حنیف قریشی
حنیف قریشی در سال ١٩۵۴ در انگلستان زاده و بزرگ شده است. مادرش انگلیسی و پدرش پاکستانیاست. فلسفه خوانده و داستانهای کوتاه و بلند چندی نوشته است، از جمله “بودای دهاتی”،” آلبوم سیاه”، “تن” و “معاشقه”. اثر اخیر را نیکی کریمی با عنوان ” نزدیکی” ترجمه کرده است. از نمایشنامههای قریشی هم میتوان به “مادر” و “رختشویخانۀ زیبای من” اشاره کرد. اکنون در لندن زندگی میکند. قریشی ظاهراً در داستان کوتاه “ملاقات” کوشیده است سقوط اخلاقی دورۀ تاچر و دورویی و دروغ جاری در تمامی ساختار حیات اجتماعی-سیاسی آن دوره را به نمایش گذارد. نه زن و شوهر، و نه فاسق، هیچکدام، بهایی به اخلاق و وفاداری نمیدهند.
حنیف قریشی در ماه سپتامبر ۲۰۱۰ به خاطر نگاه بی باکانه و تزلزل ناپذیرش به دنیا، برنده ی جایزه قلم هارولد پینتر شد.
***
شوهر معشوقۀ مورگان دستش را دراز کرد و گفت: “سلام، بالاخره اون طرف خیابون دیدمت و خوشحال شدم. خوشحالم که بعد از سبک سنگین کردن موضوع تصمیمت رو گرفتی با من حرف بزنی. دوست داری بشینی؟”
مورگان گفت: “مورگان.”
“اریک.”
مورگان سری تکان داد و دسته کلید ماشینش را انداخت روی میز و روی لبۀ صندلی نشست.
دو مرد به هم زل زدند.
اریک گفت: “یه لبی تر میکنی؟”
“یه کم بعد، شاید.”
اریک یک بطری دیگر سفارش داد. دو تا بطری از قبل روی میز بود. گفت: “اشکالی نداره که من بخورم؟”
“نه. بخور. بیخیال باش.”
“هستم.”
اریک بطری را سر کشید و آن را گذاشت روی میز، ولی گردن بطری را ول نکرد. مورگان چشمش به حلقۀ نازک ازدواج اریک افتاد. “کرولاین” همیشه مال خودش را در میآورد، میانداخت توی یک بشقاب، روی میز، توی هال خانۀ مورگان، و دم رفتن دوباره آن را به انگشت میکرد.
اریک توی تلفن گفته بود: “شما مورگانی؟”
مورگان گفته بود: “بله، شما…” و صدا ادامه داده بود که “تو دوست-پسر کرولاینی؟”
مورگان گفته بود: “خوب شما کی هستی که اینو میپرسی؟ کی هستی تو؟”
“مردی که اون باهاش زندگی میکنه. اریک، شوهرش. روشن شد؟”
“آها. فهمیدم.”
“آها! پس فهمیدی!؟”
اریک توی تلفن “خواهش” کرده بود و گفته بود: “خواهش میکنم بیا منو ببین، لطف کن.”
مورگان گفته بود: “چرا؟ چه لزومی داره؟”
“یه چیزهایی هست که باید بدونم.”
اریک اسم کافهای را برده بود و ساعتی را هم مشخص کرده بود. عصر همان روز بود. باید به آن محل میرفت و منتظر میشد.
مورگان به کرولاین زنگ زد. توی جلسات همیشگیاش بود، لابد اریک هم میدانست. مورگان تمام روز فکر کرد؛ مرتب جلوی در اتاقش قدم زد و بالا و پایین رفت، اما نتوانست تصمیم بگیرد، مگر در لحظۀ آخر. دیر هم شده بود که از خانه بیرون زد، پرید توی ماشین و رفت درست جلوی کافه، اما آن طرف خیابان، ایستاد.
اگرچه کرولاین خصوصیات والدین اریک را برای مورگان توصیف کرده بود، و از خشم فروخوردۀ شوهر و آویزان شدن گردنش به هنگام پکر شدن، حرف زده بود، و، حتی، طرز خاراندن ماتحتش را هم برای او تعریف کرده بود که مایۀ خندۀ مورگان شده بود، اریک، اما، به سایهای در میان آن دو مبدل شده بود و از لحظۀ دیدارشان مثل یک تصویر تیره و تار در روابط میان آن دو جا خوش کرده بود. و هرچند که مورگان چیزهایی را در مورد اریک میدانست که لازم نبود بداند، اما هیچ تصوری از این که اریک چه چیزی راجع به او میداند نداشت. لذا، لازم بود که بفهمد کرولاین در این اواخر چه چیزی دربارۀ او به اریک گفته است. این چند روز اخیر نیز مزخرفترین روزهای زندگی مورگان بود.
پیشخدمت یک بطری آبجو برای اریک آورد. مورگان هم نزدیک بود برای خودش یک بطری سفارش بدهد، ولی تصمیمش را بلافاصله عوض کرد و یک لیوان آب خواست.
اریک تبسم تلخی تحویل داد: “خب، چطوری؟”
مورگان میدانست که اریک زیاد کار میکند. میدانست که شب دیر به خانه آمده و صبح بعد از رفتن بچهها به مدرسه از خواب بیدار شده است. به او نگاه کرده بود تا ببیند آیا کرولاین چیزی گفته است. وقتی که کرولاین برای رفتن به کار آماده میشده، اریک همان طور با پیژامه یک ساعتی توی رختخواب مانده بود و هیچی نگفته بود؛ اما دستهایش را روی چشمش گذاشته بود و حسابی فکر کرده بود، انگار که از چیزی رنج میبرده و میخواسته از چیزی سر در آورد.
کرولاین تا توانسته بود زودتر از خانه بیرون زده بود تا به مورگان تلفن کند.
پس از یکی دو ماه، مورگان از کرولاین خواسته بود که دیگر دربارۀ اریک با او صحبتی نکند، مخصوصاً دربارۀ وقتی که آن دو سعی میکردند با هم درآمیزند. اما از آنجا که دیدارهای مورگان با کرولاین در حول و حوش زمان غیبت اریک صورت میگرفت، ناچار از او سخن به میان میآمد.
مورگان رو به اریک گفت: “خب، امری داری، بگو؟”
“چیزهایی هست که باید بدونم. این حق منه.”
“جداً؟”
“مگه نیست؟ حقی ندارم؟”
مورگان به این فکر میکرد که دیدار با این مرد کار سادهای نخواهد بود. توی ماشین که بود سعی کرده بود خودش را آماده کند، اما کارش مثل این بود که بخواهد برای امتحانی حاضر شود که نداند موضوعش چیست. پس، برای این که آرامش کند، گفت:
“خب، میفهمم.”
“بالاخره، زندگیام رو ازم گرفتی.”
“چی؟”
“منظورم زنمه. همسرم.” و بطری را برداشت و به سرعت جرعهای سر کشید. بعد قوطی قرص کوچکی از جیب در آورد و تکان تکان داد؛ خالی بود: “مُسکن نداری. داری؟”
مورگان گفت: “نه.”
اریک دور دهانش را با دستمال پاک کرد. گفت: “باید از این قرصها بخورم.”
بدون شک ناراحت بود. شاید شوکه میشد. مورگان شده بود. و کرولاین هم همین طور.
مورگان میدانست که کرولاین فقط به خاطر کیف خودش با او رابطه ایجاد کرده است. کرولاین دو تا بچه داشت، و اگرچه شغلش کسلکننده بود، اما خوب بود. در آن موقع بهترین دوست کرولاین برای خودش یک فاسق پیدا کرده بود. کرولاین هم همان موقعها مورگان را از طریق روابط شغلی دیده بود و بلافاصله فهمیده بود که او به درد همان کار میخورد. کیف و عشق برازندۀ احوالش بود. پس چرا هر روز در چنین خوشگذرانیها فرو نرفته بود؟ فکر کرده بود همه چیز میتواند به همان شکل بماند، الا عشق و کیفش. اما آن گونه که مورگان دوست داشت بگوید، این با “آثاری” همراه میشد. به همین دلیل کرولاین، توی رختخواب، مورگان را “آقای آثار” صدا میزد.
اریک گفت: “من قصد ندارم از خونه بیرون برم. خونه مال منه. تو که نمیخوای خونه و زنم رو از تو چنگم در بیاری؟”
مورگان گفت: “زنت؟ … کرولاین؟” او را مال خودش میدانست: “من اونو از تو چنگت در نیاوردهام. راضیش نکردم با من باشه. خودش خودشو در اختیارم گذاشت.”
اریک گفت: “خودش داد؟ خودش تو رو خواست؟ تو رو؟”
“آره. درسته.”
“زنها همه همینو از تو میخوان؟”
مورگان خندهای زورکی تحویل داد.
اریک گفت: “آره؟ اینجورییه؟”
“فقط اون ـ این آخرییا.”
اریک زل زد توی چشمهای مورگان و منتظر باقی حرفش شد. ولی مورگان چیزی نگفت؛ در این فکر بود که میتواند هر لحظه بخواهد برود بیرون و مجبور نیست حرفهای این مرد را تحمل کند.
اریک گفت: “میخوایش؟”
“آره؛ فکر میکنم.”
“مطمئن نیستی؟ بعد از این همه کار، مطمئن نیستی؟”
“من اینو نگفتم.”
“پس منظورت چییه؟”
“هیچی.”
اما شاید هم مطمئن نبود. به قرارهایش با کرولاین عادت کرده بود. گفتگوهای تلفنی عجلهای، مکاتبات نفهمیده، ملاقاتهای لحظهای و خداحافظیهای دردناک زیادی بینشان صورت گرفته بود. اما هردو، با اینها سر کرده بودند و این وضع حتی برایشان عادی شده بود. مورگان در مقایسه با شوهر کرولاین تمتع بیشتری از او گرفته بود ـ هفتهای دو بار ـ بیشتر از دیگر زنان حتی. در غیر این صورت، وقتی که کار نمیکرد، با دخترش به نمایشگاه نقاشی میرفت؛ کولهپشتیاش را میبست، نقشه را بر میداشت و راه میافتاد پیاده جاهایی از شهر را که هرگز ندیده بود، گردش میکرد؛ و کنار رودخانه مینشست و یادداشت و خاطرات مینوشت. از او، از کرولاین، چه چیزی یاد گرفته بود؟ تحسین و تعظیم دنیا؛ قدرت درک احساس، چیزهای خاصی که آفریده شده بود، و این که دیگران مهم ـ و در واقع، ارجمندند. کرولاین مورگان را با حظ بیخیالی و لاقیدی آشنا کرده بود.
اریک گفت: “من وقتی که کرولاین بیست و یک ساله بود باهاش آشنا شدم. حتی یک خط هم روی صورتش نبود. گونههاش مثل گل بود. توی دانشگاه توی یک نمایش بازی میکرد.”
“هنرپیشۀ خوبی بود؟ توی خیلی چیزها خوبه، مگه نه؟ دوست داره همه کارها رو خوب انجام بده.”
اریک گفت: “چیزی نگذشت که عادتهای بد پیدا کردیم.”
مورگان گفت: “چه چیزهایی؟”
اریک گفت:”توی رابطۀ … ما. همون کلمهای که همه به کار میبرند. راهش رو بلد نبودیم. جنبه اش رو نداشتیم، تواناییاش رو نداشتیم از تو اون وضع در بیاییم. چند ساله که میشناسیش؟”
“دو سال.”
“دو سال!”
مورگان گیج بود. پرسید:”به تو چی گفت؟ راجع به این صحبت نکردهین؟”
اریک گفت: “خیال میکنی چقدر طول میکشه که واسهام عادی بشه، و قبولش کنم؟”
مورگان پرسید: “الآن چیکار میکنی، توی چه کاری هستی؟” و به دستهای اریک نگاه میکرد، ببیند آیا گردن بطری را میچسبد یا نه. اما اریک داشت داخل کیف دستیاش که از زیر میز در آورده بود، به دنبال چیزی میگشت.
اریک دفتر قرمز بزرگی از توی کیفش بیرون کشید و گفت: “چه تاریخی؟ حتماً یادت هست! شما دو تا سالگرد مالگرد ندارین؟ دفتر یادداشتمه، باید یه جاییش یه چیزی اون روز نوشته باشم. باید این دو سال گذشته رو دوباره مرور کنم و به یاد بیارم! وقتی که آدم رو گول میزنند هر روزی واسه آدم یه رنگ و لعاب دیگهای پیدا میکنه!”
مورگان به دور و برش و به آدمهای توی کافه نگاهی انداخت و گفت:
“خوش ندارم کسی سرم داد بکشه. از من دیگه گذشته.”
“نه، نه. میبخشی.” و توی دفتر قرمز را انگشتگردان جستجو کرد، اما وقتی دید که مورگان دارد نگاه میکند، دفتر را بست، و آهسته گفت: “تا حالا کسی گولت زده؟ هان؟ این اتفاق واسهات افتاده؟”
مورگان گفت: “قابل تصوره که همینطور باشه.”
اریک گفت: “چه تکبری! حالا فکر میکنی که گول زدن آدم کار درستییه؟”
“میشه گفت گاه شرایطی پیش میاد که اونو اجتنابناپذیر میکنه.”
اریک گفت: “همه چیز رو قلب میکنه.” و پیاش را گرفت: “دک و پوزت نشون میده که انگار برات اهمیتی نداره. نون است و نرخ روز. مهمه. نیگاه کن تو چه دورهای هستیم.”
“چی، متوجه نشدم؟”
“ببین من توی بخش خبری تلویزیون کار میکنم؛ میدونم تو دنیا داره چی میگذره. شماها همهتون از یه جنسین؛ بیرحم. همین جهودها رو نگاه کن ـ”
“دست وردار ـ”
“دیگرون که احساس و عاطفه ندارن! اونها که مهم نیستند! مگه نه؟ میشه گذاشتشون زیر پا لهشون کرد!”
“اریک، من که تو رو نکشتهام.”
“ممکن بود بمیرم از این کارتون. ممکن بود تموم کنم.”
مورگان سری تکاند: “میفهمم چی میگی.” و شبی را به یاد آورد که وقتی کرولاین باید به خانه و به درون رختخواب اریک میرفت، گفته بود، “کاش اریک بمیره…. فقط بمیره …”
“آروم؟”
“خیلی آروم.”
اریک روی میز خم شد: “پس تا حالا بیرحم بودهیی؟”
“آره.”
“در این مورد؟”
مورگان خندید: “در همین مورد. در مورد همه چیز؛ اما مخصوصاً در همین مورد.”
اریک گفت: “به به. چل چلی و تنهایی.”
مورگان گفت: “بیتردید.”
“جالبه. تنهاتر از همیشه، فکرشو کردهیی؟”
مورگان گفت: “آره. مفلسی و مجبوری.”
اریک گفت: “برادر بزرگم، که خیلی دوستش داشتم، وقتی دوازده سیزده ساله بود، خودکشی کرد. بابام دقمرگ شد؛ آقابزرگمم همون موقع مرد. فکر میکنی هنوز هواشون تو دلمه؟”
“چرا نباشه؟ مگه چته؟”
اریک آبجوش را خورد و به سئوال فکر کرد. گفت: “راست میگی. من توی وجودم یه حفرهای، یه نقصی هست. کاش توی تو هم بود.”
مورگان گفت: “اون به حرفهای من گوش داده ؛ من هم حرفهای اونو شنیدهام.”
اریک گفت: “شماها واقعاً به فکرهماید؟ راستشو بگو.”
“یه چیزی توی این به فکر هم بودن هست که آدم رو بهتر میکنه. وقتی که با اون هستم، هیچ وقت احساس تنهایی نمیکنم.”
“خب.”
“این بار تصمیم گرفتهام خودمو زندونی و محروم نکنم.”
“ولی آخه اون زن منه.”
سکوتی سایه انداخت.
اریک گفت: “این چیه که این روزها مردم میگن؟ مشکل خودته؟ مشکل خودمه؟ اینو قبولش داری؟ نظرت چیه؟”
مورگان مقدار زیادی ویسکی خورده بود و اولین بار بود که حشیش هم کشیده بود. در اواخر سالهای شصت در دانشگاه بود، اما به چپهای جزماندیش و خشکباور (پوریتانیکال) معتقد بود، نه به هیپیها. در این روزها، که نمیخواست فکر کند، میدید که آگاهی تا چه حد سمج و سرسخت است. شاید دیگر نمیخواست مغزش را به کار اندازد، چون در این چند روزۀ اخیر فکر فراموش کردن کرولاین را در ذهن مرور کرده بود؛ فراموش کردن همۀ اینها، کرولاین، اریک، و بچههایشان. حالا شاید میکرد. شاید سری بودن موضوع، و دوری کرولاین، باعث شده بود که از همه اجتناب کند.
“آره.”
مورگان دید که مدتی در حال فکر کردن بوده. دوباره رویش را به طرف اریک، که داشت با ناخن و سرانگشت به گردن بطری ضربه میزد، برگرداند.
اریک گفت: “من خونۀ تو رو دوست دارم؛ ولی اون خونه واسه یه نفر بزرگه.”
“گفتی خونۀ من؟ دیدهایش؟”
“آره.”
مورگان توی چشمهای اریک نگاه کرد. به نظر میرسید که مشروب او را گرفته است. مورگان به او حسادت کرد. نفرت میتواند به آدم نیرو بدهد.
اریک گفت: “اون شورت و جوراب سفید که میری باهاشون بیرون بدویی خوب بهات میاد. همیشه خندهام رو در میاره.”
“کاری بهتر از واستادن دور و بر خونۀ من نداری؟”
اریک انگشتش را به مورگان اشاره کرد و گفت: “کاری بهتر از دزدیدن زن من نداری؟ مورگان، یه روز صبح ممکنه بیدار بشی و ببینی که اوضاع دیگه مثل شب قبل نیست. ببینی که هر چیزی که داری یه جوری فاسد و کثیف شده. میتونی تصور کنی؟”
مورگان گفت: “بسه دیگه. بسه.”
اریک بطری آبجوش را با ضربه زده بود انداخته بود. آبجو ریخته بود روی میز. دستمال سفرهاش را گذاشت روی آن و بعد هم خود بطری را گذاشت رویش. گفت: “خیال داری که بچهها رو هم ببری؟”
“چی؟ آخه واسه چی؟”
“الآن میشه واسهات گفت. میدونی، اون خونه رو دادهم عیناً مطابق میلم درست کنند. یه آلاچیق پرگل توش دارم. از خونه بیرون رفتنی نیستم؛ خونه رو هم نمیفروشم. در واقع، راستش رو اگه بخوای…”- اریک روی صورتش یک نیمخندۀ کج و کوله داشت – “واسه من بهتره که تنها و بیزن و بچه باشم.”
“چی؟ چی گفتی؟”
اریک ابروهایش را برای مورگان بالا کشید.
بچههای مورگان با مادرشان بودند. آن که دختر بود دانشگاه میرفت و از خانه دور بود، و آن که پسر بود در مدرسۀ خصوصی درس میخواند. هردو هم خوب درس میخواندند. مورگان بچههای اریک را یک مختصر دیده بود. به کرولاین پیشنهاد کرده بود که اگر با او زندگی کند حاضر است بچهها را هم نزد خودشان ببرد. فکر میکرد که آمادگی اش را دارد. نمیخواست از زیر کارهای بزرگ شانه خالی کند. اما ممکن بود که یک موقع یکی از بچهها، مثلاً، معتاد بشود و دیگری هم قبل از شانزده هفده سالگی کارش به تن فروشی بکشد. و مورگان هم که عاشق مادرشان شده بود، خودش را توی دردسر و زیر بار ببیند. کسانی را میشناخت که این اتفاق برایشان افتاده بود.
اریک گفت: “بچههام وقتی بفهمند که تو با ما چه کردهیی خیلی عصبانی میشن.”
مورگان گفت: “کی میتونه بگه تقصیر دارند؟”
“بزرگند و پرخرج، مثه گاو میخورند، سیری ندارند.”
“خدایا!”
اریک گفت: “میدونی کار من چیه؟”
“نه اونقدرها که تو از مال من خبر داری. گمون نکنم.”
اریک جوابش را نداد، ولی گفت: “وقتی فکر میکنم که شما دوتا راجع به من حرف میزنین خندهام میگیره. شرط میبندم با هم رو تخت آرزو میکنین که من برم زیر ماشین و یه راست به درک واصل شم.”
مورگان پلکی تکاند.
اریک گفت: “شغل محترمانهاییه، میدونی. توی اتاق خبر. حقوق خوب. فعالیت زیاد، دائماً یک عالم خبر و ماجرا. ولی بیروح و بیارزش. حالا میتونم بفهمم. مردم مستأصل میشند. خسته میشند و در عین حال آدرنالین و انرژی هم توشون زیاد میشه. من همیشه فکر کردهام که برم راهپیمایی، برم تپهنوردی، میدونی، پوتین و ساک و … میخوام یه داستان بنویسم و برم یه مقدار دنبال سفر و ماجرا. حالا این میتونه موقعیت خوبی باشه.”
مورگان خیلی تعجب کرده بود. کرولاین به او گفته بود که اریک به دنیای خارج علاقۀ چندانی ندارد، مگر به واسطۀ روزنامهنگاری. گفته بود که نه ظواهر چیزها، نه بوها، نه طعمها، هیچکدام هیچ جذابیتی برایش ندارند، و همینطور نه عوالم درونی و انگیزههای آدمهای زنده. در حالی که مورگان و کرولاین، دستهاشان توی دست هم، بی خیال توی بار با هم مدتها وقت میگذراندند و عاشق این بودند که دربارۀ روابط متقابل افراد حرف بزنند؛ انگار که به این شکل میتوانستند به عصارۀ معنوی یک عشق واقعی و کاری دست یابند.
مورگان دسته کلید ماشینش را برداشت و گفت: “خوبه. خب، پس اریک دیگه روبراه میشی. بخت و اقبال به همراهت.”
اریک گفت: “خیلی ممنون.” و هیچ نشانهای از حرکتی بروز نداد. بعد گفت: “از چیش خوشت میاد؟”
مورگان میخواست بر سرش داد بزند و بکوبد روی میز و بگوید: “از پایین کشیدن شورتش، یه پهلو خوابیدنش پیشم؛ این که میذاره اون جاهای گرد و سفید و نرمش رو بلیسم و ماچ کنم، انگار که بشقاب غذای زندگی رو جلوی صورتم گرفتهام و سرو صورتم رو میمالونم بهاش و میرم توش، توی دنیای عجیب عشق، واسه همیشه.”
اریک داشت عصبی میشد: “چی!؟”
” چی که چی؟”
“چیشو دوست داری؟ اگه نمیدونی، شاید هنوز اونقدر آدم باشی که مارو به حال خودمون بگذاری!”
مورگان گفت: “ببین اریک، اگه یه دقیقه آروم بشی، به ات میگم. بیشتر از یه سال پیش به من گفت که میخوام با تو باشم. من توی این مدت در انتظارش بودهم.” و به اریک اشاره کرد و ادامه داد: “تو نوبت خودت رو باهاش بودهی. خیلی زیاد. باید بگم به اندازۀ کافی. حالا نوبت منه.”
بلند شد و رفت به طرف در. آسان بود. بعد، بیرون هم که رفت، احساس خوبی داشت. پشت سرش را نگاه نکرد. نشست توی ماشین و خمیازهای کشید. استارت زد و رفت سر نبش چهارراه پشت چراغ ایستاد. داشت فکر میکرد که به فروشگاه برود. کرولاین بعد از کار میآمد و او غذا میپخت. مشروب مورد علاقهاش را درست میکرد: ویسکیمک (مخلوط ویسکی و شراب) و کرولاین قدر این رسیدگی را خواهد دانست. بعد میتوانستند باهم بخوابند.
اریک در را کشید و باز کرد؛ سوار شد، و در را بست. مورگان بهاش زل زد. رانندۀ ماشین پشت سر مرتب بوق میزد. مورگان از چهارراه گذشت. پرسید: “میخوای جایی برسونمت؟”
اریک گفت: “هنوز کارم باهات تموم نشده.”
مورگان یک دم به خیابان و یک دم به اریک نگاه میکرد. اریک نشسته بود توی ماشینش، روی صندلی و پاهاش هم روی کفپوش لاستیکی ماشین او.
مورگان زیر لب فحش میداد.
اریک گفت: “میخوای چیکار کنی؟ تصمیم گرفتی؟”
مورگان، همچنان که میراند، اریک را دید که یک تکه کاغذ از توی داشبرد برداشت. یادش آمد که آن کاغذ رسید خریدی است که کرولاین برایش کرده بود. اریک رسید را سر جایش گذاشت. مورگان دور زد و گاز داد. گفت: “همین الآن میریم دفترش، باهاش حرف میزنیم. همین رو میخوای؛ مگه نه؟ شک ندارم هرچی رو که میخوای بدونی بهات میگه. و اگه نه – بهام بگو کی میخوای بری از ماشین بیرون. بگو کی.”
اریک فقط زل زده بود به جلو.
مورگان در ذهن به این فکر میکرد که او از شادی وحشت داشته و آن را از خودش دور میکرده. از باقی مردم میترسیده، و آنها را هم از خودش دور میکرده. و هنوز هم میترسد، اما دیگر خیلی دیر است. آن وقت ناگهان روی فرمان ماشین کوبید و گفت: “باشه؛ قبول.”
اریک گفت: “چی؟”
مورگان گفت: “تصمیم گرفتم. جوابت اینه، باشه؛ باشه برای همه چیز. حالا باید بری بیرون.” و توقف کرد: “بیرون! گفتم برو بیرون!.”
مورگان، همان طور که به جلو میراند، از توی آینه اریک را تماشا میکرد که رفته رفته کوچکتر میشد.
انگلستان، سپتامبر ۲۰۱۰