۶ تا ۱۶ سپتامبر ۲۰۱۸
تغییرات محسوسی را می توان در جشنواره امسال دید که هفته پیش به برخی از آن ها اشاره کردم. تعداد کم فیلم های برجسته یکی از این تغییرات است. منظورم از فیلم برجسته آنی است که یک سر و گردن از بقیه بالاتر باشد و اکثریت بزرگی از سینماشناسان در این برجستگی هم نظر باشند. برای نمونه، سال گذشته، “مهتاب” (Moonlight) و “مربع” (The Square) چنین موقعیتی پیدا کردند. امسال اما، با اینکه چندتایی فیلم باارزش را میتوان نام برد، اما هیچکدام آن موقعیت برجسته ای که گفتم را ندارند. اما اتفاق جالبی که افتاد این بود که جشنواره تورنتو در برابر رقیب قدرتمندش، جشنواره تلوراید، امسال توانست موفقیتی – هر چند کوچک – به دست آورد. داستان رقابت این دو جشنواره را پیش از این تعریف کرده ام، اما بهطور خلاصه؛ تلوراید، جشنواره کوچک اما بسیار مهمی است که در یک دهکده کوهستانی در کلورادو درست یک هفته پیش از تورنتو برگزار می شود. دو ویژگی اصلی این جشنواره این ها هستند که یک، فیلم های مهم دنیا برای شرکت در آن سر و دست می شکنند و اگرچه مسابقه ای نیست، اما فقط شرکت کردن یک فیلم در آن اعتبار بسیار بالایی برای آن فیلم به همراه میآورد.
ویژگی دیگر اینکه، برنامه نمایش فیلمها تا روز شروع جشنواره اعلان نمیشود. یعنی بیننده ها بلیتهایشان را می خرند بی آنکه بدانند چه فیلم هایی قرار است ببینند. رقابت دو جشنواره هم برسر همین موضوع دوم است. یعنی، جشنواره ی تورنتو فیلم هایی را می پذیرد و با افتخار اعلان میکند که اولین نمایش در دنیا یا در آمریکای شمالی است، اما یک هفته پیش از تورنتو معلوم می شود آن فیلم ها در تلوراید به نمایش درآمده اند. امسال اما در یک مورد این طلسم شکسته شد. فیلم “اگر خیابان بیل می توانست حرف بزند” (If Beale Street Could Talk) با تمام اهمیتی که داشت در تلوراید شرکت نکرد تا نمایشش در تورنتو اولین در جهان باشد. اهمیت این موضوع در آن است که بری جنکینز، کارگردان فیلم – که پارسال “مهتاب” را ساخت – اولین فیلمش را زمانی که دانشجو بود با بورسی که از تلوراید گرفت ساخت و بعد از دانشگاه هم به همین جشنواره پیوست. جشنواره تورنتو از این اتفاق بسیار خوشحال است و اگرچه در نوشته های رسمی اش ازآن صحبتی نمیکند، اما در گفتگوهای غیر رسمی از تکرار این پیروزی نیز خودداری نمیکند!
تا امروز، سه شنبه، بهترین فیلمی که دیدهام کماکان “اوج” (Climax) است. امید زیادی به “اگر خیابان بیل می توانست حرف بزند” داشتم که کمتر از انتظارم از آب درآمد. در زیر به این دو فیلم و چند فیلم دیگر میپردازم.
اوج Climax
گاسپار نوئه، فرانسه، ۲۰۱۸
گاسپار نوئه موجود عجیبی است! تخصص او در شوکه کردن بیننده است. درست زمانی که فکر می کنید او تمام حقه هایش را زده و دیگر نمی تواند یک بار دیگر چشم بندی کند و شما را شوکه کند او با فیلم جدیدی از راه میرسد و شما را باز حیران میکند. و عجیب تر اینکه برای این ترفند او تنها دو ابزار دارد: خشونت و سکس، هر دو در نهایت بی پردگی. برای من اما این دو ترفند بسیار پیش پا افتاده هستند و به آسانی فریب شان را نمی خورم. خشونت باید خیلی استادانه تر از شکم پاره کردن با اره برقی باشد تا توجه مرا جلب کند. چیزی در حد ساخته های میشائیل هانکه که خشونت در فضای فیلم هایش موج میزند بیآنکه حتا یک قطره خون بر پرده ببینی. همینطور اروتیسیزم که باید فاصله زیادی از پورنوگرافی بگیرد تا بتوان آن را در چارچوب هنر جا داد.گاسپار نوئه در این هر دو استاد است. اول بار که او سینمادوستان و سینماشناسان را شوکه کرد با فیلم “برگشت ناپذیر” (Irreversible) بود. در آنجا او داستان یک تجاوز وحشیانه را از آخر به اول تعریف میکند. سه سال پیش، او با فیلم “عشق” (Love) به تورنتو آمد که به یک رابطه سکسی سه طرفه می پرداخت و مانند ساخته های پیشینش با یک شیوه داستان پردازی غیرخطی در زمان به پس و پیش میرفت.
“اوج”، به نظر من، بهترین ساخته گاسپار نوئه تاکنون است. داستان در سال ۱۹۹۶ در اطراف یک گروه رقص می چرخد که برای آخرین تمرین های پیش از اجرا یک مدرسه دور افتاده را برای تعطیل آخر هفته کرایه کردهاند. پس از آخرین تمرین، پارتی ترتیب داده اند با یک قدح بزرگ سانگریا که همه گیلاس های شان را از آن پر میکنند. کسی – که نمی دانیم کیست – در سانگریا الاسدی ریخته است. همه، بهجز دو نفر از سانگریا می خورند و های می شوند و پارتی به یک تریپ بد تبدیل می شود. ال اس دی، ماسک افراد را یک به یک از چهره شان برمیدارد و شخصیت پنهان آنها را بیرون میریزد. یکی دو تا از جمع جدا می شوند و برای خودشان ساعت ها میرقصند. دیگرانی وحشت زده میشوند و بی هدف می چرخند. و برخی شروع میکنند به دعوا و زد و خورد. همان آغاز که می فهمند کسی همه را چیزخور کرده است یکی میگوید حتما کار عمر هست چون مشروب نمی خورد، و همه بی آنکه راست و دروغ این اتهام را پیدا کنند بلافاصله دست و پای عمر را می گیرند و در سرمای زیر سفر از سالن بیرون می اندازند. بعدتر میفهمند دختری که آبستن هست نیز مشروب نخورده و حتما او بوده که سانگریا را آلوده کرده. با اینحال همه آنقدر بی خود هستند که کسی به فکر نمی افتد عمر را به سالن برگرداند.
فیلم تنها چهار سکانس دارد. اول، صحنه طولانی و خسته کننده مصاحبه با رقصنده ها است که در یک ویدئو از خودشان و سابقه کارشان میگویند. سکانس بعد، آخرین تمرین آن هاست که رقص مبهوت کننده ای است. بعد، پارتی شروع میشود و گفتگوهای دو سه نفره رقصنده ها که اغلب در اطراف سکس و روابط رمانتیک شان است. و بالاخره آخرین سکانس، از زمانی شروع می شود که یکی از آنها متوجه غیرعادی بودن حال خودش و بقیه میشود.
سکانسهای دوم و چهارم، یعنی آخرین تمرین رقص، و تریپ بد بدون قطع فیلمبرداری شده اند. سکانس چهارم، به ویژه، به تنهایی چهل و پنج دقیقه است که با بیش از بیست بازیگر بدون قطع پیش می رود. صحنه های فیلمبرداری از سقف بسیار زیبا هستند. دوربین، در سکانس چهارم انگار که فیلمبردار هم از سانگریا نوشیده بی هدف آدمها را دنبال میکند و بی آنکه منتظر شود صحنه ای که شاهد آن است به نتیجه برسد آن را رها میکند و دنبال یکی دیگر راه می افتد. به آخرهای سکانس که می رسیم دوربین هم مانند دیگران از حال رفته و تصاویر کج و معوجی نشان میدهد. بازیگران، به جز یکی، هیچکدام بازیگر حرفه ای نیستند، بلکه از بین رقصنده های مشهور دیسکوهای پاریس انتخاب شده اند. تنها بازیگر-رقصنده حرفه ای سوفیا بوتله، بازیگر زیبای الجزایری-فرانسوی است.
همه می دانندEverybody Knows
اصغر فرهادی، اسپانیا، فرانسه، ایتالیا، ۲۰۱۸
فرهادی داستانگوی ماهری است. بهخوبی میداند چگونه بیننده اش را به دنبال خود بکشاند و کجا گره داستان را باز کند و بیننده را که میان زمین و هوا معلق مانده به آرامی به زمین بنشاند. “همه می دانند” هم از این قاعده خارج نیست. لارا (پنهلوپه کروز) با دختر نوجوان و پسر کوچکش برای مراسم عروسی خواهرش از آرژانتین به دهکده اش در اسپانیا بازمیگردد. در شب عروسی دختر نوجوانش به گروگان گرفته می شود. برای آزادی او پول زیادی لازم است که تهیه آن برای لارا و خانواده اش غیر ممکن است. پیدا کردن این پول، پیچیدگیهای دیگری به داستان اضافه میکند که کم از گروگانگیری ندارد.
فرهادی با ظرافت شخصیت های فیلمش را پرداخته و کنار هم گذاشته که روابط شان و پیچیدگی های داستان را بسیار طبیعی جلوه میدهد. خانواده ای که زمانی زمین دار اصلی ده بودند و با ندانمکاری های پدر همه چیزشان را باخته اند باید در کنار دیگرانی زندگی کنند که برعکس، کسی نبوده اند و امروز سررشته امور دهکده دست آن هاست و لارا که پس از ازدواج تنها با سیلی صورت خودش را سرخ نگه داشته و امروز که دخترش ناپدید شده ناتوان تر از هر زمان دیگری باید چشم امید به کمک دیگران بدوزد. شروع فیلم که با تصویری از برج ساعت ده و چرخ دنده های فرسوده آن آغاز می شود بیننده را برای شنیدن رازهای مگو که همه میدانند، اما هیچکس حرف شان را نمی زند آماده میکند. شخصیت شوهر لارا که آدم مذهبی است که ناتوان تر از هرکس دیگر تنها به کمک خدا دل بسته است در برابر دیگر افرادی که برای رسیدن به مقصود به هر چیزی تکیه میکنند بجز خدا، زیبایی خاصی به پیچیدگی داستان میدهد.
اهمیت “همه میدانند” از دید من، بیش از همه، در پاسخی است که به این پرسش می دهد که سینمای ایران اگر سانسور بر آن حکم نمی راند چگونه می بود؟ فیلم آخر فرهادی نمونه دقیقی از چنین سینمایی است. شراب خوردن، بوسیدن زن و مرد، بازو و پاهای برهنه زنان، در آغوش هم فرو رفتن مرد و زن، رابطه جنسی خارج از ازدواج، ناتوانی خدا در حل مشکلات، همه تابوهای سینمای ایران هستند که در “همه می دانند” شکسته شده اند. دقیق تر بگویم، تنها دلیلی که من برای ساخته شدن این فیلم در اسپانیا می بینم ناممکن بودن ساخت آن در ایران است. “همه می دانند”به سادگی می شد در ایران ساخته شود اگر سانسور مهلت میداد.
اسپانیایی شدن “همه میدانند” همان قدرکه از دیدگاه پس راندن مرزهای سانسور در ایران موفق است، از دید زیباییشناسی فرهنگی ناتوان میماند. اینکه سینماگری بتواند خارج از فرهنگ خودش اثر هنری بزرگی خلق کند کار ساده ای نیست. خیلی نادر هستند سینماگرانی که خارج از فرهنگ خودشان موفق از آب درآمده اند. من شاید تنها دو سه نمونه را از این دست بشناسم مانند رائول روئیز شیلیایی که در فرانسه نیز فیلمساز موفقی از آب درآمد. این موضوع، به ویژه در سینما جایی اهمیت پیدا میکند که سینماگر بر زبان فیلم تسلط کامل ندارد. برای نمونه، شیوه تلفظ یک کلمه و اینکه فشار روی کدام سیلاب گذاشته شود ظرافت دقیقی است که تنها زمانی کار میکند که کارگردان زبان را به خوبی بشناسد. فرهادی در زبان فارسی بیتردید توانا است، اما آیا این توانایی را در ظرافت های زبان اسپانیایی هم دارد؟ آیا قادر است شیوه بیان کلمه ها و جمله ها را بر عهده بازیگران نگذارد و به تصمیم آنها اعتماد کند؟
نکته دیگری که در همین رابطه به نظر من رسید افتی بود که در دیالوگ پردازی در برخی صحنه ها بهچشم می خورد. برای نمونه، اینکه پاکو، لارا را پانزده شانزده سال پیش وقتی می خواسته به آرژانتین برود به فرودگاه رسانده اتفاق بسیار مهمی است که آغاز نقطه چرخش فیلم است. ممکن نیست پاکو این سفر را فراموش کرده باشد. به این ترتیب شروع دیالوگ بین این دو با این پرسش که یادت هست که مرا به فرودگاه رساندی؟ بسیار غیرواقعی است. این پرسش به آن میماند که از کسی بپرسیم یادت هست که زلزله شد و تو تنها کسی بودی که زنده ماندی؟این گفت و گو می بایست صورت دیگری داشته باشد که در آن فرض بر این باشد که هر دو طرف این اتفاق مهم را بهخاطر دارند. همین طور، باز شدن گره داستان خیلی ناگهانی اتفاق می افتد. ضرباهنگ داستان بسیار زیبا پیش می رود و لایه های آن یک به یک با ظرافت و با حوصله باز می شوند، اما به پره اصلی که می رسیم ناگهان همهچیز روشن می شود. این شیوه را مقایسه کنید با ظرافتی که در باز شدن گره داستان “فروشنده” بهکارگرفته شده بود.
نقاط قوت و ضعف “همه می دانند” را که کنار هم میگذارم، این فیلم جزء بهترین هایی است که در جشنواره امسال دیده ام.
اگر خیابان بیل میتوانست حرف بزند If Beale Street Could Talk
بری جنکینز، آمریکا، ۲۰۱۸
کاش بری جنکینز “اگر خیابان بیل میتوانست حرف بزند” را پیش از “مهتاب” ساخته بود!
با “مهتاب” سطح توقع دوستداران آن فیلم را آنقدر بالا برد که از آن پس همه فیلم هایش با “مهتاب” مقایسه خواهند شد. “اگر خیابان بیل …” زیبایی های خودش را دارد، اما خیلی مانده است تا بتواند با “مهتاب” رقابت کند.
“اگر خیابان بیل …” داستان زن و مرد جوانی است که رابطه عاشقانه شان با متهم شدن مرد به تجاوز به یک زن به بن بست میخورد. زن تمام تلاشش را میکند تا بیگناهی همسر آینده اش را ثابت کند. شیوه روایی “اگر خیابان بیل …” به سنت های هالیوود نزدیک میشود و به همان نسبت از صمیمیت و درستکاری فیلم کاسته میشود. در “مهتاب” آدمها به خوب و بد تقسیم نمی شدند و همه خاکستری بودند. در “اگر خیابان بیل …” اما اینگونه نیست. آدمها یا خوب هستند، مثل تیش و خانواده اش و فانی و پدرش، و یا بد هستند مثل مادر و خواهرهای فانی و آن پلیس سفیدپوست. فیلم انگار که از پیش تصمیم خودش را گرفته است تا از سیاهپوستان، همه سیاه پوستان، دفاع کند و تمام گناه را بر گردن پلیس سفیدپوست بیندازد. در اینکار تا آنجا پیش می رود که از تصاویر تاریخی سرکوب سیاهان به وسیله پلیس سفیدپوست در لابلای فیلم استفاده میکند و دست آخر، فیلم به شکل یک بیانیه سیاسی پرشعار، پرگو، و تبلیغاتی در می آید بی آنکه جایی برای فکر کردن و تشخیص شخصی بیننده بگذارد. “مهتاب” اما اینگونه نبود. نه شعاری در آن داده شد، نه آدمها به خوب و بد تقسیم شدند، و نه قضاوتی بر بیننده تحمیل گشت. داستانی در نهایت زیبایی بیان شد و بیننده را با خلوتش تنها گذاشت تا هرطور دوست دارد آن داستان را هضم کند.
ساخت “اگر خیابان بیل …” اما زیبا بود. استفاده از کلوزآپ های درشت از اجزای صورت تیش و فانی حس درونی آن ها را با دقت نشان میداد. صحنه ای که فانی داشت اولین خانه مشترک شان– که مخروبه ای بیش نبود – را برای تیش تصویر میکرد به خوبی اوج رابطه عاشقانه بین این دو را نشان میداد.
“اگر خیابان بیل میتوانست حرف بزند” نیز از بهترین فیلم هایی بود که امسال دیدم.
۳ رخ ۳ Faces
جعفر پناهی، ایران، ۲۰۱۸
در وانفسای داستان آلوده شدن سینمای ایران به پول های کثیف و ورود سپاه پاسداران به دایره فرهنگ، وجود سینماگرانی مانند جعفر پناهی که هنوز می توان به درستکاری شان اعتماد کرد غنیمت است. “۳ رخ” اثری از این نوع است که یکبار دیگر بر سلامت سینمای دروغ پرهیز ایران تاکید میکند.
“۳ رخ” داستان دختر جوانی است که از یک دهکده آذربایجان برای بهناز جعفری، بازیگر تلویزیون ایران، پیام ویدئویی می فرستد مبنی بر اینکه خانواده اش نمیگذارند وارد دانشگاه هنر بشود. در آخر این ویدئو، به نظر میرسد که دختر خودش را دار می زند. بهناز جعفری که تحت تاثیر قرار گرفته، همراه با جعفر پناهی راهی سفر می شوند تا راست و دروغ این ویدئو را بفهمند و اگر دختر زنده است کمکی کنند تا به آرزویش برسد.
پناهی، از شیوه معمول کیارستمی استفاده میکند که در آن مرز بین سینمای داستانی و مستند در هم ریخته شده و آن چه بر پرده میببینیم به نظر واقعی می آید. صمیمیت این سبک، شعاری نبودنش، احترام به شعور بیننده، و قضاوت نکردنش نکته هایی هستند که بیننده را به شخصیت ها و به تحول داستان علاقمند نگاه می دارد. برای نمونه، تصویر گاه منفی که پناهی از خودش به دست می دهد – مثل آنجا که قهر میکند و پیاده راه می افتد و بهناز جعفری مجبور است نازش را بکشد ـ بیننده را بیش از پیش متقاعد میکند تا به آنچه می بیند و می شنود اعتمادکند.
در عین حال، “۳ رخ” اگرچه شعاری و پرگو و پر توقع نیست، اما مانند ساخته های کیارستمی و فیلم های دیگر خود پناهی بسیاری مسائل و چالش های اجتماعی را در پس زمینه مطرح می کند. مهمترین اینها اختلاف فرهنگی فاحشی است که بین شهرهای بزرگ و روستاها وجود دارد. همینطور نقش پیش دارنده ای که سنت های مردسالارانه، نه تنها در محیط بسته روستایی، بلکه در بین قشر روشنفکر شهری بازی میکنند. در جایی از فیلم به شهرزاد، بازیگر سینمای پیش از انقلاب بر می خوریم که در این دهکده ساکن شده، اما از سوی مردم تحریم شده چون معتقدند که او مطرب است. یکی از شعرهای زیبای شهرزاد را نیز با صدای خودش در فیلم می شنویم.
این طور که گفته میشود، “۳ رخ” یکی از امیدهای اصلی دریافت جایزه فیلم برتر تماشاگران است.