یا خودآگاهی متعالی به هم ملحق کرده و آشتی داده باشیم. باید یاد بگیریم که آگاهانه بین دنیای متضاد و متفاوتی که داریم همزیستی مسالمت آمیز و رشدزای را ایجاد کنیم و همچنین مرز آنها را تفکیک کرده و اجازه ندهیم جهت گیری های رفتارمان در مسیری باشد که مناسبتی با ماهیت رفتار آگاهانه انسانی نداشته باشد، به عبارتی عامل انگیزشی رفتارهامان زیست شناختی نباشد. باید بیاموزیم که چطور همزمان با پدیده مرگ و حس زندگی متناهی و محدود کنار بیاییم، حتی اگر مرگ را نشناسیم. اگرچه این تفکیک و جدایی به طور کامل هیچ گاه کاملا بر طرف نخواهد شد، به همین علت، انسان با توجه به ذات و جوهره خود، در این جهان تنها و آسیب پذیر خواهد بود که البته بر این مهم واقفیم. این اصل مربوط می شود به اساس چیزی که “اریک فروم”  آن را “وضع دشوار و مسئله غامض وجودی” می نامد. این فرضیه اساس تنهایی وجودی، عدم اطمینان و احساس اضطراب است.

اساساً ما با ترس خو گرفته ایم، ترس از دانستن اینکه نمی توانیم کاملا آگاه بوده و بفهمیم، ترس از بی کسی، تنهایی و بی نام و نشان بودن، احساسی که همیشه و هر لحظه با خود به دوش می کشیم به دلیل اینکه، فرد دقیقاً نمی داند و نیز شناخت عمیقی ندارد که از چه چیزی وحشت دارد و در اضطراب است  و برای چه می ترسد. در نهایت ترسی را تجربه می کند که برآن واقف نیست. این ترس از هیچ است و به طور ساده تر، چون چیزی برای ترسیدن وجود ندارد مسئله ترسناک تر می شود. در اطراف او چیزها به پایان می رسند و نه بیشتر. در اینجاست که فقدان، تهی بودن و عدم حضور بی وقفه خود را نشان می دهند. این عدم وجود و ترس از نیست شدن و نیست بودن چیزی است که از همه جوانب انسان را در بر گرفته و دائماً وی را در ترس و دلهره نگه می دارد. نشانه های واضح ترس را در روابط فرد با خود و دیگران می توان مشاهده کرد. برای همین انسان عصر مدرن برای کاستن این ترس و اضطراب در جامعه غوطه ور شده و از خود تهی می شود و هر روز بیش از روز پیش تنها و تنها می شود.

منوستاکس معتقد است، مهمترین نوع تنهایی انسان، تنهایی وجودی است  که او آن را به عنوان”واقعیت آگاهی از انسان بودن “، و مواجه شدن با تجربیات غایی تغییر و تحول، تراژدی، ذات تنها متولد شدن، چرخه زندگی و در نهایت مردن می پذیرد. مجموعه این عوامل که روبرو شدن با آنان اجتناب ناپذیر می نمایاند، آدمی را در اضطراب و تنهایی وجودی برای تعیین تکلیف خود به عنوان انسان نگه می دارد  و گرنه زمینه ای برای  هیچ نوع حرکتی روبه رشد شکل نخواهد گرفت.  برای فروم و منوستاکس، تنهایی وجودی جنبه اجتناب ناپذیر زندگی انسان است. این بخشی از “من وجودی” ماست. این همان واقعیتی است که از لحظه تولد تا مرگ، زندگی ما از آن نشأت می گیرد. تنها بودن وجودی، شناخت و پذیرفتن و در برگرفتن زندگی است. اگر چه این تجربه عمیق ترین سطوح عدم امنیت روانی  و ناامیدی است، اما عامل انگیزشی قوی و پایداری است برای راه یافتن به ماورای این تجارب برای خلق معانی برتر و زیستنی هدفمند.

یک نمونه از تنهایی وجودی در زندگی انسان مسئله “داغداری” و مرگ عزیزی است که تجربه می کنیم. که عمیق ترین واقعیات چرخه تولد و مرگ را در خود نهفته دارد. ما کسی را که دوست داریم از دست داده باشیم و این اتفاق بارها و بارها می افتد و ما را درگیر خود می کند و اگر جوابی درخور نیابیم وبال گردنمان خواهد شد. ما یاد گرفته ایم که کاری انجام دهیم که قبلا آموخته و تعیین شده است، این همان چیزی است که از خودمان به دیگری می بخشیم، آن چیزی از خود که بیشترین ارزش را برایمان دارد و آن “من وجودی” خودمان است که به دیگری می دهیم. ما رشد و تکامل دیگری را حمایت می کنیم. تلاش می کنیم با کمی و کاستی های دیگری بسازیم. سعی می کنیم بپذیریم واقعیت چیزی را که دیگری نمی تواند مهیا کند. با کسی دیگر درگیر می شویم، برای او و به او فریاد می زنیم و هنگامی که زندگی ، ما را حتی برای لحظه ای جدا می کند، دلتنگش می شویم. پس آن هنگام  که ما هر آنچه که داریم در طبق اخلاص می گذاریم، آنگاه که در قلبمان نام او را حک می کنیم، جنبه دیگری از دیالکتیک بر ما ظاهر می شود. و مرگ عاشق، همه ی ما می دانیم که روزی آن را از دست می دهیم و می دانیم زندگی فانی است ولی دانستن الزاما فهمیدن نیست. چگونه کسی که یک عمر با معشوق خود زندگی کرده می تواند فقدان او را برای همیشه بفهمد؟ چگونه می تواند جای خالی او را پر کند؟ چگونه می تواند دوباره به زندگی برای عاشق شدن اعتماد کند؟ به همین دلیل ما در سردرگمی ها رها می شویم، در یک حیرانی و سردرگمی وجودی. ما برای تغییر حقیقت مرگ بی پشت و پناه هستیم. هیچگاه قادر نیستیم این واقعیت را از خود آگاهیمان بزداییم. ما هستیم و این  واقعیت اجتناب ناپذیر و مجبور به اعتماد کردن به زندگی هستیم، و بایسته هست که با خود و تنهاییمان خو گرفته و راه رشد را مهیا سازیم و آن معنی دادن به خود و تنهایی که ناگزیر به تجربه کردنش هستیم و گرنه در دنیایی اضطرابی بسر خواهیم برد.

اگر این نگرش بسیار مهم را بپذیریم(که من پذیرفته ام)که منبع همه اختلالات روانی اضطراب است و منبع اضطراب نیز ترس وجودی از مرگ است. اگرچه ما از حقیقت مرگ آگاه نیستیم، ضرورتی ندارد که برای اضطراب پیش بینی شده نگران باشیم که مطلب اساس فرضیه اریک فروم است. زمانی که ما اضطراب حقیقی را در هر قالبی احساس می کنیم، ما نه تنها باید به علایم تنهایی توجه داشته باشیم، بلکه باید متوجه منبع آن بیهودگی و احساس مرموز آن نیز باشیم و همچنین باید در مورد رابطه بین اضطراب و حقیقت مرگ که هنوز برایمان حل و فصل نشده از خود سئوال کنیم. زندگی در هر روز مرگ های بسیار و کوچکی را برای ما به ارمغان می آورد. کسی که او را دوست داریم ما را فراموش می کند، دوستی به ما تلفن نمی زند، کسی که برای ما اهمیت دارد ما را پس می زند، دیگری قبل از ما انتخاب می شود و یک شخص محبوب از درک ما عاجز است.  همه اینها مرگ های کوچک زندگی مان هستند. چرا آنها را مرگ می نامیم؟ به دلیل اینکه عمیق ترین مرگ، مرگ فیزیکی و جسمی نیست، بلکه روحی و روانی است. چون آنها با آسیب پذیری  و ترس های عمیق ما از نابود شدن در ارتباط هستند. در اینجاست که افرادی خود را غوطه ور در جمع و جامعه می بینند و خویشتن و تنهایی وجودی خود را فدای بی کس نماندن می کنند، در چنین شرایطی است که احساس تنهایی مرضی غلبه می کند.

مسئله مهم دیگری که آدمی عمیقاً با آن درگیر بوه و از راه های رهایی از تنهایی قلمداد می کند، عشق است که در بین نوع بشر از جایگاه مشترکی برای درک نوع روابط، خواستها و نیازها برخوردار است. اگرچه در خیلی از موارد به موضوعی تحت عنوان  توهم عشق برخورد می کنیم که جانشین مرضی عشق می باشد.  بسیاری از مردم از آسیب زا بودن  تنهایی شان بسیار در هراس هستند و روابط وابسته ساز و طفیلی گونه ای را بین یکدیگر برای انکار آن هراس گسترش می دهند. آنها راه هایی را که می تواند نقش هدایت کننده ای ایفا کند با تغییر در صورت ظاهری عشق، بسته و یا از بین می برند. این بسته نگه داشتن راه ها، افراد را به وابستگی افراطی به همدیگر کشانده و درگیر می کند، که در این حالت، فرد تمام زندگی از جمله هویت خود را به طور غلط در شخص دیگری جستجو می کند . این راه حل غلط نتایج خودش را به همراه دارد، که از مسخ هویت و بی اعتمادی گرفته تا احساس عمیق وابستگی روانی گسترش می یابد. گاهی وقتها شخص وابسته سرگردان شده و تمرکز اغراق آمیزی پیدا می کند که “من نمی توانم بدون تو زندگی کنم”، “اگر من تو را نداشته باشم پس هیچ کس دیگری نمی توانم باشم”، “من فقط به خاطر تو زندگی من کنم”. این عشق نیست، که جانشینی برای عشق است که این افراد وابسته را به طور خاصی تسلیم می کند. آنقدر به هم به طور مرضی نزدیک می کند که برای بقا و بودنشان به هم دیگر وابسته می شوند. هر دو هویت فردیشان را به خاطر “حمایت از همدیگر” فدا می کنند. بدین ترتیب، که هر دو فرد و یا جمعی که مشکلات شخصی دارند از سر ناامیدی و اضطراب درصدد هستند که یک فرد یکپارچه گردند. این روش بیمارگونه از آغاز مرضی و غلط شروع شده و سرانجام سالمی نخواهد داشت. یکپارچگی هدف قرار گرفته شده به تنهایی مرضی منتهی می شود و ترس از طرد شدن، فراموش شدن و نادیده انگاشتن جای آن را می گیرد.

درک لحظات تنهایی که با انتخابی آگاهانه شکل گرفته باشد، با خود و برای خود بودن را گسترش داده و زمینه را مستعد و مهیای رشد می کند. این مهم با قرارگرفتن  آدمی در مقابل سئوالاتی است که جوهره حرکت های وی، چگونه شدن و چگونه بودنش را تبیین کرده و سمت و سوی رفتارش را شکل می دهد. آدمی هر چقدر از دغدغه ی بیشتری برای رشد، مسئولانه زیستن، انتخابگر بودن، آزاد و رها بودن و تعهد داشتن برخوردار باشد به همان اندازه مراقب و مواظب انتخاب هایش بوده و درصدد خواهد بود بهترین ها را انتخاب نماید  و این شروع مبارکی برای درگیر شدن با خود است که اساس حرکت های بعدی است. باید تنها و تنها ره بسپارد و انتخاب نماید،  چه آدمی محصول انتخابهایش است.

 

 

*دکتر محمود صادقی موسس سازمان مشاوره و بهداشت روان “آتنا” است.